🌿 حکایت #ششم 🌿
شهیدی که حاجت میدهد
«قسمت دوم»
دوباره همنشین می شویم با شهید علی اکبر نظری تا کرامتی دیگر از ایشان بشنویم...
مادر شهید نظری میگوید: سر مزارش نشسته و توی حال خودم بودم. جوانی با ظاهری خیلی شیک و امروزی آمد نشست کنار سنگ مزار فرزندم و شروع کرد به فاتحه خواندن! پرسید شما که هستید؟ گفتم مادر شهید هستم؛ کاری داشتید؟ گفت: من مشکلی داشتم که این شهید برایم حل کرد. گفتم: چطور مادر؟ گفت: هفته پیش به گلزار آمدم دیدم آقایی با عکس شهید اینجا نشسته است. من اصلاً علاقه و اعتقادی به شهدا، گلزار و این مسائل نداشتم. با خودم گفتم اگر این شهید مشکل مرا حل کند پس معلوم است شهیدان حساب و کتابی دارند. همان شب شهید شما با همان لباس رزم و پوتین به خوابم آمد و رو به من کرد و گفت: «چون به شهداء توسل کردی آمدم تا مشکل تو را حل کنم. برو خیالت راحت باشد که مشکل تو کاملاً حل شده و دیگر هیچ غصهای نخور.»فردای آن روز مشکلم حل شد. از آن روز تا به حال هر بار که به گلزار بیایم بر سر مزار پسر شما می آیم
🌹 کانال رفیق شهیدم 🌹
🌿 حکایت #نهم 🌿
کرامت شهید عباس دانشگر
این بانوی شهمیرزادی با بیان اینکه اعتکاف 96 سرمنشأ زیباییهای زندگیام شد، اضافه کرد: با اخلاص قلبی شب شهادت عقیله بنیهاشم حضرت زینب (س)، برادر شهیدم را انتخاب کردم و او کسی نبود؛ جز برادر شهیدم «عباس دانشگر».
وی افزود: در همه حال به یادش بودم و او را سهیم کارهای خیرم میکردم تا روز بیست و یکم ماه رمضان، نذری در خانهام برپا کردم و همه شهدا و اسرای کربلا را سهیم کردم و رسیدم به نام مدافع حرم که با ذوق نام برادر شهیدم «عباس دانشگر» را گفتم.
این بانوی شهمیرزادی بیان کرد: در کمال ناباوری آن شب در عالم خواب شهید دانشگر را دیدم که با لباس مقدس سپاه و خوشحال مهمان ماست و رو به من گفت «خواهر! مادر من اینجا فاطمه زهراست الحمدلله» و مادر گرامی من هم نامش «فاطمه» است و قصد دارند نام فاطمه زهرا را روی خود بگذارند تا همه به این نام او را صدا کنند.
آن بانو با بیان اینکه در آن روزها من دوره درمانیام را سپری میکردم، اضافه کرد: شهید دانشگر با نگاهی نافذ در عالم خواب گفتند: شما نزد مادرم فاطمه برو و بگو «مهر، تسبیح و پارچه سبزی» که عباس بار آخر از کربلا آورد، به شما بدهد تا با آن نماز به جای آوری که شفایت حاصل خواهد شد انشاءالله.
این بانوی شهمیرزادی ادامه داد: بیماریام در حال عود بود؛ تودهای در بدنم بود که در حال پیشرفت بود اما اکنون تنها بهواسطه ایمان و اعتقادم حالم رو به بهبودی است و به لطف دعای برادر شهیدم در سلامت کامل هستم.
منبع»» خبرگزاری فارس
🌹 کانال رفیق شهیدم 🌹
هدایت شده از به سوی بی نهایت
🌕 #یادآوری 🌕
بخاطر خدا ببخشیم...
کاری که برای خدا انجام شود میماند و کاری که برای نفس باشد از بین میرود..
✨ كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ ✨
🌹 کانال رفیق شهیدم 🌹
🌾 خاطره #خنده_دار 🌾
نجات باجناق!
سردار مجتبی عسگری از اون دست رزمنده هایی است که اگر کنارش بنشینی، از شنیدن خاطراتش سیر نمی شی! خاطراتی از اوج سختی و آتش و خون، ولی آنقدر لذیذ و باحال تعریف می کنه که نمی دونی بخندی یا گریه کنی!
نه که امروز این جوری باشه، از همون سال 58 که همرزم حاج احمد متوسلیان در مریوان بوده تا وسط شدیدترین صحنه های نبرد و جنگ، اون قدر شاد و با روحیه است که اصلا یادت می رفته جنگه!
