#داستان_پیامبران
#داستان حضرت نوح 1
قسمت اول 👇👇
نام حضرت نوح عليه السلام 43 بار در قرآن آمده و يك سوره به نام او اختصاص داده شده است. او نخستين پيامبر اولوالعزم است كه داراى شريعت و كتاب مستقل بود و سلسله نسب او با هشت يا ده واسطه به حضرت آدم ميرسد.
حضرت نوح 1642 سال بعد از هبوط آدم از بهشت به زمين، چشم به جهان گشود. 950 سال پيامبرى كرد و مركز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطين و عراق بوده است.
نام اصلى او عبدالجبار، عبدالاعلى و... بود، و بر اثر گريه و نوحه فراوان از خوف خدا، نوح خوانده شد.
از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمودند: نوح عليه السلام 2500 سال عمر كرد كه 850 سال آن قبل از پيامبرى و 950 سال بعد از رسالت بود كه به دعوت مردم اشتغال داشت، و 200 سال به دور از مردم به كار كشتى سازى پرداخت و پس از ماجراى طوفان 500 سال زندگى كرد.
ادامه دارد.....
📚سوره عنکبوت آیه 14
بحار ج 11
🍃🍂 #داستان حضرت نوح 🍃🍂
قسمت دوم 👇👇
🍁لجاجت و گستاخى قوم نوح
نوح زمانى به پيامبرى مبعوث شد كه مردم عصرش غرق در بت پرستى، خرافات، فساد و بيهوده گرايى بودند. آنها در حفظ عادات و رسوم باطل خود، بسيار لجاجت و پافشارى مى كردند. و به قدرى در عقيده آلوده خود ايستادگى داشتند كه حاضر بودند بميرند ولى از عقيده سخيف خود دست بر ندارند.
آنها لجاجت را به جايى رساندند كه دست فرزندان خود را گرفته و نزد نوح مى آوردند و به آنها سفارش مى كردند كه: مبادا سخنان اين پيرمرد را گوش كنيد و اين پير شما را فريب دهد. نه تنها يك گروه اين كار را مى كردند، بلكه اين كار همه آنها بود و آن را به عنوان دفاع از حريم بت پرستى و تقرب به پيشگاه بتها و تحصيل پاداش از درگاه آنها انجام مى دادند.
بعضى نيز دست پسر خود را گرفته و كنار نوح مى آوردند و خطاب به فرزند خود مى گفتند: پسرم! اگر بعد از من باقى ماندى، هرگز از اين ديوانه پيروى نكن.
آنها گستاخى و غرور را به جايى رساندند كه قرآن مى فرمايد:
✨جعَلُوا اَصابِعَهُم فی آذانِهم واستَغشَوا ثِيابَهُم و اَصَرُّوا وَ استَكبَرُوا استِكباراً✨
آنها در برابر دعوت نوح [به چهار طريق مقابله مى كردند:] 1 - انگشتان خود را در گوشهايشان قرار مى دادند. 2 - لباس هايشان را بر خود مى پيچيدند و بر سر خود مى افكندند (تا امواج صداى نوح به گوش آنها نرسد). 3 - در كفر خود، اصرار و لجاجت نمودند. 4 - شديداً غرور و خودخواهى ورزيدند.
اشراف كافر قوم نوح نزد آن حضرت آمده و در پاسخ دعوت او مى گفتند: ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمى بينيم، و كسانى را كه از تو پيروى كرده اند جز گروهى اراذل ساده لوح نمى نگريم، و تو نسبت به ما هيچگونه برترى ندارى، بلكه تو را دروغگو مى دانيم.
نوح در پاسخ آنها مى گفت: اگر من دليل روشنى از پروردگارم داشته باشم، و از نزد خودش رحمتى به من داده باشد - و بر شما مخفى مانده - آيا باز هم رسالت مرا انكار مى كنيد؟ اى قوم من! من به خاطر اين دعوت، اجر و پاداشى از شما نمى خواهم، اجر من تنها بر خداست، و من آن افراد اندك را كه به من ايمان آورده اند به خاطر شما ترك نمى كنم، چرا كه اگر آنها را از خود برانم، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شكايت خواهند كرد، ولى شما (اشراف) را قومى نادان مى نگرم.
