هدایت شده از ضامن اهو
باکس رو توی دستم فشار دادم. آوا ازت متنفرم، متنفر... قلبم سنگین شده
بود و قفسه ی سینم میسوخت. دوتا دکمه ی بالای پیرهنم رو باز کردم و
دنبال رهام راه افتادم. به ماشین رهام که رسیدیم نفس رو دیدم. سرش رو
به شیشه تکیه داده بود و بلند بلند گریه میکرد. رهام با بهت نگاهش کردو
گفت:
- نفس؟
نفس چشمای خیسش رو به رهام دوختو زار زد:
- رفت، رفیقم رفت. خواهرم رفت، واسه همیشه... زنگ زد بچشو،
جگرگوششو، آرادشو سپرد به من و رفت.دیگه کجا پیداش کنم؟ تو بگو رهام...
https://eitaa.com/joinchat/3699048604C7e4a43b230
#ماکانی_های_ایتا_عجله_کنید.
#رمان_زیبای_ماکانی_یه_لحظه_نگام_کن_در _انتظار_شماست.
#این_رمان_زیبای_ماکانی_از_شما_دعوت _میکند_برای_خواندن_این_رمان_زیبا🌸