eitaa logo
رادیو فرهنگ
290 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
38 فایل
رادیو فرهنگ را بخوانید، ببینید و بشنوید... رادیو فرهنگ را روی موج اف ام ردیف ۱۰۶ و ای ام ردیف ۵۸۵ بشنوید . آدرس تارنما رادیو فرهنگ: www.radiofarhang.ir دنیای فرهنگ و هنر و ادبیات همین جاست😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 قصه ها و مثل ها 📖 🐔 قسمت بیست و یکم: قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را 📝 کاربرد ضرب المثل: کسی که قسم دروغ بخورد 📘 قصه ضرب المثل: در یک روستا، کشاورزی زندگی می کرد. دیوار خانه کاه گلی بود. داخل حیاط مرغ و خروس و جوجه در حال غذا خوردن بودند. یک روز ظهر دزدی مرغ و خروس ها رادید. دزد با خیال آسوده مرغ ها را زیر نظر گرفت. در میانشان، خروس چاقی بود که به زور حرکت می کرد. دزد از پشت به سمت خروس حمله کرد و داخل یقه ی لباسش گذاشت. خروس شروع به سروصدا کرد. کشاورز فریاد خروس را شنید. کشاورز با عجله خودش را به سر کوچه رساند، دزد از دویدن منصرف شد و مابقی راه را به آرامی رفت و ناگهان کشاورز را دید. دزد دست های خالی اش را به کشاورز نشان داد و گفت: «می بینی که مرغی، خروسی یا چیز دیگری همراه من نیست. به حضرت عباس قسم من خروس تو را ندزدیده ام.» کشاورز لبخند زد و گفت: «ای ناجوانمرد؛ چرا قسم دروغ می خوری؟ قسم حضرت عباست را باور کنم یا دم خروس را؟» ناگهان دزد به يقه ی باز خود نگاه کرد و دید که دم خروس از يقه ی لباسش بیرون آمده است. خروس را به زمین انداخت و فرار کرد. 🎙️ صدای فرهنگ را بشنویم... (📲📻Fm106) @radiofarhang_irib
📖 قصه ها و مثل ها 📖 🦅 قسمت بیست و دوم: اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم 📝 کاربرد ضرب المثل: وقتی کسی بخواهد به دیگری بگوید که از او باهوش تر و زرنگ تر است. 📘 قصه ضرب المثل: کلاغی برای اولین بار جوجه دار شده بود و جوجه اش را زیر بال و بالش بزرگ می کرد. وقت پرواز مادر همه راه های پرواز را به او آموزش داد. شب که شد مادر، جوجه اش را از پسربچه هایی که سنگ پرتاپ می کنند تا جوجه ها را به دام بیندازند آگاه کرد. جوجه کلاغ به مادرش گفت: «اطاعت! کاملا مواظبم.» کلاغ که نگران عدم تجربه جوجه اش بود گفت: «فقط مواظب بودن کافی نیست. باید همه جا چشم و گوش باشی.» جوجه کلاغ گفت: «مادرجان! چه حرف هایی می زنی.مهلت نمی دهم پسربچه ها دستشان به سنگ برسد.» کلاغ که فکر می کرد جوجه اش متوجه خطر نشده، گفت: «آدمها خیلی قوی هستند تو نمی توانی با آنها بجنگی.» جوجه کلاغ که متوجه نگرانی مادرش شد، گفت: «مادرم من که قصد جنگیدن با آدم ها را ندارم. اگر تو کلاغی، من هم بچه کلاغم.» 🎙️ صدای فرهنگ را بشنویم... (📲📻Fm106) بله | سروش | سایت | ایتا | آپارات | ویراستی | رادیو نما @radiofarhang_irib
