eitaa logo
ربط عاشقی 🇵🇸
3.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
105 فایل
ربط دل من و تو ربط عاشقی‌ست/اینجا سخن ز کهتر و مهتر نمی‌رود رهبرحکیم انقلاب ۹۲/۲/۲ بانوان ستاد جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان اصفهان ارتباط با ادمین: @jebhe97
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 با بی‌حوصلگی غریبی برنج‌ها را به درون قابلمه پرتاب می‌کنم! عدس‌های له شده را روی سر برنج‌های نگون‌بخت وارونه می‌کنم و می‌گذارم چند ساعتی راحت برای خودشان دم کشیده و من هم ساعاتی را راحت برای خودم نفس بکشم... تا این‌که مهسا و محیا به آشپزخانه می‌آیند و دوباره ندای من گشنمه، من گشنمه سر می‌دهند! بر سرشان فریاد می‌زنم و می‌گویم مگه تازه صبحانه نخوردید و حالا معترض‌شان هم می‌شوم!! جای اعتراضی باقی نمی‌ماند و هر دو بی‌چون‌ و چرا دوباره سرگرم بازی خودشان می‌شوند!!... 🌱 مادری کردن رشد است!؟ کجای کار من رشد دارد؟ هر روز یک مسیر تکراری را طی کردن چگونه تو را بزرگ می‌کند و رشد می‌دهد!! فقط اعصابت را له می‌کند! احساس عدم تعادل می‌کنم! عدم‌تعادل میان آمال و آرزوهای درونی و کارهای بیرونی‌ام... عدم‌تعادل و فاصله میان استعدادها و توانمندی‌ها با وظایف و مسئولیت‌های خانوادگی و اجتماعی‌ام... یک شکاف بزرگ است میان جایی که فکر می‌کردم باید باشم و جایی که حالا ایستاده‌ام... 🔻 دخترها دوباره مدام نق میزنند که خسته شدند! اصلا سفر را به کامم تلخ کرده‌اند! در بین شلوغی‌های حرم، پرستو، دوست صمیمی دوران مدرسه را می‌بینم! چند سالی بود از او خبر نداشتم و حالا امروز او را در مشهد، حرم باصفای امام رضا (علیه‌السلام) می‌بینم! او هم مادر شده است! مادر سه کودک که چقدر پرشور و نشاط در وسط صحن با هم بازی می‌کنند! درست بر عکس محیا و مهسای من که دائما به من چسبیده‌اند و غر می‌زنند...! روی فرش‌های فیروزه‌ای رنگ صحن گوهرشاد، رو به روی گنبد می‌نشینیم... پرستو با مهربانی به من نگاه می‌کند و از حال و احوالم می‌پرسد! " چه خبر رفیق جان؟ چه کار می‌کنی؟ آهی به وسعت تمام این روزهای خسته‌کننده‌ی زندگی‌ام می‌کشم و می‌گویم: هیچ! فعلا ک تو خونه‌ام فقط... می‌خندد و می‌گوید: "پس چرا آه می‌کشی دختر! شاید بگویی چه ذهن عقب مانده‌ای دارم و یا اینکه در عصر حجر زندگی می‌کنم اما زنانگی برای من با "خانه" تعریف می‌شود! اما این‌که زنانگی برای من خانه است به این معنی هم نیست که من می‌خواهم همیشه راکد بمانم و فقط در خانه هستم و هیچ کاری برای جمع و جامعه‌ام نداشته باشم... 💬 صحبت من و پرستو طولانی می‌شود! مهسا و محیا هم با دختران پرستو رفیق شده‌اند و حالا من با خاطری آسوده با پرستو حرف می‌زنم!! پرستو از کارها و فعالیت‌هایش می‌گوید این‌که پابه‌پای بچه‌هایش درس خوانده و یاد گرفته... این‌که چقدر در این چند سال به واسطه‌ی مادری‌اش رشد کرده و بزرگ شده! حرف‌هایش شعاری و تکراری نبود! حرف‌هایش به دلم می‌نشست، باورشان می‌کردم... راستش من فکر می‌کنم پرستو را خدا سر راهم گذاشت! پرستو آمده بود تا مرا از این سردرگمی بیرون بیاورد!! پرستو که حالا از شرایط بد و خراب روحی من مطلع شده بود، دستم را محکم گرفت و گفت: ما آدم‌ها به محض اینکه ارتباط‌مون با حق قطع میشه دچار سردرگمی، دچار امر مریج می‌شیم... بَلْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ ﴿۵﴾ [نه] بلكه حقيقت را وقتى برايشان آمد دروغ خواندند و آنها در كارى سردرگم [مانده]اند... 🔆 استادم می‌گفت: هیچ‌وقت برای مال دنیا، کسی کار نکند! هیچ‌وقت برای به دست آوردن متاع دنیا، کسی تلاش نکند! هر کسی هر کاری می‌کند فقط به دلیل حکم خدا باشد... از همین الان وظایف خود را با خدا ببندید! کاری با دنیا نداشته باشید! کاری به قضاوت‌ها نداشته باشید! کسی که به حق متصل شود، خیلی عُرضه پیدا می‌کند و کارآمد می‌شود... کسی که با حق باشد، دنیا به او هجوم می‌آورد و کسی که با حق نیست دائما باید به دنبال دنیا بدود و آخر هم به دستش نمی‌آورد... 🌿 من از امروز تصمیم گرفتم تمام لحظات زندگی‌ام را برای خدا کنم... امروز دوباره عدس‌پلو می‌پزم اما با حس و نگاهی کاملا متفاوت... بدون نق! بدون غر و بدون هیچ چشم‌داشت و توقعی... غذا می‌پزم با یک دنیا عشق، یک دنیا تفاوت و یک دنیا زندگی... 🖊 ز . ک 📌 برداشتی از جلسات ختم مفهومی @rabteasheghi
