🌸🌸خورشید خانه به وقت دلتنگی دل نوشته ای از خانه خورشید #امام_رضا #ولادت #دلتنگی @khrshdkhane 👇👇👇👇👇

📚🖌مریم دستی بر روی لباسش کشید،لباسش را تمیز کرد.عطری به تنش زد،کمی آن طرف تر رفت تا بهتر دیده بشود،اخه قدش ازهمه کوتاه تر بود میترسید که کسی آن را نبیند و فراموشش کنند.صدای صلوات جمعیت به گوشش میرسید‌ و همراه آن ها زمزمه میکرد. به ساعت نگاه میکرد و منتظر ایستاده بود،قند تو دلش آب شده بود ،هر لحظه با تیک تیک ساعت بیشتر خوشحال می شد. ادم ها می امدند و می رفتند.هرکسی ذکری را بلند میگفت. خیلیا هم را هول میدادن.از جایی که نشسته بود خوب همجا را میدید.برای بچه کوچکی که پدرش بلندش کرده بود دست تکان می داد. حسش را کاملا میفهمید خیلی خوب بود. سرش را خم کرد و ضریح را بوسید. دوست داشت این لحظه های اخر که توی حرم است بیشتر ضریح را بوس کند. چیزی به امدن خادم ها نمانده بود دیگر کم کم وقت رفتن بود. هرکسی درجمعیت چیزی را به ضریح می مالید. بعضی ها پارچه به سمت ضریح پرتاب میکردن. یکی از پارچه ها روی صورتش افتاد دلشوره گرفته بود نمیتوانست پارچه را از صورتش بردار برایش سنگین بود.نفسش تنگ شده بود. اگر خادم ها می امدن و نمیدیدنش چی؟؟ مریم بیقرار نفس نفس میزد.حالش بد شده بود. صدای دینگ دینگ ساعت بلند شد. صدای خادمان را میشنید که باهم صحبت میکردن.بیقرار داشت نفس های اخرش را میکشید ،چقدر شوق اینارا داشت که بتواند همراه بقیه برود.صدای دوستانش میامد مریم مریم بلندشو.تلاشت را بکن. فایده ای نداشت. توی دلش گفت یا امام رضا کمکم کن.چشمهایش را بست.ناگهان دستی بالای سرش کشیده شد ،صدای خادم میامد که میگفت مریم خانم چ زود داری میری.اینجا چ میکنی طفلکی. مریم را برداشت و در سبد گذاشت🌺🌺🌺🌺 🌸🌸مریم چشمانش را باز کرد نگاه اخرش را به ضریح انداخت خوشحال بود که به ارزویش صبح میرسید و مثل گل های دیگر خشک میشوذ و نصیب یکی از زائرهای آقا می شود..🌸 #دل_نوشته #امام_رضا #ولادت #دلتنگی @khrshdkhane