📖 قصه ها و مثل ها 📖 🎙️ قسمت بیست و سوم: کار از محکم کاری عیب نمی کند 📝 کاربرد ضرب المثل: اعتراض به احتیاط بیش از حد کسی. 📘 قصه ضرب المثل: ملانصرالدین با زنی ازدواج کرد که خیلی صحبت می کرد، هر وقت ملا بیرون می رفت زنش سراغ همسایه ها می رفت و با آنها صحبت می کرد. آنقدر که ملا بر می گشت و در خانه منتظر می ماند. خانه هم نامرتب و شلوغ بود. ملا چندین مرتبه زنش را نصیحت کرده بود اما فایده ای نداشت. یک روز ملا گفت که اگر یک بار دیگر بدون اجازه از خانه بیرون بروی، بلایی به سرت می آورم که مسلمان نشنود، کافر نبیند. فردای همان روز باز ماجرا تکرار شد و ملا داد و بیدادی راه انداخت که همه ی همسایه ها خبردار شدند. بلافاصله طنابی آورد و یک سر آن را به پای زنش و سر دیگرش را محکم به درخت قدیمی در حیاط بست. جیغ و داد زنش بلند شد، و همسایه ها بدو بدو آمدند و داخل حیاط خانه ی ملا شدند. همه تمام تلاششان را کردند تا ملا را پشیمان کنند تا شاید راضی شود. یکی از همسایه ها گفت: «لااقل حالا پای او را باز کن، خودت که فعلا توی خانه هستی و او با بودن تو نمی تواند از خانه برود.» ملا بلافاصله گفت: « حرف شما درست است. اما این طوری خیالم خیلی راحت تر است و کار از محکم کاری عیب نمی کند.» 🎙️ صدای فرهنگ را بشنویم... (📲📻Fm106) @radiofarhang_irib
📖 قصه ها و مثل ها 📖 💷💶 قسمت بیست و چهارم: یک عمر گدایی می کند، که یک روز به گدایی نیفتد 📝 کاربرد ضرب المثل: عدم خرج کردن به دلیل ترس فقیر شدن 📘 قصه ضرب المثل: پرنده ای بود که نسبت به همه ی حیوانات فرق داشت و فقط آب می خورد.پرنده همیشه می ترسید آب ها بخار شود و او بی آب بماند. همیشه تشنه بود و آب نمی خورد. سال های سال پرنده های آب خوار، کم تر از آن چه که نیاز داشتند، آب نوشیدند و روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر شدند و تعدادشان کم و کمتر شد. پرنده که می دید تعداد هم نوعانش کمتر می شود، به پرنده های دیگر گفت که از این به بعد باید باز هم کمتر آب بخوریم و از فردا به همه ی موجودات زنده التماس می کنیم که مثل ما رعایت کنند. کلاغی که روی شاخه ی درختی نشسته بود به میان پرنده ها پرید و گفت: «شما یک عمر کم می خورید که مبادا روزی دچار کم آبی بشوید. قصه ی شما مثل قصه ی آن آدم هایی است که یک عمر گدایی می کنند، که یک روز به گدایی نیفتند.» پرنده ها به حرف های کلاغ توجهی نکردند؛ به همین دلیل امروزه نسلشان از زمین برچیده شده و دیگر پرنده ای به نام پرنده ی آب خوار وجود ندارد. 🎙️ صدای فرهنگ را بشنویم... (📲📻Fm106) @radiofarhang_irib
📖 قصه ها و مثل ها 📖 🤷‍♂️️ قسمت بیست و پنجم: رحمت به دزد سر گردنه 📝 کاربرد ضرب المثل: روبرو شدن با بی انصافی و زورگویی کسی که انتظارش را نداری. 📘 قصه ضرب المثل: روزگاران قدیم، به غیر از چهارپایان، وسیله ای برای ایاب و ذهاب نبود . اگر مردم قصد سفر داشتند به صورت کاروان می رفتند تا با دزدها مقابله کنند. در یکی از روزها دو نفر از کاروان جا ماندند و بدون پول و چهارپایی پیاده شبانگاه به راه افتادند. سر یکی از پیچ ها دزدها راهشان را بستند. دزدها لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و به آنها گفتند که وقتی به شهر رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه بود، بگیرد. دو مسافر وقتی به شهر رسیدند مستقیم رفتند پیش قاضی و همه چیز را تعریف کردند .