🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتاول
میان تـٰاریڪی
تورا صدا ڪردم
سڪوت بود و نسیم
ڪه پرده را می برد
در آسمان ملول
ستـٰاره ای می سوخت
ستـٰاره ای می رفت
تورا صدا ڪردم
تورا صدا ڪردم
به قاب عکس پدرم خیره میشوم صورت کشیده و گندمی و چشمان قهوه ای رنگش باعث میشود اشک در چشمانم حلقه بزند!
ابهتش از پشت این قاب عکس هم پیداست
با صدای لرزانی رو به پدرم می گویم:
بابا چرا تنهامون گذاشتی؟
میدونم برای دفاع از حرم حضرت زینب رفتی میدونم برای دفاع از ناموس رفتی
اما پس من چی بابا؟
از وقتی که رفتی تنها شدم دیگه اون دختر شاد و سرحالی که بودم نیستم همونی که تا صدای زنگ آیفون بلند میشد با ذوق به سمت در میرفت تا شاید باباشو ببینه بابا جون یادته قبل از اینکه بری بهم قول دادی برگردی؟
اما از اون روزا خیلی گذشته بدقول نبودی که..
این روزها دلم هوای تو رو کرده!
دلم خیلی برات تنگ شده..
با صدای مادرم اشک چشمانم را پاک میکنم
+توکه هنوز آماده نشدی؟
پاشو دختر الان مهمونا میرسن
لبخند تلخی میزنم
و سرم را به نشانه تایید تکان میدهم مادرم از اتاق بیرون میرود
پیراهن بلند یاسی به همراه یک روسری همرنگش و شلوار کتان مشکی از داخل کمد برمیدارم
روسری ام را به صورت لبنانی مانند میبندم
در آیینه به خودم نگاهی می اندازم
لبخند کش داری میزنم و از اتاق خارج میشوم.!
مادرم با دیدن من لبخندی از سر رضایت میزند
+سعی کن یکم با خانواده دایی حسینت گرم تر برخورد کنی!
با آمدن اسم خانواده دایی اخم هایم در هم گره می خورد
شاید بهتر است به حرف مادرم گوش بکنم اما چطور عروس خطاب کردن های زندایی زهره را تحمل بکنم؟
+نگفتم اَخم کن گفتم یکم مهربون تر
با حرف مادرم لبخند جای اَخمم را میگیرد.
صدای زنگ آیفون بلند میشود
به سمت آیفون پاتند میکنم
_کیه؟
با صدای مبینا ذوق زده دکمه آیفون را میفشارم.
به همراه مادرم جلوی در برای استقبال از آنها میایستیم
اول دایی محمد را میبنم پیراهن کرمی رنگی تن کرده
صورت دلنشین دایی محمد مرا یاد پدرم می انداخت
بعد از...
نویسنده:سرکارخانممرادی
#رمان
#بهارعاشقی
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