eitaa logo
هیئَتِ‌ܩَـجازے‌آل اللّـہ🖤.
798 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
اگه سختی داده،کنارش امام حسین هم داده :)'❤️‍🩹 مُتَوَلِّدِ:¹²'²'¹⁴⁰² چنل ن‍‌‍‌‍‌اش‍‌‍‌‍‌ن‍‌‍‌‍‌اس‍‌‍‌‍‌م‍‌‍‌‍‌ون‍‌ : ) @rafighshahidam312 کاری داشتی ناشناس درخدمتم رفیق🚶 https://daigo.ir/secret/91055763358 تهش؟میکُشه من رو فراق..
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🤍 اول دایی محمد را میبنم پیراهن کرمی رنگی تن کرده صورت دلنشین دایی محمد مرا یاد پدرم می انداخت بعد از دایی،زندایی عاطفه را میبینم به او چشم میدوزم چشمان عسلی رنگش و لب های خوش رنگ و نازکش باعث زیبایی چهره اش شده!! بعد از دایی و زندایی مبینا و ماهان را میبینم از دیدن مبینا ذوق زده نگاهش میکنم مبینا به سمتم می آید و محکم درآغوشم میگیرد. از او جدا میشوم. او دقیقا شبیه مادرش بود چشمان عسلی و لب های نازک خوش رنگی که جلب توجه میکرد +سلام ریحانه جونم با لبخند جواب مبینا را میدهم. ماهان چند سرفه میکند و به ما نزدیک میشود آهسته سلام میکنم اوهم با همان شیطنت همیشگی اَش جوابم را میدهد. چشمان ماهان مشکی و درشت کمی هم چهره ی دایی در چهره ی او دیده میشد ماهان یک سالی از من بزرگتر بود و 20سال داشت بعد از مهمان ها به همراه مادرم وارد خانه میشویم. روی مبل کنار مبینا می نشینم. مبینا سقلمه ای به پهلویم میزند. +از آقا داماد چه خبر؟ _آقا داماد کیه؟ +خودتو به اون راه نزن توکه میدونی کی رو میگم و بعد چشمکی برایم میزند با حالت اعتراض آمیزی می گویم: _مبینا! مبینا لبخندی تحویلم میدهد +باشه،باشه ببخشید با صدای زنگ آیفون رنگ صورتم میپرد مبینا دستم را میگیرد +ریحانه خوبی؟ سرم را به نشانه تایید تکان میدهم. مادرم به سمت آیفون میرود و در را باز میکند. با خوشحالی به سمت ما برمی گردد و می گوید: داداش حسین اینان..! سعی میکنم خودم را خونسرد نشان دهم به سمت آشپزخانه میروم پارچ آب را از داخل یخچال بیرون می آورم و برای خودم آب میریزم انقدر هول میشوم که لیوان آب از دستم روی زمین می افتد‌... نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @rafighshahidam313 ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍🤍 پارچ آب را از داخل یخچال بیرون می آورم و برای خودم آب میریزم انقدر هول میشوم که لیوان آب از دستم روی زمین می افتد‌ خم میشوم تا شیشه ها را جمع بکنم که یکی از شیشه ها در دستم فرو میرودو فریادم بلند میشود صدای یازهرای مادرم به گوش میرسد. به دستم خیره میشوم بدجور بریده و خونش هم بند نمی آید! مادرم خودش را به من میرساند و بعد مبینا و زندایی عاطفه مادرم با دیدن من هول میشود اما هنوز متوجه دستم نشده +ریحانه جان سالمی؟ قبل از اینکه پاسخی بدهم احسان وارد آشپزخانه میشود. با دیدن احسان از خجالت سرم را پایین می اندازم احسان پسرِ، دایی بزرگِ من ،دایی حسین است چندباری غیر مستقیم قصد خواستگاری از من را داشته اما هربار با بهانه های مختلف او را رد میکردم آدم خوب و سربه زیری است اما هیچ گاه نمی توانم او را به عنوان یک همسر ببینم آرام سلام میدهم احسان هم مانند من جواب میدهد مبینا با دیدن دستم یا حسینی می گوید و به من نزدیک تر می شود مادرم رنگش همانند گچ سفید شده نمی تواند حرفی بزند اشکی از چشمانش سر می خورد و روی دستانش می افتد. زندایی عاطفه به همراه زندایی زهره شیشه ها را جمع می کنند زندایی زهره روبه احسان می گوید: پسرم ریحانه رو ببر دکتر احتمالا دستش بخیه بخواد مادرم رو به زندایی می گوید: پس منم میرم +نه مرضیه جان شما حالت خوب نیس احسان میبرتش دیگه. احسان سری تکان میدهد ماهان که تا حالا یک گوشه ایستاده بود و به ما نگاه میکرد نزدیکتر می آید +نه بابا نگران نباشید این ریحانه تا ما رو نکشه ول کن نیس که‌.. همیشه شوخ طبعی اش را در هر موقعیتی دارد محسن(برادر بزرگتر احسان) رو به ماهان میکند و می گوید:خدانکنه چیزیش بشه واگرنه این احسان دق میکنه نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @rafighshahidam313 ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍🤍 صورتم سرخ میشود احساس میکنم بدنم داغ شده سرم را پایین می اندازم حدیث با خنده ادامه میدهد: یعنی منم اگه چیزیم بشه تو دق میکنی؟ +معلومه خانم من سکته قلبی و مغزی رو باهم‌میزنم باصدای زندایی همه سکوت میکنند زندایی زهره:بسه زودباشید برید دیگه تا چیزیش نشده مادرم دستم را با پارچه ای میبندد و بعد چادرم را روی سرم می گذارد. از اینکه میخواهم با احسان بروم کمی ناراحتم اما ظاهرم را حفظ میکنم سوار ماشین میشوم و روی صندلی جلوی ماشین می نشینم سرم را روی شیشه می گذارم و سعی میکنم حواس خودم را پرت کنم تا درد دستم را فراموش کنم اما بی فایده است! نفس عمیقی میکشم نفس هایم به شماره می افتد احساس سرگیجه باعث شده که نتوانم درست ببینم در آخرین لحظه صدای احسان را می شنوم +ریحانه خانم،ریحانه چشمانم بسته میشود و دیگر متوجه چیزی نمیشوم -- چشمانم را آهسته باز میکنم از ظاهر اتاق متوجه میشوم که بیمارستان هستم میخواهم دستم را تکان بدهم که احساس درد میکنم گنگ به دست باندپیچی شده ام خیره میشوم صدای آشنایی باعث میشود سرم را برگردانم با احسان مواجه میشوم صدایم می لرزد اما سعی می کنم لرزشش را پنهان کنم. _آقا احسان چه اتفاقی افتاد؟ سرش را پایین می اندازد +توی ماشین که بودیم شما بیهوش شدین و منم رسوندمتون بیمارستان... منتظر ادامه صحبتش میشوم نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @rafighshahidam313 ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍 🤍 +وقتی رسیدیم بیمارستان به دلیل اینکه دستتون خیلی خونریزی داشت دستتون رو بخیه زدند _ساعت چنده؟ نگاهی به موبایلش می اندازد و پاسخ میدهد:تقریبا نه ونیم _یعنی من یک ساعت و نیمه که بیهوشم؟؟ +البته سِرم ها و مسکن هم بی تاثیر نبوده.. آنقدر حواسم پرت بود که متوجه تیپ و لباس های احسان نشدم مانند همیشه دکمه های پیراهنش را تا آخر بسته! نگاهم را به صورتش میدوزم صورت گندمی اش شبیه دایی حسین و چشمان مشکی اش شبیه به زندایی زهره بود موها و ریش های بلندش که جذابیت خاصی به او داده‌... فوری نگاهم را به دستانم میدوزم تا متوجه نگاه من نشود که مبادا باعث سوءتفاهمی شوم +ریحانه خانم سرد پاسخ میدهم _بله؟ +شما چرا همیشه از من فرار می کنید؟ به مِن و مِن افتاده ام نمی دانم چه جوابی به او بدهم که بیخیال شود _خب کی گفته که من...