آقا مجتبی سرشاره از خاطرات شاد و شیرین. نه اینکه فکر کنید اینا توی جنگ فقط می خندیدند! نخیر. این که امثال آقا مجتبی عسگری دشمن رو به تمسخر گرفته بودند و پشیزی براش قائل نبودند و به راحتی سال های سال در سخت ترین شرایط جنگ حضور پیدا کردند.
جاتون خالی چند روز پیش یعنی شنبه 17 بهمن 1394 در دفتر سایت شفیق فکه میهمان سرداران عزیز مجتبی عسگری و نصرت الله قریب بودیم.
آقا مجتبی خاطره ای بسیار زیبا تعریف کرد که برای من خیلی جالب اومد و حیفم اومد براتون بازگو نکنم. ایشون گفت:
بهمن 1364 در عملیات والفجر 8 که در شهر و بندر فاو بود، من مسئول بهداری لشکر 27 محمد رسول الله (صلواتالله) بودم. نزدیک خط مقدم در پایگاه موشکی دوم عراق، یک بیمارستان صحرایی راه اندازی کردیم تا مجروحین عملیات را در آن جا مورد درمان ضروری و اورژانسی قرار بدهیم.
وقتی داشتیم آن جا را درست می کردیم، به راننده کامیون ها و لودرچی ها گفتم که به هیچ وجه بدون اجازه من خاک نیاورند و یا خاکریزها را جابجا نکنند.
یکی از روزها متوجه شدم یک دستگاه لودر مشغول کامل کردن خاکریز است. ناگهان دیدم بیل لودر که حاوی مقدار زیادی خاک بود و می خواست آن را در جایی خالی کند، درست روی پیکر یکی از رزمنده ها دارد خالی می شود. راننده لودر او را ندیده بود که پشت خاکریز بود.
داد و فریاد راه انداختم که:
- وایسا، این کار رو نکن، داری خاک ها رو می ریزی روی پیکر این شهید.
ناگهان اون که فکر می کردیم پیکر شهیدی افتاده در خاکریز است، چشمانش را باز کرد و با حالتی خسته گفت:
- کی گفته من شهید شدم؟ من زنده ام و این جا خوابیدم.
بیست سی سال از این ماجرا گذشت. یک روز داشتم همین خاطره را در جمع خانواده تعریف می کردم. ناگهان یکی با تعجب گفت:
- ا، آقا مجتبی اون روز شما اون جا بودین و نذاشتین خاک بریزن روی اون یارو؟
با تعجب گفتم: خب آره. چطور مگه؟
که خندید و گفت: - خب من همون رزمنده ای هستم که اون جا خوابیده بود دیگه.
همه زدند زیر خنده. بهش گفتم:
- اگه می دونستم قراره یه روزی بشی باجناق من، می گفنتم دو سه تا بیل بیشتر خاک بریزه روت و خب چالت کنه ...
روایت : حمید داود آبادی
🌹 کانال رفیق شهیدم 🌹
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ #توسل_شبانه ✨
هر شب توسل به یک شهید جهت حاجت گرفتن و عنایت حضرت حق
معروفه که یکی از دلایلی که با وجود این همه گناه ، خدا عذابش رو نازل نمیکنه وجود بچه ها و نوزادان در بین ماست..
امروز میریم در خونه یک آقازاده که خاندانا اهل بزرگواری هستند...
درخونه کوچکترین گره گشا...
از خدا میخواهیم که بحق مظلوم کربلا حضرت علی اصغر، توبه ما را بپذیرد و حوائج ما را برآورده بخیر کند....
🌿 حکایت #یازدهم 🌿
کرامت حاج احمد متوسلیان
شب آخری که حرم حضرت زینب (س) بودیم، حاج احمد اصلا توی حال خودش نبود.
مثل یک تعزیه خوان دور حرم می چرخید و بلند بلند گریه می کرد با جمله های کوتاه و ساده می خواند:(این جا رأس حسین (ع) را به نیزده زدند. عمه سادات را به اسیری آوردند.شامی ها با اهل بیت حسین (ع) کاری کردند که روی ظالم ها عالم سفید شد.)
بعد از روضه یک گوشه حرم نشست و تا صبح نماز خواند و مناجات کرد. نزدیک اذان صبح آمد و سراغ یک پاسدار با لباس سبز سپاه را گرفت.
ما که ندیده بودیمش.
اصرار کردم که قضیه چیست؟
گفت: یاد شهید محمد توسلی کرده بودم. خیلی دلم گرفت. به حضرت زینب (س) متوسل شدم. پاسداری را دیدم که آمد و گفت: «فردا روز موعود است. دیگر انتظار تمام شد».
فردا حاج احمد عازم لبنان شد و دیگر بازگشتی نداشت.
منبع »کتاب یادگاران
🌹 کانال رفیق شهیدم 🌹