eitaa logo
مصباح قرآنیان ۳
2هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
6.6هزار ویدیو
560 فایل
با سلام اطلاع رسانی کلیه برنامه های قرآنی مرکز قرآن ، عترت و نماز اع س نهاجا به متسابقین و فعالان قرآنی در سطح کل‌ کشور وآموزش قرآن کریم (از مبتدی تاپیشرفته ) با مسابقات جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
هلاکت حتمی است ☠️ 🧨💣 امام صادق (علیه السلام): إِنَّ اللَّهَ لَیَدْفَعُ بِمَنْ یُصَلِّی مِنْ شِیعَتِنَا عَمَّنْ لَا یُصَلِّی مِنْ شِیعَتِنَا وَ لَوْ أَجْمَعُوا عَلَى تَرْكِ الصَّلَاةِ لَهَلَكُوا؛ همانا، خداوند به وسیله شیعیان نمازگزار ما از شیعیان بی نماز ما (بلا را) دفع می كند، ولی اگر همه تارك نماز بودند هر آینه همه هلاك می شدند.» 📚 الكافی ج 2 ص451 @quranekarim1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله مرتضی تهرانی: یمن محل حضور (عج) است و بیشترین سرداران سپاه حضرت ایرانیان هستند در واقع الان مستقیما با لشکر امام زمان درگیر شده @quranekarim1398
دغاغله 1 (Trimmed).mp3
30.87M
🎶 ❇️استاد مهدی دغاغله 📌جلسه اوّل ⏱مدت زمان : ۴۲:۵۲ @quranekarim1398 .
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔹️گزارش تصویری حضور امیر فرمانده و رئیس عقیدتی سیاسی پایگاه هوایی شهید بابایی در کلاس حفظ قرآن کریم همسران 🔸️سرتیپ دوم خلبان ستاد صمد نوری در این دیدار ضمن تسلیت و تعزیت ایام سوگواری امام حسین(ع) و عرض خداقوت خدمت اساتید و قرآن آموزان عزیز، از روند برگزاری کلاس های آماده سازی مسابقات قرآن کریم و میزان آمادگی متسابقین بازدید به عمل آوردند و برای متسابقین راه یافته به مرحله نهاجا آرزوی موفقیت و سربلندی کردند. 🔸️قرآن، عترت و نماز پایگاه هوایی شهید بابایی ┄┅═✧❁🌸🍁🌸❁✧═┅┄
1.pdf
400.1K
🔸اسامی برگزیدگان هفتمین دوره جشنواره تنویر نهاجا به تفکیک مقطع برابر جدول ذیل جهت آگاهی شرکت کنندگان محترم اعلام می گردد 🔺شایان ذکر است جوایز نقدی از طریق شعب قرآن،عترت و نماز یگان خدمتی به شرکت کنندگان محترم اهداء خواهد گردید اداره عقیدتی سیاسی نهاجا(مرکز قرآن،عترت و نماز)
♦️ نشست صمیمانه معاون هماهنگ کننده ع س معاونت مهندسی رزمی نهاجا ومسول تربیت وآموزش ع س با فرمانده محترم گروه مهندسی تهرانسر وجانشین محترم گروه ومسول تامین حفاظت. 🔺 در این نشست ودیدار، مطالب مشروحه زیر مطرح ومورد تاکید اعضای جلسه قرار گرفت. ۱-با توجه به اهمیت وضروریت کلاس های قران کریم روزهای سشنبه مقرر شد ،کلاس ها به موقع وبا حضور فعال قران پژوهان وبرابر طرح درس ارسالی از مرکز قران ، عترت ونماز اداره ع س نهاجا برگزار گردد. ۲-اعزام به موقع کارکنان وظیفه به کلاس های طرح تدوام عقیدتی سیاسی وجلسات بصیرتی وحلقه های معرفت وطرح تربیت جوانان انقلابی. ۳-همکاری ومساعدت لازم سامانه محترم فرماندی در زمینه برگزاری دور ه های مهارت آموزی کارکنان وظیفه در رشته های مصوب اعلام شده از سوی سازمان ع س، واعلام نتایج به سلسه مراتب. ۴-حضور فعال کارکنان پایور و وظیفه در نماز جماعت وتقدیر از نمازگزاران فعال به صورت سه ماهه برابر شیوه نامه. ۵- همکاری وهماهنگی سامانه محترم فرماندهی در حوزه ترویج فرهنگ امور قرانی وفعالیت های آموزشی به ویژه بصیرت افزایی در بین کارکنان پایور وخانوادهای محترم پرسنل وکارکنان وظیفه در راستای ارتقاء بینش دینی واعتقادی انان. ۶-برگزاری جلسات سه جانبه در راستای رسیدگی به مشکلات خدمتی ، مالی وخانوادگی کارکنان وظیفه در جهت احترام وتکریم به سربازان ومرتفع نمودن مشکلات انان.♨️ تاریخ برگزاری جلسه ۱۴۰۳/۵/۲💢💢
