eitaa logo
رفیق‌شهیدم🖤🥀
1هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
5 فایل
✨﷽⚖️ اولین‌کانال ‌تأسیس‌شد‌ه‌در‌ایتا‌‌متعلق‌ِشهیده‌رحیمی🌱 ❌کپی برای کانال❌فور✅ ‌شمادعوت‌شده‌#شهیده‌عزیز‌فائزه‌رحیمی‌هستید🤍🕊️ان‌شاءالله‌عاقبت‌همه‌مون‌ختم‌به‌خیر‌وختم‌به‌شهادت‌بشه🤲🏻🌷راهت‌ادامه‌دارد‌خانم‌معلّم🌷 https://daigo.ir/secret/912539370
مشاهده در ایتا
دانلود
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{{🕊 زیـارتنامه‌شهــــــداء ✨}}         اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم# 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ 🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...... همچو... .... نگاهی....... سخت محتاج نگاهیم .. ‹ 🕊⇢ •••┈✾~🤍🕊~✾ ‌‌┈••• @rafigh_shahidamm
کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه می‌خواهد، اسمش را عوض کرد.🌹 میگفت ((من میترا نیستم، اسمم زینبه با اسم جدیدم صِدام کنید.))🌷 از باباش و مادربزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود.😔 من نُه ماه بچه هارا به دل می‌کشیدم، اما وقتی به دنیا می آمدند، ساکت می‌نشستم و نگاه می‌کردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند.👶🏻 اسم پسر اولم را جعفر انتخاب کرد و دومی را مادرم. جعفر اسم های اصیل ایرانی را دوست داشت. مادرم با اینکه حق انتخاب اسم بچه هارا داشت، امام حواسش بود طوری انتخاب کند که‌ خوشایند دامادش باشد. میترا ششمین فرزندم بود و وقتي به دنیا آمد مادرم اسمش را میترا گذاشت. او خوب می‌دانست که جعفر از این اسم خوشش خواهد آمد. ✅ بعد از انقلاب و جنگ، دخترم دیگر نمی‌خواست میترا باشد. دوست داشت همه جوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به اراده و خواست خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش. اینطور شد که اسمش را عوض کرد 🌹💕 را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌷
رفیق‌شهیدم🖤🥀
کتاب #من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 #قسمت_اول #کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_اول روایت اول (کب
#من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد ، مادر شهید) اهل خانه گاهی صدایش می‌کردند اما طبق عادت چند ساله اسم میترا از سر زبانشان نمی افتاد.😒 زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز، روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. 🏡 میخواست با این کار به همه بگوید دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. دو دوست دیگر زینب هم می‌خواستند اسمشان را عوض کنند. برای افطار دختر ها برنج و خورشت سبزی پختم🍱. همه چیز آماده بود و منتظر آمدن دوستان زینب بودیم، اما آن ها بد قولی کردند و آن شب کسی برای افطار به خانه ما نیامد. زینب خیلی ناراحت شد. به او گفتم:((مامان چرا ناراحتی؟ خودت نیت کن و اسمت رو عوض کن. ما هم کنارتیم. مادربزرگ و خواهر و برادرتم نیت تورو میدونن.)) آن شب، زینب سر سفره ی افطار به جای برنج و خورشت سبزی فقط نان و شیر و خرما خورد🥛.او گفت ((افطار امام علی چیزی بیشتر از نون و آب نبوده.)) آنقدر محکم حرف می‌زد و به چیزی که می‌گفت اعتقاد داشت که دیگران را تسلیم خودش می‌کرد. با اینکه غذای مفصلی درست کرده بودم، بدون ناراحتی کنار زینب نشستم و با او نان و پنیر خوردم. آن شب زینب، رو به تک، تک اعضاي خانواده کرد و گفت :((از امشب به بعد اسم من زینبه🌹. از این به بعد به من میترا نگید.)) مادرم رویش را بوسید و به او تبریک گفت. شهلا و شهرام هم قول دادند که زینب صدایش کنند. را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
رفیق‌شهیدم🖤🥀
کتاب#من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 #قسمت_سوم روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) بعد ا
کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) کرده زینب یک بار دیگر من را به کربلا گره زد؛ من که نذر کرده ی حسین(ع) 🌹بودم و همه هستی ام را از او داشتم. اگر لطف و مرحمت امام حسین علیه السلام نبود،مادرم تا همیشه آرزوی بچه دار شدن به دلش می‌ماند و کبری‌ پا به این دنیا نمی‌گذاشت. 🌷 من (مادر شهید)تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز از امام حسین(ع)گرفت.🌹 مادرم،تاج ماه،اهل یکی از روستاهای شهر کرد بود. قسمتش این بود که در بچه سالی ازدواج کند و برای زندگی به آبادان بیاید. چند سال از ازدواجش گذشت ،اما صاحب اولاد نشد . به قدر امکانات آن روز دوا و درمان کرد ، ولی اثری نداشت . وقتی از همه کس و همه جا نا امید شد به امام حسین❤️(ع)توسل کرد و از او خواست که دامنش را سبز کند. را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
رفیق‌شهیدم🖤🥀
کتاب#من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 #قسمت_چهارم روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) #نذ
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) . دعایش برای مادر شدن مستجاب شد،اما خیلی زود شوهرش را از دست داد. من در شکمش بودم که پدرم از دنیا رفت بیچاره مادرم نمیدانست از بچه دار شدنش خوشحال باشد یا از بیوه شدنش ناراحت . او زن جوانی بود و کس و کار درستی نداشت. سال ها از روستا و فامیلش دور شده بود و با مرگ همسرش یک دختر بدون پدر هم روی دستش ماند. مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام ((درویش قشقایی ))ازدواج کرد. درویش قبلا زن داشت با دو پسر ،هر دو پسرش بر اثر مریضی از دنیا رفتند. زنش هم از غصه ی مرگ بچه هایش به روستای آبا و اجدادی اش -که دور از آبادان بود-برگشت . نمی توانم به درویش ((نابابایی))بگویم ؛او مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد را یاد کنید با ذکر یک صلوات🌹
رفیق‌شهیدم🖤🥀
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب#من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 #قسمت_پنجم روایت اول (کبری
کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) وقتی بچه بودم در خانه‌ ی دو اتاقه ی شرکت نفت در جمشید آباد زندگی می‌کردیم و همیشه دهه ی اول محرم روضه داشتیم.🌹 مادرم می‌گفت :((کبری این مجلس مال توئه. خودت برو مهمونات رو دعوت کن.)) من خیلی کوچک بودم، درِ خانه ی همسایه هارا می‌زدم و به آن‌ها می‌گفتم روضه داریم. مادرم دیوار ها را سیاه پوش می کرد. زن ها دور هم دایره می گرفتند و سینه می‌زدند. به خاطر مادرم، تمام محرم و صفر لباس سیاه می‌پوشیدم. او در همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست می‌کرد 🍵و به در و همسایه می‌داد. همیشه دلهره ی سلامتی ام را داشت و خیلی به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش می‌خواست بچه های زیادی داشته باشد، اما خداوند بیشتر از یک اولاد به او نداد.؛ آن هم با نذر و نیاز. من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها بودم. زندگی ام از پیش از تولد، به آن ها گِره خورده بود. انگار به دنیا آمدنم، نفس کشیدنم، همه به اسم حسین علیه السلام و کربلا بند بود. 🌹 را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹❤️ (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود)
رفیق‌شهیدم🖤🥀
کتاب#من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 #قسمت_ششم روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) وقتی
کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه با مادرم،قاچاقی و بدون پاسپورت،از شلمچه به کربلا رفتم.❤️ ❤️ مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم من را به کربلا ببرد،اما تا پنج سالگی ام نتوانست نذرش را ادا کند. او با اینکه دکتر جوابش کرده بود ،هنوز امید داشت بچه دار شود. من را با خودش به کربلا بُرد تا از امام حسین علیه السلام بابت وجود تنها فرزندش تشکر کند و از او اولاد دیگری بخواهد. تمام آن سفر را به یاد دارم .در طول سفر عبای عربی سرم بود. شهر کربلا و حرم برایم غریبه نبود؛ مثل این بود که به همه کس و کارم رسیده ام . دلم نمی خواست از آنجا دل بکنم و برگردم ؛انگار آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم . توی شلوغی و جمعیت حرم ،خودم را رها کردم.چند تا مرد داخل حرم نشته بودند و قرآن می خواندند . مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیک است که خفه شوم.بلند فریاد زد:((یا امام حسین،من اومدم دوباره ازت حاجت بگیرم ،تو کبری رو که خودت بخشیدی،می خوای از من پس بگیری ؟!))مرد های قرآن خوان بلند شدند و من را از زیر جمعیت بیرون کشیدند. را یاد کنید با ذکر یک صلوات ❣️🌹