قاضی، نفری پنجاه تومان از آنها گرفت و آن دو را پیش معاونش فرستاد. معاون باحوصله به حرف هایشان گوش داد و نفری صد تومن برای قضاوت خواست. دو مسافر تصمیم گرفتند که خودشان مشکلشان را حل کنند اما قاضی دستور زندانی کردن آن دو را تا پرداخت بدهی داد. دو مسافر بیچاره پچ پچ کنان گفتند: صد رحمت به دزدهای سر گردنه. اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است.» و دست بسته راهی زندان شدند. 🎙️ صدای فرهنگ را بشنویم... (📲📻Fm106) @radiofarhang_irib
📖 قصه ها و مثل ها 📖 🔊 قسمت بیست و هفتم: تجارت بوق حمام می کند 📝 کاربرد ضرب المثل: وقتی کسی خرید و فروش زیان باری کند 📘 قصه ضرب المثل: تاجر ثروتمندی همراه با پسرش در قصر زندگی می کردند. تاجر دوست داشت پسرش راه های تجارت را بیاموزد اما پسر دل به کار نمی داد. یک روز پسر ادعا کرد که فوت و فن تجارت را آموخته و درخواست پول زیاد برای شروع تجارت کرد. پدر پول قابل توجهی به او داد و پسر به نزیکی ساحل برای آغاز تجارت رفت. پسر تاجر گشتی در بازار زد ، ناگهان گوش ماهی ها را دید و یاد بوق حمام محله شان افتاد. صاحب حمام باز و بسته شدن، حمام را با بوق اعلام می کرد. بوق حمام از صدف و گوش ماهی درست شده بود که در شهر پسر تاجر پیدا نمی شد. مرد که فهمید پسر تاجر از چگونگی به دست آمدن گوش ماهی ها و رایگان بودن آن ها خبر ندارد قیمت معامله برای یک گوش ماهی را یک دینار اعلام کرد. پسر تاجر گوش ماهی ها را خرید و به شهر خودش بازگشت. وقتی تاجر کالای معامله را فهمید آه از نهادش بلند شد رو به پسرش کرد و گفت: آخر پسر نادان مگر در شهر ما چند تا حمام هست؟ تازه مگرد حمامی پیدا می شود که بوق نداشته باشد. مال و اموالم را به باد دادی و برگشتی؟ پسر که فهمید چه دسته گلی به آب داده است، غمگینانه خانه را ترک کرد. 🎙️ صدای فرهنگ را بشنویم... (📲📻Fm106) @radiofarhang_irib
📖 قصه ها و مثل ها 📖 🔊 قسمت بیست و هشتم: با مُردنِ یک میراب، شهر بی آب نمی ماند 📝 کاربرد ضرب المثل: گوشزد کردن بی اهمیتی کار کسی 📘 قصه ضرب المثل: در قدیم که مردم برای دسترسی به آب مشکل داشتند، فردی با عنوان میراب آب را برای روستا تقسیم می کرد. میراب جدی بود و فکر می کرد اگر روزی مریض شود همه مردم با تشنگی تلف می شوند. به همین علت سلام هر کسی را جواب نمی داد. برخلاف او، همسرش خوش اخلاق بود و مدام رفتار زشت میراب را به او گوشزد می کرد اما گوشِ میراب به این حرفها بدهکار نبود. روزی میراب به سر درد شدیدی مبتلا شد و مدت ها در خانه ماند. یک شب که بهتر شده بود از همسرش جویای احوال مردم روستا شد. همسرش در جواب او گفت: با مرگ یک میراب، شهر بی آب نمی ماند!، از آن شبی که تو مریض شده ای یک نفر دیگر تقسیم آب را به عهده گرفته. میراب که فهمید کارش آن قدرها هم مهم نبوده، سرش را زیر لحاف برد و از این که با مردم بدرفتاری کرده، شرمنده شده بود. 🎙️ صدای فرهنگ را بشنویم... (📲📻Fm106) بله | سروش | سایت | ایتا | آپارات | ویراستی | رادیو نما @radiofarhang_irib
