eitaa logo
رادیو بانور 🎙️
5.3هزار دنبال‌کننده
991 عکس
273 ویدیو
56 فایل
🎙رادیو بانور | روایت بانوان کنشگر محله 🔻 بازخود و معرفی سوژه و خاطره: @revayat_banoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 آشناترین غریب با صورتی خیس از عرق و دست‌هایی سرد، سوار ماشین شدم. صدای محمد و خبری که پشت تلفن داده بود، مدام در گوشم زنگ میزد. اشک‌هایم بی‌وقفه می‌ریخت و با هزار زور و زحمت توانستم استارت بزنم. سعی کردم خونسرد باشم. می‌دانستم محمد از آن آدم‌هایی نیست که حرف بی‌خود بزند و امیدوارم کند. قرآن کوچکی که بالای داشبورد ماشین بود، نگاهم را به خود خیره کرد. یاد روزی افتادم که پوریا از زیرش رد شد. چقدر آن‌روز به این کتاب نزدیک‌تر بودم. چشمانم را ثانیه‌ای بستم و زیرلب گفتم:«همه چی درست میشه.» به همان سرعت به بیمارستان و بخش ایزوله رسیدم. محمد را که با آن لباس‌های آبی استریل و کلاه و عینک مخصوص دیدم، سمتش رفتم، صورت خیس و قرمزش را، که از پشت آنها درآورد... وا رفتم. غم داشت. مثل همیشه نبود. گفتم: «چی‌شد؟ کبد پیدا شده؟» عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و شانه‌هایم را فشرد وگفت:«آرزو جان... نگران نباش. با دکترش صحبت کردم.» حرفش را قطع کردم و گفتم:«خب ! کبد...کبد چی شد؟؟» نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:« اول آروم باش... آره پیدا شده. منتهای میگن..میگن عمل خطرناکیه...» دوباره وا رفتم...تمام جملات بعدی محمد مثل میخی در مغزم فرو می‌رفت:«سنش کمه، ضعیف شده، عمل روش جواب نمیده، خیلی دیره ...» همه این جملات را شنیدم و بازهم با پوست کلفتی روی صندلی انتظار نشسته، به علامت «ورود ممنوع» اتاق ایزوله چشم دوختم. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که، نوای یاالله یاالله ریزی که از کنار دستم می‌آمد در از هوش نرفتنم، تاثیر زیادی داشت. برگشتم. پیرزنی ریز نقش بود که تسبیح قرمز کبودی را، در دستش می‌چرخاند و زیر لب ذکر می‌گفت . نگاهم که با صورت مهربانش تلاقی کرد، بغضم ترکید، من را یاد مادرم می‌انداخت. هاج و واج مبهوتم شد و ثانیه‌ای بعد با دستان چروکیده‌اش پشتم را نوازش می‌کرد. دست خودم نبود ولی سر درد دلم باز شده بود، همه چیز را برایش گفتم. کمی که آرامم کرد، با لبخند، قرآنی از کیف‌اش بیرون آورد و در دستم گذاشت. با تعجب به کتابی که چند سالِ تمام، فقط روی طاقچه و داشبورد ماشین، دیده بودمش خیره شدم. گفت:«تصمیمت برای عمل چیه مادر؟» گفتم:«می‌خوام رضایت بدم. بسه این چند سال عذاب کشیدنِ بچم.. ولی ... می‌ترسم.. می‌ترسم پشیمون شم» دستی به شانه‌ام کشید و انگشتانم را دور قرآن محکم‌تر کرد و گفت:«ما پنجشنبه‌ها خونمون ختم قرآن داریم. برای شفای مریض‌هایی که بیشتر از همه بهش نیاز دارن. من اسم کوچولوی تو رو هم میدم که به نیت سلامتیش قرآن بخونیم. خودت چی؟ میخوای یه جز رو امتحان کنی؟» با چشمایی گنگ به قرآن زیر دستم زل زدم. دوباره صدایش را شنیدم: «مجالسی که توش قرآن خالصانه خونده میشه، معجزه میکنه. هنوز ندیدی که اینطوری غریب نگاش میکنی مادر.. باید باهاش دوست باشی..» بینی‌ام را بالا کشیدم و به آرامی قرآن را گشودم . جلوی چشمم، رسم الخط عربی زیبایی لابه لای صفحات یاسی رنگ جا خوش کرده بود. چند گلبرگ خشک شده عطر خوش بویی را به مشامم رساند. پیرزن با مهربانی دستی به قرآن کشید و صفحه‌ای را برایم باز کرد که شروعش با سوره نمل بود. «از اینجا بخون مادر... ما رو هم دعا کن» این را که گفت و رفت..من ماندم و صفحه‌ای باز، که آیه‌هایش نشان می‌داد تا به حال آن‌ها را نخوانده‌ام. حال عجیبی داشتم. هر آیه‌ای که می‌خواندم، ذهنم به سمت معنی‌اش پر می‌کشید. نمی‌دانم چقدر و چند صفحه گذشت که رسیدم به این آیه که :(امَن یجیبُ المضطرَّ اذا دعاه و یکشف السوء)؛ «کیست که درمانده را، وقتی که اورا خواند، اجابت کند؟؟» همین‌جا زمان برایم متوقف شد. من مصداق بارز همین آیه بودم. درمانده‌ای که راهش را گم کرده بود اما تنها کافی بود یک نفر را صدا کند!... قرآن را بستم. آن را روی پیشانی گذاشته و اجازه دادم اشک‌هایم بی‌وقفه جلدش را خیس کند. از آن روز تا روزی که اجازه دادم پاره تنم عمل شود، شب و روزم با آن آیه پر شد و وقتی معجزه باز شدن چشمان پسرم را بعد از عمل دیدم، دیگر قرآن برایم غریب نبود.. آشناترین دوستی بود که می‌توانستم از نزدیک لمسش کنم... . 🖋️ به قلم هانیه پارسا 🎙️ | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor
🔹 هفت سین خیلی بچه بودم که مادرم برای چیدن سفره هفت‌سین دستم را می‌گرفت و از لابه لای کمدهای آشپزخانه، چیزهای سین دار را جدا می‌کرد و می‌داد دستم تا درون ظرف‌هایی که برای سفره، گوشه آشپزخانه کنار گذاشته بود بریزمشان.سماق و سنجد را که می‌ریختم کم‌کم بوی عید به مشامم می‌خورد. سبزه گندم اولین سینی بود که پایش به خانه باز می شد. همیشه خدا هم برای سفره‌ی هفت‌سین کچل بود و تار زلف‌هاش تیغه زده بود. سفره را که می‌چیدیم قرآن سفید روی طاقچه مهمترین عضو سین ندار سفره بود که در مرکز قرار می‌گرفت. نزدیک سال تحویل وضو می‌گرفتیم و به نماز می‌ایستادیم و گوش به حرف آقا قرآن به دست می‌گرفتیم و شروع می‌کردیم به خواندن. نیت می‌کردیم و قرآن باز می‌کردیم تا بلکه کلامی از خدا برای سال جدیدمان هدیه بگیریم. امسال هم که برای اولین بار قصد کردم هفت‌سین خانه خودم را بچینم قبل از چیدن سفره نیت کردم و قرآن باز کردم.«سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» ﴿۱﴾.سین اولم جور شده بود. 🖋️ به قلم سیده‌ نسیم شاه‌چشمه 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor