🚪دردِ در...
همهی شهر مدیون پدرش بودند. همهی شهر که حالا پشت دیوار خانهاش داشتند همهمه میکردند. این ملخ خوران و شترچران ها، روزی نمیدانستند شهر چیست، حال تمدن داشتند. هنوز از بندکفن پدرش داشت آب غسل میچکید، نمک نشناسان، به شور نشستند و شویش را از میدان به در کردند. اینان تا دیروز دست چپ و راستشان را نمیشناختند، چطور امروز از صاحب آیینشان بیشتر نگران دینند؟
سر و صدا زیاد بود، او کم. حرف ها میپیچید در سرش. چند روز مگر از عهدشان در خم گذشته بود؟ چطور از یاد بردند؟ در تکان خورد، محکم، با شدت. بست و بند جواب نمیداد، خودش سپر شد. صدایی آشنا داد زد: با تو کاری نداریم، هرچه هست با اوست.
صدایش آشنا بود. دروغ میگفت. صدا، ارثیهاش را گرفت و محرومش کرد. صدا در کوچه، بر سرش بلند شد و در گوشش پیچید. صدا صورتش را نیلگون کرد. حورا را چه به دستان زبر و سنگین. آه، اگر زندگیش، جانش میفهمید مردی در کوچه، صدا بلند کرده، داد زده، سیلی...
نه، نمیفهمید. شال میپوشید، رو میگرفت، شویش نمیفهمید.
صدا چرا دست از سرشان بر نمیداشت؟ خلافت بس نبود، زندگیشان را میخواست حکما. در دوباره لرزید. چفت را محکم گرفت. گفت: چهخبر است؟ تورا با ما چکار؟ ما عزاداریم، شما نه؟!
صدا غرید: او باید بیاید، برای بیعت.
گفت: با که؟! خلیفه که اینجاست.
صدا غرید: خلیفه را ما برگزیدیم.
و لگدی نثار در کرد.
در، بعد از بابا بی ادب شده بود. تا دیروز با احترام به صدا در میآمد تا پدرش داخل شود، هربار با دستان زندگیاش باز میشد تا خانهاش جان بگیرد.
این، همان نبود و نیست. نالید: پدر، نیستی ببینی با جگرگوشهات چه میکنند. نفرینتان خواهم کرد، سخت و صعب...
انگار حرفش اثر داشت. گفت و گو شدت گرفت. پاهایی رفتند، دست هایی ماندند. خیالش راحت شد و نشد. دست ها، خش خش صدا میکردند. چیزی میآوردند و پشته مینمودند.
دلش شور زد. سکوت نحسی بود. ناگاه، صدای جلز و ولز آمد. گرم شد، داغ شد، هرم گرفت. صدا نعره کشید: یا کنار برو، یا کار خود را خواهم کرد. حتی فرصت جواب نشد. در مهربان خانهشان، بی رحم، بی شفقت، باز شد.
سنگین بود، خیلی. زورش نرسید.تا دیوار کشیده شد. بین در و دیوار ماند. چیزی فرو رفت در دنده هایش، درونش، و جنینش. میخ بود، داغ، آتشین. داشت میسوخت، طفلش هم. هربار تا نجات میرفت و ضربه ای دوباره او را میکوبید. تا چهل ضربه، شمرد. چهل مرد جنگی، هر رفتنشان ضربهای و برگشتشان ضربهای.با نفس های بریدهاش شمرد.
بعد، جانش را بردند. این را وقتی فهمید که افتاد. ضربه ها، مردها تمام شدند. مرگبار سکوت پیچید. نه طفلش تکان میخورد، نه جانش به سراغش میآمد. نگاهی به در انداخت، خون از میخ میچکید. بعد از پدرش، در نیز بی رحم شده بود...
#تار_نوشت
#سیاه_قلم
#بِأی_ذَنبٍ_قُتِلَت...
اینجا زیاد روشن نیست...🌃
https://eitaa.com/tar_nevesht
#فاطمیه
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّل_لِوَلیِّـــکَ_الفَــــرَج
🏴@quranmarkaz 🏴