گاه مى شد كه حضرت نوح را آن قدر مى زدند كه به حالت مرگ بر زمين مى افتاد، ولى وقتى كه به هوش مى آمد و نيروى خود را باز مى يافت، با غسل كردن، بدن خود را شستشو مى داد و سپس نزد قوم مى آمد و دعوت خود را آغاز مى كرد. به اين ترتيب، آن حضرت با مقاومت خستگى ناپذير به مبارزه بى امان خود ادامه مى داد.
ادامه دارد....
📚 سوره نوح
سوره هود
تاریخ انبیا
مجمع البیان ج 10
بحار ج 11
https://eitaa.com/joinchat/2028601538C14264c1e4a
خانم رحیمی سعادت:
#داستان_پیامبران
👈 #داستان و سرگذشت اصحاب کهف ورقیم
قسمت اول 👇
از سال 249 تا 251 میلادی پادشاهی به نام دقیانوس در کشور روم و شهر اُفسوس زندگی میکرد.
وی مغرور جاه وجلال خود بود وخود را خدای مردم میدانست و آنها را به پرستش خود و بتها دعوت میکرد و هرکس نمیپذیرفت اعدامش میکرد.
او6 وزیر داشت که 3 نفر از آنها به نامهای تملیخا،مکسلمینا و میشیلینا در طرف راستش و 3 نفر دیگر به نامهای مرنوس،دیرنوس و شاذریوس در طرف چپش می نشستند و دقیانوس برای اداره امور از آنها مشورت میگرفت.
دقیانوس در سال 1روز را عید میگرفت و جشن مفصلی توسط مردم بر پا میشد.
در یکی از سالها یکی از فرماندهان به او خبر داد که ایران در حال لشکر کشی به سمت ما میباشد.
دقیانوس از این خبر به لرزه افتاد طوری که تاج از سرش افتاد .
یکی از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن این منظره با خود گفت چگونه ممکن است خدا اینگونه بترسد؟
این 6 وزیر هر روز در خانه یکی از خودشان جلساتی میگرفتند و آنروز نیز تملیخا میزبان بود.
در زمان مهمانی دوستان متوجه شدند که تملیخا ناراحت است .
وقتی دلیلش را از او پرسیدند سخن از نظم آفرینش و نیز قدرت چرخاننده آنها کرد و سوالاتی در مورد آفرینش انسان و.... نمود وگفت که همه اینها آفریننده ای دارد.
این سخنان بر دل وجان دوستانش نشست و آنها تملیخا را مورد مهر ومحبت خود قرار دادند وحق را به اودادند.
تملیخا برخواست و محصولات خرمای خود را فروخت و تصمیم گرفت برای رهایی از شرک و بت پرستی و نیز ظلم و ستم دقیانوس از شهر فرار کند.
بنابراین او و تمامی این 6 نفر شهر را رها کردند و به طرف بیابان حرکت نمودند.
زمانیکه حدود 1 فرسخ راه رفته بودند تملیخا به آنها گفت:
برادران زمان پادشاهی و وزارت گذشت،راه خدا را با این اسبهای گرانقیمت نمی توان پیمود،پیاده شوید تا این را را پیاده طی کنیم،شاید خداوند گشایشی در کار فروبسته ما کند.
آنها مسافت زیادی را پیاده پیمودند تا به چوپانی رسیده و از او تقاضای شیر و آب کردند.
چوپان نیز از آنها پذیرایی کرد وبه آنها گفت:
از چهره هایتان معلوم است که از بزرگان هستید و از ظلم دقیانوس فرار کرده اید!
#ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/2028601538C14264c1e4a
1_1783493213.mp3
12.31M
🎙نمایش صوتی دیدار در مه
🔹داستان تشرف به محضر امام زمان
عجل الله تعالی فرجه الشریف
#امام_زمان
#داستان
#دیدار_در_مه
✅@Shahidabrahimhady