برگزاری جلسه تفسیر قرآن کریم در طبقه فوقانی مسجدالنبی (ص) ستاد نهاجا با حضور فرماندهان و سخنرانی ریاست محترم دفتر امور روحانیون اداره عقیدتی سیاسی نهاجا حجت الاسلام و المسلمین محمدی در روز سه شنبه مورخه ۰۲\۰۵\۱۴۰۳ @quranekarim1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کـاشْکی اَربَــــعینْ با دَسْـتِ سـاقی مِـــهمونَمْ کُـــنی چـــایِ عَـــراقی... تا 🏴 ☕️ | | 📲 @quranekarim1398
مداحی_آنلاین_کاشکی_اربعین_با_دست_ساقی_محمد_فصولی.mp3
8M
کاشْکی اَربَعینْ با دَسْتِ ساقی مهمونَمْ کُنی چایِ عَراقی محبوبی حسین ... 🔊 تا 🏴 🎙 @quranekarim1398
زن، زندگی، آزادی قسمت چهلم: سحر که انگار خشکش زده بود، بدون اینکه حرکت اضافی کند دستش را عقب کشید ، حس می کرد یه زنجیر با پلاک باشه.. با خودش فکر میکرد، چرا الی اینو به کریشا نداد؟! اون که گفت هر چی بهش بدن بعدا پس میده... بالاخره آخرین دختر هم رفت و حالا چهار دختر با لباس یک رنگ و یک شکل و البته قد و قامت مختلف کنار هم ایستاده بودند. الی و سحر قد بلند بودند، سحر لاغر اندام و الی هیکلی تر اما خوش اندام سارینا کمی کوتاه تر از سحر و الی و یه جورایی معمولی بود نه چاق و نه لاغر.. نازگل که حدودا بهش میخورد ۱۵۵ قدش باشه ، لاغر اندام و کلا ریزه میزه بود. با آماده شدن دخترها، بالاخره کریشا رضایت داد که وارد ساختمان اصلی بشن. وارد ساختمان اصلی شدند یه هال که سرامیک کف آن مثل سرامیک همون اتاق بود ،یه آشپز خانن اوپن هم رو به روی راهروی ورودی به چشم می خورد دور تا دور هال با مبل های چرمی قهوه ای رنگ پوشیده شده بود و جلوی هر مبل هم یه میز اصلی به همون رنگ به چشم میخورد. رو به روی آشپز خانه دری چوبی دیده میشد و از بغل در چوبی پله های مرمرین مار پیچ به بالا میرفت. کریشا به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت: معمولا غذا ، صبحانه و نهار و شام را توی آشپزخونه صرف میکنیم اتاق پایین مال من هست و اتاقی پشت آشپزخانه هست که برای خدمه در نظر گرفته شده. چهار اتاق هم بالا هست که هر کدوم دو نفره هست، سرویس حمام و دستشویی داخل هر اتاق موجود است دوتا اتاق برای شما آماده شده دونفری یک اتاق انتخاب کنید تا بگم وسایلتون را بیارن به اتاقتون... سحر ناخودآگاه خودش را به الی چسپوند و آروم گفت: خودمون با هم باشیم... الی چشمکی نامحسوس زد...هنوز امانتی الی توی مشت سحر بود. دخترا به همراه همون خانمی که در را براشون باز کرده بود از پله ها بالا رفتند الی و سحر اولین درب سمت راست را انتخاب کردند و اتاق بغلش هم برای سارینا و نازگل شد. سحر بدون تعارف خودش را داخل اتاق انداخت و الی هم پشت سرش وارد شد در را آهسته بست ، سحر می خواست مشتش را به طرف الی بدهد و باز کند که الی خیلی زیرکانه دست سحر را گرفت و می خواست نشون بده که هیجان زده است و سحر را به طرف پنجره کشاند و آرام زمزمه کرد: حرکت مشکوکی نکن...احتمالا اینجا دوربین کار گذاشته باشن... سحر با شنیدن این حرف یکه ای خورد اما الی زرنگتراز این حرفها بود و او را به طرف پنجره کشانید .. سحر با خودش فکر میکرد: چقدر الی باهوش و چقدر خودش ساده انگار هست... و ترسی مبهم به جانش افتادن بود که واقعا با چه کسانی طرف هست؟ چرا روی او حساسیت بیشتری داشتند؟! ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن ،زندگی ، آزدای قسمت چهل و یکم: بالاخره بعد از روزی پر از ماجرا، سحر روی تختی که برای خودش انتخاب کرده بود ، تختی که نزدیک پنجره اتاق قرار داشت و با رو تختی آبی کم رنگ پوشیده شده بود ،دراز کشید. الی که از زمان ورود به اتاق اجازه حرف زدن به سحر را نداده بود. با دراز کشیدن سحر ، انگار طلسم هم شکسته شده بود، حالا که چمدان وسایلشان را آورده بودند، دفتری را از داخل وسائلش برداشت و به طرف تخت سحر رفت . سحر خودش را گوشهٔ دیوار کشید تا جایی برای الی باز شود الی دفتر را باز و همانطور که با خودکار به صفحات دفتر اشاره می کرد گفت: من به نوشتن خاطرات هر روز عادت دارم و از دیروز توی کشتی نتونستم بنویسم. و روی کاغذ نوشت: اینجا هیچ حرف خاصی نزن دوربین کار گذاشته اند. هر چی خواستی داخل دفتر بنویس سحر نگاهی به دفتر و نگاهی با ترس به دور و برش کرد.. الی خیلی عادی ادامه نوشتنش را از سر گرفت: عادی باش دختر چرا اینقدر تابلو بازی درمیاری؟ سحر لبخند ساختگی زد و رو به الی گفت: منم میتونم یه یادگاری برات بنویسم. الی دفتر را به سمتش داد و گفت: خیلی هم خوشحال میشم... سحر دفتر و خودکار را قاپید و نوشت: تو واقعا کی هستی؟ این کارا برای چیست؟ ما با چه کسی طرفیم؟ تو منو داری میتروسنی....اون گردنبد چی بود؟ الی لبخندی زد و گفت: به به ،دست به قلمت هم خوبه... در همین حین درب اتاق را زدند... 📝به قلم : ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و دوم: الی اوفی کرد و همانطور که دفتر را میگرفت و آن را می بست از جا بلند شد و گفت: دقیقا سر لحظهٔ حساس میزنن تو حالت.. بار دیگه در زده شد ، الی در را باز کرد، یکی از خدمتکاران خانم بودکه با فارسی شکسته ای ، سعی میکرد بفهماند که غذا حاضر است. الی لبخندی زد و گفت : ما یه ربع دیگه میایم و سریع در را بست بعد دوباره به طرف سحر رفت کنارش نشست در دفتر را باز کرد و نوشت: فعلا من هم نمی دونم چی به چیه...منم مثل تو...اما از لحظهٔ حرکت احساس کردم ،کار خطرناکی کردم ، داستان زندگیم را میدونی، من مجبور بودم مجبورررر اما تو از سر خوش و هوس راهی این سفر شدی و با برخوردهایی شد، مطمئنم تو را برای یه کار مهم لازم دارن و وجود تو براشون بیش از دیگران مهم هست، برای همین بهت میگم خیلی مراقب خودت باش... هر اتفاقی برات افتاد به من بگو... به من اعتماد کن عزیزم.... سحر که کلمات را تند تند میخوند، بدون اینکه حرکت مشکوکی کند ،رو به الی گفت: الی بریم غذا بخوریم، خاطره نویسی را بزار بعدش، از اون زنجیر خاطره انگیزت هم داستان داری.. الی خنده بلندی کرد و گفت: همون که مال مادرم بود و خیلی برام عزیز بود؟! اونو که بهت گفتم دیگه... و با این حرف ، سحر متوجه شد که اون پلاک و زنجیر چرا برای الی ارزشمند بود و نمی خواست از خودش جداش کنه و الانم دست خود الی بود. المیرا در دفتر را بست اما قبل از بستن سحر حس کرد تمام نوشته ها پاک شده... نفسش را آهسته بیرون داد و با خودش گفت: من خیلی خیالاتی میشم...خییلی هر دو نفر از جا بلند شدند تا برای خوردن شام به طبقه پایین بروند ادامه دارد..‌ 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