هدایت شده از ضامن اهو
#رمان_جانا
به قلم فاضله بانو...
بلافاصله صدای مامان توی گوشم پیچید:
- الو جانا...
+ سلام مامان...
- کجایی تو دختر؟ نمی گی ما دق کنیم؟ دوازده روزه که ازت خبری نیست. بابات به هر جایی که عقلمون قد می داد سر زده. حتی به المیرام زنگ زدم...
مامان همین طور می گفت و شکایت می کرد. اما من...
ساکت بودم! انگار دهانمو با چسب بسته بودن.
یعنی... حق با فاطمه بود؟
+ ببخشید مامان...
- شب که میای خونه؟
+ چطور؟ چیزی شده؟
- نه...
مهمون داریم.شراره و خونوادش میان...
با شنیدن این حرف پوزخندی زدم
پس فقط نگران مهمونی خودش بود.
دلم نمیخواست برم!
اما...
از اونجایی که میدونستم برای چی دارن میان محبور بودم برم. برای اینکه محکم و قاطع جوابمو بهشون بگم.
+ آره مامان... میام!
- باشه عزیزم پس شب منتظرتم...
شب؟ یعنی الان نمیخوای دخترتو ببینی؟
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
#برادره_قصد_جون خواهرشو کرده 🤭
دختره برای مامانش یه #کالاست.
ادامش در کانال زیر☺️👇🏻
@roooman
@roooman