📖 قصه ها و مثل ها 📖 🌺 قسمت بیست و نهم: دسته گل به آب داده* 📝 کاربرد ضرب المثل: صحبت از از خراب کاری کسی 📘 قصه ضرب المثل: دو برادر بودند که یکی قدمش سبک و دیگری قدمش سنگین بود. زمان عروسی برادر خوش قدم فرا رسید. نزدیکان از برادر خواستند شهر را ترک کند. برادر قبول کرد و به آبادی دور رفت. وقتی به آبادی رسید، گرسنه بود اما به هر دکانی که پا می گذاشت دعوای عجیبی در می گرفت و برادر بد قدم مقداری پول در دکان می گذاشت و جنسی بر می داشت و به راهش ادامه می داد. رفت تا به چشمه ای رسید. غذایش را خورد و موقع رفتن چشمش به گل های زیبا کنار چشمه افتاد. به یاد برادرش دسته گلی چید و به آب انداخت. جریان آب، دسته گل را به حیاط خانه عروسی برد. دختر بچه ای برای گل خود را به رود انداخت و غرق شد. برادر بد قدم پس از دوازده روز به خانه برگشت و از آنچه اتفاق افتاده بود گفت، هنوز حرفش تمام نشده بود که پدرش گفت: «بفرمایید همسرجان، پسرنازنین ما این دسته گل رو به آب داده . 🎙️ صدای فرهنگ را بشنویم... (📲📻Fm106) @radiofarhang_irib
📖 قصه ها و مثل ها 📖 🚶‍♂️️ قسمت سی ام: حرف مرد یکی است 📝 کاربرد ضرب المثل: فردی بدون هیــچ منطقی، حرف ســال های پیش خــود را تکرار کند 📘 قصه ضرب المثل: در ایام قدیم مردم بر این باور بودند که چهل سالگی سن عقل است . ملانصرالدین وقتی به سن چهل سالگی رسید، جشن تولد بزرگی گرفت و از مردم خواست برای حل مشکلاتشان پیش او بروند. بعد از آن روز تولد رفت و آمد مردم به خانه ملا زیاد شد و همه برایش هدیه می بردند. یک نفر بود که چشم دیدن ملانصرالدین را نداشت و پیش از ملا برای مردم نامه می نوشت و نامه های رسیده را می خواند و پول می گرفت اما بعد از چهل سالگی ملا کار و بارش کساد شد. نامه نویس شهر چند سالی صبر کرد، سپس شایعه کرد که ملانصرالدین چهل و پنج ساله شده و کم کم دارد پیر می شود. یکی از روزها چند نفر به تحریک نامه نویس، به خانه ی ملا رفتند و یکی از آنها پرسید: «ملا شما چند ساله اید؟». ملا گفت من چهل ساله ام. مردم با صدای بلند خندیدند و گفتند: «مرد حسابی، چرا دروغ می گویی تو پنج سال پیش چهل ساله شده ای. حالا بعد از گذشت این همه سال باز هم می گویی چهل سال داری؟» ملا گفت: «بله، مگر نمی دانی حرف مرد یکی است، من ده سال دیگر هم چهل ساله ام». 🎙️ صدای فرهنگ را بشنویم... (📲📻Fm106) @radiofarhang_irib
📖 قصه ها و مثل ها 📖 🚶‍♂️️ قسمت سی و یکم: هر چه می گویم نر است، می گوید بدوش 📝 کاربرد ضرب المثل: فردی زور بگوید و انجام کاری نشدنی را بخواهد 📘 قصه ضرب المثل: در یکی از جنگها، نادرشاه از لشکریان جدا شد و در بیابان گرفتار شد. هوا تاریک شد، و نادر به سوی نوری که می دید رفت. کلبه ای را دید که پیرمرد و پیرزنی در آن زندگی می کردند که دارایی اش یک گاو بود. نادر داخل کلبه رفت. همسر پیرمرد یک کاسه آب و نان خشک جلوی نادر شاه گذاشت و گفت: ببخشید، خوردنی دیگری نداشتیم . نادرشاه کاسه ی آب را سر کشید و خواست نان را بخورد که فهمید نان از سنگ هم سفت