رفیق‌شهیدم🖤🥀
کتاب#من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 #قسمت_هفتم #کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_ششم روایت اول (کب
کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) بار دوم در نه سالگی همراه پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتم. 💖 آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت. با اینکه در آبادان زندگی می‌کردیم و از راه شلمچه به بصره می‌رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد. بیشتر سال هم هوا گرم بود. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم، درویش‌-که از بابای حقیقی من برایم دلسوز تر بود-در زیارت حضرت علی علیه السلام در دلش از او طلب مرگ کرد. او به حضرت علاقه ی زیادی داشت و دلش می‌خواست بعد از مرگ برای همیشه در کنارش باشد.. را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
رفیق‌شهیدم🖤🥀
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب#من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 #قسمت_نهم روایت اول (کبری ط
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) بابام گفت :((ای دل غافل! زن چه کردی؟ چرا جلوی سیدا رو گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم، و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمونم.چرا اونا رو از بردن من منصرف کردی؟ حالا که جلوی موندنم رو تو نجف گرفتی، باید به من قول بدی که بعد از مرگ، هرجا که باشم، من رو اینجا بیاری و تو زمین وادی السلام1 دفنم کنی.خونه ی ابدی من باید کنار امام علی باشه.)) مادرم‌-که زن با غیرتی بود - به بابام قول داد که وصیتش را انجام دهد. 1.وادی السلام: یکی از مکان های مقدس شهر نجف است که در آن هزاران نفر به خاک سپرده شده اند از جمله قبر تعدادی از پیامبران و بسیاری از سادات، صالحان و بزرگان دین نیز در آن است. این قبرستان قدیمی و تاریخی نجف اشرف در شمال شرقی شهر واقع است و بیست کیلومتر مربع مساحت دارد و قدمت آن به بیش از هزار سال می‌رسد 🌹 را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌷
در این آشوب شهر؛ دلتنگی برای یک عنایت است. و ما باید خدا را شاکر باشیم که هنوز دلتنگمان می‌کند برای شما💞: )) ‹ 🕊⇢ •••┈✾~🤍🕊~✾ ‌‌┈••• @rafigh_shahidamm
رفیق‌شهیدم🖤🥀
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب #من_میترا_نیستم خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 #قسمت_هفدهم #شهیده #زینب_ک
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بیشترین تفریح بچه‌ها رفتن به خانه مادرم بود و با هم بودنشان. بچه‌ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ولی وضعیت ما طوری نبود که سفر برویم. اول تابستان که می‌شد دور هم می‌نشستند، هر کدام نقشه رفتن به شهری را می‌کشیدند و از آن شهر حرف می‌زدند. هر تابستان فقط حرف سفر بود و فکرش. تعدادمان زیاد بود و ماشین هم که نداشتیم برای همین حرف مسافرت به اندازه سفر رفتن برای بچه‌ها شیرین بود. 🍃 بعد از ظهرهای طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی‌توانست از خانه بیرون برود دور هم می‌نشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می‌زدند 🏞️ از باغ ارم شیراز و سی و سه پل اصفهان🏕️ هر کدام از بچه‌ها چیزهایی را که درباره آن شهر خوانده بود برای بقیه تعریف می‌کرد یا از روی همان مجله می‌خواند و عکس‌هایش را به بقیه نشان می‌داد. آنقدر از حرف زدن درباره آن شهر لذت می‌بردند که انگار به همان شهر سفر کردند. را یاد کنید با ذکر یک صلوات🌷
شهید سجاد زبرجدی: زنده‌ان؛ هنوز هوامون‌ رو دارن، هنوز مراقـب‌ ما هستـن‌ تا یـه‌ وقـت‌ راه‌ رو گـم‌ نکنیـم؛ قدرشون‌ رو بدونیم‌ باهاشون‌ حرف‌ بزنیم‌ ازشون‌ کمک‌ بخوایم‌!✨ فقط‌ منتظرن‌ صداشون‌ کنی...🌱:))) ‹ 🕊⇢ •••┈✾~🤍🕊~✾ ‌‌┈••• @rafigh_shahidamm