از شما فرار میکنم کمی مکث میکند و در جواب من می گوید: کسی نگفته از رفتارهاتون مشخصه! _مگه من چه رفتاری کردم؟ +اینکه همش جواب های سر بالا می دید یا توی بیشتر مهمونی ها حضور ندارید _من درس دارم نمی تونم توی هر مهمونی حضور داشته باشم! +وقتی من هستم درساتون شروع میشه؟ جوابی برای حرف هایش ندارم _الان وقت این حرف ها نیست اقا احسان!! سکوت میکند و خودش را با موبایلش مشغول میکند پوفی میکنم از این همه سکوت خسته شده ام اما چاره ای هم نداشتم بعد از مکث کوتاهی می پرسم: _ببخشید من کی مرخص میشم؟ به سمت من بر می گردد +از دکترتون پرسیدم گفت تا یکی دوساعت دیگه مرخص میشید _ممنون نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @rafighshahidam313 ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍🤍 زیر لب خواهش میکنمی می گوید نمی دانم چرا انقدر ناراحت است من که کاری نکرده ام احسان کارهای ترخیصم را انجام میدهد و به سمت ماشین می آید در ماشین را باز میکند و روی صندلی می نشیند ماشین را روشن میکند هنوز هم خشم و ناراحتی در رفتارش به وضوح دیده میشود ترجیح میدهم چیزی نگویم از ماشین پیاده می شوم جلوی در خانه می ایستم تا احسان هم بیاید بعد از اینکه ماشین اش را پارک میکند به سمت در خانه می آید زنگ آیفون را می فشارد +کیه؟ قبل از اینکه حرفی بزنم پاسخ میدهد +ماییم عمه جون دیگر از رفتارهایش کفری شده ام در با صدای تیکی باز میشود پشت سر احسان وارد میشوم زندایی زهره و دایی حسین با دیدن ما لبخندی روی لبهایشان نقش می بندد اما با دیدن اخم و قیافه ی درهم احسان لبخندشان را می خورند! احسان از کنارم رد میشود و کنار دایی محمد می نشیند مبینا با تعجب به احسان خیره شده! مادرم به سمتم می آید و محکم درآغوشم میگیرد ماهان با خنده می گوید: زیارتت قبول ریحانه خانم. با حرف ماهان لبخندی روی لبم جای میگیرد. مبینا با بغض نگاهم میکند _چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟ اشک در چشمانش جمع میشود +ریحانه اگه برای تو اتفاقی می افتاد من... دایی محمدمیان حرف مبینا میپرد +این حرفا چیه میگی دخترم حالا که الحمدالله سالم و سلامته چشمانم را به نشانه تایید حرف های دایی محمد‌چند بار باز و بسته میکنم مبینا اشک چشمانش را پاک میکند و دیگر حرفی نمی زند خیلی خسته بودم به سمت اتاقم میروم که مادرم صدایم میزند +ریحانه _جانم؟ +کجا میری مادر شام آماده است _من میرم یکم استراحت کنم فعلا شام دلم نمیخواد حدیث دستم را میگیرد و آرام میفشارد +مراقب خودت باش عروس خانم سرم را پایین می اندازم نویسنده:سرکارخانم‌مرادی ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @rafighshahidam313 ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍🤍 حدیث زمزمه میکند: خیلی دو..ست داره کی من شده بودم عروس خانواده دایی؟؟؟ اصلا چرا احسان به من علاقه داشت؟!! بدون اهمیت به نگاه های گاه و بی گاه احسان به سمت اتاق پاتند میکنم خودم را روی تخت می اندازم و چشمانم ارام ارام بسته میشود با صدای مادرم چشمانم را باز میکنم کش و قوسی به بدنم میدهم _ساعت چنده مگه؟ +پاشو تنبل خانم ساعت یازده ظهره متعجب می گویم: _یـــــازده ظــهــر؟؟ یعنی من از دیشب تا حالا خوابم؟ +بله _خب چرا بیدارم نکردید +انقدر خوابت عمیق بود دلم نیومد _مهمونا کی رفتن؟ +شامشون رو که خوردن رفتن،دیشب احسان چش شده بود از وقتی برگشتید بهم ریخته بود؟ شانه ای بالا می اندازم مشکوک می پرسد:یعنی تو نمی دونی؟ _اخه مامان جان من برای چی باید بدونم اصلا به من چه ربطی داره اون چه رفتاری میکنه مادرم چیزی زیر لب زمزمه میکند و اتاق را ترک میکند بعد از این که آبی به دست و صورتم میزنم به سمت آشپزخانه میروم مادرم صبحانه ی مفصلی چیده _چی شده مامان خانم چرا انقدر تدارک دیدی؟ +وا حالا یه بار تحویلت میگیرم پروو نشو پشت میز می نشینم با خنده اولین لقمه را داخل دهانم می گذارم مادرم که انگار چیزی یادش آمد به سمت من برمیگردد +آها راستی نرگس دوستت زنگ زد گفت بهت بگم مگه قرار نبوده برای پروژه دانشگاهیتون بری خونشون؟ با حرف مادرم جامیخوردم محکم به صورتم میکوبم که با درد دستم صورتم جمع میشود... نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @rafighshahidam313 ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍🤍 محکم به صورتم میکوبم که با درد دستم صورتم جمع میشود +چته دختر دیوونه شدی؟ _مامان،پــروژه!!! +خب حالا توام _ وای من چرا فراموش کرده بودم امروز میخواستم ساعت9صبح خونه نرگس اینا باشم اما الان ساعت12عه!! +عیب نداره چند ساعت دیگه برو الان ظهره خوبیت نداره به سمت موبایلم میروم با نرگس تماس میگیرم بعد از چند بوق جواب میدهد +الو _سلام نرگس خوبی؟ +سلام‌ واقعا که ریحانه خیلی بدقولی _ببخشید باور کن فراموش کرده بودم +حالا میتونی برای ساعت4خودت رو برسونی؟ _آره میام +باشه پس منتظرم با نرگس خداحافظی میکنم و تماس را قطع میکنم 💞💞 چادرم را سر میکنم و کیفم را روی شانه ام می اندازم با مادرم خداحافظی میکنم و از خانه خارج میشوم سوار تاکسی میشوم نگاه به تماس ها می اندازم 3تماس بی پاسخ از نرگس دارم و 1تماس هم از یک شماره ناشناش ترجیح میدهم اول با نرگس تماس بگیرم _الو..سلام +سلام کجایی تو؟ _توی راهم دارم میام +باشه منتظرم _خداحافظ +خداحافظ. تماس را قطع میکنم دستم را روی شماره ناشناس میگذارم! بعد از چند بوق صدای مردانه ای داخل گوشم میپیچد. سکوت میکنم.. نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @rafighshahidam313 ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍🤍 +سلام سکوت میکنم صدا برایم آشنا است اما نمی دانم صاحب صدا کیست! +ریحانه خانم خوبین؟ منم احسان در دل خودم را لعنت میکنم و پاسخ میدهم _سلام آقا احسان خوبین دایی و زندایی خوبن شرمنده نشناختم +این حرفا چیه میخواستم ببینم امروز وقت دارید؟ _امروز،راستش دارم میرم خونه ی دوستم چطور؟ +چیز مهمی نبود میخواستم درمورد یه مسئله ای باهاتون صحبت کنم ان شاالله دفعه بعد خدانگهدار!! _خداحافظ. کرایه تاکسی را حساب میکنم جلوی در خانه میاستم و زنگ آیفون را فشار میدم +کیه؟ _منم ریحانه در با صدای تیکی باز میشود وارد حیاط میشوم زیبایی حیاط مرا به وجد می آورد نگاهم را از سنگ فرش ها به درختان سربه فلک کشیده ی داخل حیاط میدوزم حیاط نسبتا بزرگی بود نرگس به استقبال از من جلوی در ایستاده با ذوق به سمتم می آید ودرآغوشم میگیرد از او جدا میشوم _سلام چطوری +سلام بی معرفت خوبم از احوالپرسی های شما ریز میخندم با دیدن دستم هینی میکشد و دستش را جلوی دهانش میگذارد +دستت... با لبخند محوی پاسخ میدهم _نگران نباش چیزی نیست بیا بریم داخل برات توضیح میدم پشت سر من نرگس وارد میشود. با دیدن محبوبه خانم (مادرنرگس) لبخندی روی لبانم نقش می بندد _سلام با خوشرویی از من استقبال میکند نرگس روی تخت می نشیند وچندبار روی تخت بالا و پایین میشود +خب تعریف کن(به دستم اشاره میکند) _هیچی لیوان شکست شیشه رفت تو دستم +هــمـــیــــن؟؟؟ _خب آره دیگه حواسم پرت شد شیشه رفت دستم!! +چرا حواست پرت شد؟ _دایی بزرگم و خانوادش اومده بودن حواسم پرت شد نرگس آهی از ته دل میکشد و می پرسد: خانواده پسرداییت همون احسانه؟ سرم را تکان میدهم +هعی...درد عاشقیه دیگه نویسنده: سرکارخانم‌مرادی ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @rafighshahidam313 ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍🤍 سرم را تکان میدهم +هعی...درد عاشقیه دیگه با اخم ساختگی و لحن تحدید آمیزی می گویم: نرگس!!! دستش را به نشانه تسلیم بالا میبرد +من عذر میخوام بانو تسلیم!! خنده ام میگیرد با چشمانم دنبال کیفم میگردم رو به نرگس می گویم: _این کیف منو ندیدی؟ +فکر کنم روی مبل تو هالِ _میرم بیارمش نرگس مانعم میشود +نه میارم برات _لازم نکرده شما بشین چادرم را از سرم در می آورم به سمت در خروجی قدم برمیدارم دستم را روی دستگیره در می گذارم و دستگیره را می فشارم. اما قبل از اینکه در را باز بکنم دستگیره در بالا و پایین میشود سرجایم خشک میشوم آب دهانم را به زحمت قورت میدهم به خیال اینکه مادر نرگس است همان جا میاستم پسر جوانی در چهارچوب در ظاهر میشود شوکه نگاهم میکند از دیدن من جا خورده فقط چند سانتی متر با من فاصله دارد صورت سفید کشیده و چشمان قهوه ای روشن وموها و ریش بلند مشکی!! چفیه ای دور گردنش انداخته و لباس های گشاد خاکی اش متعجبم میکند. چیزی دلم را می لرزاند تازه متوجه میشوم چند ثانیه ای هست که تکان نخوردم و چادر برسر ندارم! چند قدم به عقب برمیگردم کنار نرگس میاستم نگاهم را به زمین‌میدوزم _سلام اوکه انگار تازه به خودش آمده سرد و جدی پاسخ میدهد +سلام نرگس خوشحال به طرف او میدود و در آغوشش میگیرد از او جدا میشود و با ذوق و لبخندی که مهمان لبانش شده می گوید: +داداش مَهدی کی اومدی +همین الان +توکه گفتی یک هفته دیگه میام! +اگه جنابعالی ناراحتی من برم +نه داداش من غلط کردم و بعد چشمکی حواله اش میکند مهدی آهسته میخندد چقدر دلنشین بود خنده های مردانه ی او! تا متوجه نگاه من میشود به نرگس چیزی می گوید و اتاق را ترک میکند نگاه پر از سوالم را به نرگس میدوزم +باور کن نمی دونستم قراره امروز بیاد _یعنی تو خبر نداشتی که داداشت کی میاد؟ +نه ریحانه خب اون گفت یک هفته دیگه برمیگرده _برمیگرده از کجا؟ نویسنده: سرکارخانم مرادی ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @rafighshahidam313 ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍🤍 از سوالی که کردم پشیمان میشوم و با حالت مظلومانه ای می گویم:ببخشید قصد فوضولی نداشتم!! +این حرفا چیه تو کی انقدر خجالتی شدی من نفهمیدم آهسته میخندم ادامه میدهد: داداشم یه چند ماهی رفته بود سوریه از اونجا برگشته _پس واسه همین بود که لباس هاش خاکی بودن +چی؟ _ه...هیچی چرا اینطور شده ام اصلا به من چه ربطی دارد که او کجا میرود و یا چه میکند؟! صدای نرگس مرا از افکارم بیرون میکشد +کجایی؟ _همین جام +میگم مگه نمیخواستی کیفتو بیاری؟ _هاا...آها راست میگی ک...کیفم! چادر رنگی نرگس را میگیرم و از اتاق خارج میشوم چند قدم برمیدارم و به سمت مبل میروم نگاهم را بین تمامی مبل ها می چرخانم اثری از کیف ام نبود...! با نگاهم تمام خانه را میکاوم هیچ اثری از کیفم نیست. نگران به سمت آشپزخانه میروم اما با دیدن صحنه ی روبه رویم وا میروم کیف من دست مهدی چه میکرد!!. نگاهم را روی کیف نگه میدارم بعد از چند ثانیه ناباورانه نگاهم را به چشمان قهوه ای رنگ مهدی میدوزم اخم غلیظی میکنم از رفتار من متعجب است انگار از همه چیز بی خبر است +چیزی شده؟ با لحن ترسناک و جدی پاسخ میدهم: _کیف من دست شما چکار میکنه؟ +کیف شما؟ سرم را تکان میدهم +من فکر کردم که کیف خواهر... میان حرفش میپرم: بدیدش لطفا به دستم نگاه میکند نگاهم را به زمین میدوزم که کیف در دستانم جای میگیرد با دیدن محبوبه خانم لبخند مصنوعی میزنم و با ببخشیدی از آشپزخانه خارج میشوم. محبوبه خانم بُهت زده به رفتن من خیره شده و سرجایش میخ کوب شده نویسنده: سرکارخانم‌مرادی ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @rafighshahidam313 ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍🤍 با دیدن محبوبه خانم لبخند مصنوعی میزنم و با ببخشیدی از آشپزخانه خارج میشوم. محبوبه خانم متعجب از رفتار من کنار مهدی ایستاده صدای نگرانش را میشنوم که می گوید: چی شد چرا این دختر اینطوری رفتار کرد؟ مهدی با لحنی که سرشار از بی تفاوتی بود پاسخ میدهد: من کاریش نکردم که... پوزخندی میزنم و وارد اتاق نرگس میشوم +به به بالاخره تشریف آور... با دیدن اخم من ادامه حرفش را میخورد چادرم را از روی تخت برمیدارم و میپوشم نرگس شوکه میگوید: چکار میکنی؟ _دارم میرم +کجا؟ _خونه دستم را میگیرد و در چشمانم زل میزند +چی داری میگی ما که هنوز کاری نکردیم؟ _مهم نیست +چی شده چرا اینطوری میکنی؟ _نرگس ولم کن کار دارم باید برم نرگس نا امید و با لب و لوچه ی آویزان به من خیره میشود +اما استاد شفیعی حتما... با اخم من سکوت اختیار میکند با باز شدن در نگاه هردویمان به سمت در می چرخد با دیدن مهدی اخم هایم در هم گره میخورد به قدری که پیشانی ام درد میگیرد کیفم را روی شانه ام می اندازم. به سمت در اتاق میروم جلوی در ایستاده و فکرش درگیر چیزی است طلبکارانه میگویم: _ببخشید میشه برید کنار؟ از جلوی در کنار میرود نرگس دنبالم می آید: ریحانه صبر کن صدای محبوبه خانم مرا سرجایم متوقف میکند. +چی شده ریحانه جان نکنه بد بهت گذشته؟ شرمنده میگویم: نه حاج خانم من یه کاری دارم باید برم ببخشید وبعد لبخند خجولی چاشنی اش میکنم مهدی هم همانجا داخل حیاط ایستاده و انگار نه انگار که موضوع ناراحتی ام او بوده بالاخره لب باز میکند... نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @rafighshahidam313 ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