تر است. سکه ای به پیرمرد داد تا برایش روغن یا شیر بخرد. اما پیرمرد گفت که در این بیابان دور افتاده آب و آبادانی نیست . ناگهان صدای گاوی بلند شد. نادر شاه شادمان شد و خودش را معرفی کرد و درخواست شیر گاو را کرد. پیرمرد گفت که گاونر است. نادرشاه عصبانی شد و با صدای بلند درخواستش را تکرار کرد. پیرمرد با تعجب صدایش را بلند کرد و گفت: گیر عجب آدم نادانی افتاده ام، هر چه می گویم نر است، می گوید برو شیرش را بدوش. 🎙️ صدای فرهنگ را بشنویم... (📲📻Fm106) @radiofarhang_irib
📖 قصه ها و مثل ها 📖 🚶‍♂️️ قسمت سی و دوم: آش نخورده و دهن سوخته 📝 کاربرد ضرب المثل: فردی کاری را انجام نداده ولی دیگران به او تهمت می زنند 📘 قصه ضرب المثل: مرد پارچه فروشی یک شاگرد مودب و خجالتی داشت. همسر مرد کدبانو بود و دستپخت خوبی داشت. روزی مرد مریض شد. شاگرد در حجره را باز کرد و جلوی در را با اب تمیز کرد و آن را جارو نمود اما هر گذشت خبری از تاجر نشد. قبل از ظهر خبر رسید تاجر مریض شده است. شاگرد سریع در حجره را بست و برای اوستا دارو خرید و نزدیک ظهر به خانه پارچه فروش رفت. همسر تاجر او را برای ناهار دعوت کرد. غذا آش بود. همسر تاجر سفره را پهن کرد و تاجر برای شستن دست هایش به حیاط رفت. شاگرد خجالتی با خودش فکر کرد که تا بهانه ی بیاورد و برای صرف ناهار برود. بنابراین به نشانه دندان درد دستش را بر روی دهانش قرار داد. تاجر به اتاق برگشت و به شاگردش گفت که دهانت را سوزاندی؟ چرا در خوردن عجله کردی؟ در آن موقع همسر تاجر وارد اتاق شد و گفت که چرا اینگونه حرف میزنی؟ آش نخورده و دهان سوخته؟ من تازه قاشق ها را اورده ام. در همان لحظه تاجر متوجه اشتباهش شد. 🎙️ صدای فرهنگ را بشنویم... (📲📻Fm106) @radiofarhang_irib
📖 قصه ها و مثل ها 📖 🚶‍♂️️️ قسمت سی و سوم: اگر برای من آب درنمی آید، برای تو که نان درمی آید 📝 کاربرد ضرب المثل: فردی برای انجام کاری که سود دارد، بهانه تراشی کند. 📘 قصه ضرب المثل: زمانی آب آشامیدنی و کشاورزی از قنات به دست می آمد. روزی یکی از این نیکوکاران تصمیم به ساخت چاه قنات برای روستای خود گرفت. یک چاه کن استخدام کرد تا قناتی با آب گوارا تحویل روستا دهد. چاه کن هفته ها کار کرد اما به آب نرسید. هر روز نیکوکار به چاه کن سر می زد، هم حقوقش را می پرداخت ، هم از روند کار مطلع شود. در روزهای اول چاه کن خیلی امیدوار بود اما رفته رفته ناامید شد و شروع به غُر زدن کرد اما نیکوکار هنوز امیدوار بود. روزی چاه کن به نیکوکار پیشنهاد داد که دست از این کار بردارد و چاه کندن را تعطیل کنید. مرد خیر بلافاصله عصبی شد و گفت: اگر از این چاه برای من آب در نمی آید، برای شما که نان در می آید. خواهشاً ناامید نشوید و ادامه دهید. نیکو کار راست می گفت. در هر صورت آنها غروب به غروب دستمزد خودشان را می گرفتند. بنابراین چاه کن و کارگرانش قانع شدند باز هم مشغول کندن چاه ها شدند. روزها ادامه دادند تا بالاخره به آبی بسیار زیاد، شیرین و گوارا رسیدند. 🎙️ صدای فرهنگ را بشنویم... (📲📻Fm106) @radiofarhang_irib