💢 گویا بزرگی را کوچک و کوچکی را بزرگ کرده‌ای!!... نمی‌دانم آیا در دلم در این سیاهی مطلق، هنوز ستاره‌ای هرچند کم‌فروغ برجای مانده است یا نه؟؟ یاد حرفِ زینب می‌افتم! نور را فقط در ارتباط با خالق‌مان می‌توانیم پیدا کنیم و بس! نور و حیات همه اوست... اما برای من این حرف‌ها عجیب است! نمی‌توانم باورش کنم! 💫 رویم را سمت پنجره اتاق برمی‌گردانم! عطر گل‌های نرگسی که زینب به خانه‌مان آورده بود، در تمامی اجزای اتاق نفوذ کرده است! نفسِ عمیقی می‌کشم! عطر نرگس‌ها، بغضی آشنا را به درون گلویم سرزیر می‌کند! اشک در کاسه چشمانم لب پر می‌زند! یادِ روزهای خوبمان با زینب، با بچه‌های مدرسه قرآن می‌افتم!! روزهای خوبی که بی‌دغدغه و فارغ از تمام قیل‌وقال‌های دنیای پرهیاهوی اطرافمان، قرآن می‌خواندیم و برای فهمش ساعت‌ها مباحثه می‌کردیم! هنوز شیرینی آن روزها در زبانم مانده است! هنوز دلم غنج می‌رود برای تکرار دوباره آن روزها و لحظه‌ها! نمی‌دانم چه شد که از آن‌ها جاماندم!! چه شد که از آن‌ها جدا شدم!! مدت‌ها بود که به این تاریکی و ظلمت عادت کرده بودم! باکی نداشتم از این تکرارهای بی‌انتها! 🔅 تا اینکه آن روز زینب به خانه‌مان آمد! تا اینکه قرآنِ آبی رنگِ عجیبی را به من هدیه داد! همان قرآنی که با یک حدیث پر رمز و راز از معصوم امضا شده بود! حدیثی که گویا من، مخاطب مستقیمش بودم! دقیقش را کامل به خاطر ندارم ولی جملهای از آن مرا بدجور در هم شکست! کسی که قرآن دارد و به آن رجوع نمی‌کند، از آن روی برمی‌گرداند و قرآن را مهجور ساخته است، گویا بزرگی را کوچک و کوچک‌هایی را بزرگ نموده است!! 📖✨ قرآن را از روی میز اتاقم برمی‌دارم! می‌بوسم! به چشمانم می‌گذارم! بالاخره بغض خفته‌ی این چند روز سر باز می‌کند و اشک‌هایم جاری می‌شوند! بسم الله می‌گویم و قرآن را باز می‌کنم!! ق وَالْقُرْآنِ الْمَجِيدِ ﴿۱) بَلْ عَجِبُوا أَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقَالَ الْكَافِرُونَ هَذَا شَيْءٌ عَجِيبٌ﴿۲﴾ ❗️ قرآنِ مجید برای برخی عجیب است! عجیب است که قرآنی بزرگ با همه آیه‌های محکمش می‌تواند برای تمام زندگی‌شان کافی باشد! و این‌گونه است که تمام زندگی‌شان در امر مریج است! در سرگردانی عجیبی دست و پا می‌زنند! آن‌ها از مجدِ قرآن تعجب می‌کنند حال آن‌که سرگردانی و حیرانی خودشان با وجود این همه آیات بزرگ، عجیب است...!! 🗓 بعد از سال‌ها به جلسه قرآن می‌روم! رویِ رفتن به جمع دوستان و نشستن در کنارشان را نداشتم! همان‌جا روی پله‌ها، پشت در کلاس می‌نشینم و صحبت‌های استاد را گوش می‌دهم: قلبی که به محبت خالق و فاطرش گرم و سوزان باشد به حیاتی نورانی مفتخر شده است و نشانه این حیات، میل به شنیدن آیات قرآن و کلام خداست! باید قرآن خواند و حقایق آن را فهمید و باز قرآن خواند و باز قرآن خواند و باز قرآن خواند تا حقایق را بیشتر و بیشتر و بیشتر فهمید تا به قلب گرما و حرارت دهد و آن را از نور حضور حقایق روشن سازد!! محبت به خدا را نمی‌شود با هیچ چیز عوض کرد، چون تنها متاعی است که در روز قیامت به دردِ انسان می‌خورد و موجب فوز و پیروزی او خواهد شد و نبود آن فقری است که با هیچ چیز جایگزین نمی‌شود و جلب کننده همه عذاب‌هاست... 🍂 سرم را به دیوار می‌گذارم! حال و هوای روضه دارد دلم! من طعم این فقر را، طعم نداشتن خدا در زندگی‌ام را با تمام وجود چشیده‌ام... ✍ ز . ک @rabteasheghi