7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋••
گَردرطلبترنجۍمارابرسدشاید...
چونعشقحرمباشدسهلاستبیابانها
#خادمیحرمحضرتزینب🕌
#شهیدنویدصفری🌱
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر بهت نیاز داریم
چقدر دلتنگتیم😔
#حاج_قاسم
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
⭕️در مکتب روح الله:
🔸دست همه از او کوتاه است
🔹انسان، موجود متحرک است؛ از مرتبه طبیعت تا مرتبه غیب، تا فنا در الوهیت. برای صدیقه طاهره این مسائل، این معانی حاصل است. از مرتبه طبیعت شروع کرده است، حرکت کرده است؛ حرکت معنوی؛ با قدرت الهی، با دست غیبی، با تربیت رسولالله- صلیالله علیه و آله و سلم- مراحل را طی کرده است تا رسیده است به مرتبهای که دست همه از او کوتاه است.
📚صحیفه امام؛ ج7؛ ص338 | پیام به ملت ایران؛ 26 اردیبهشت 1358
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
🌹بیرون از سنگر خوابیده بود!!
ممکن بود براثر اصابت خمپارههای دشمن
آسیبی به او برسه ، بیدارش کردم و گفتم
حاجی چرا اینجا خوابیدهای؟!
وقتی بیدار شد
سوالم رو با این قطعه شعر
جواب داد :
گر نگهدار من آن است که میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...
#شهید_سیدمحمدرضا_دستواره
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
امیرمومنان علی علیه السلام:
تعطَّروا بالاستغفار لا تفضَحكم رائحة الذنوب.
(روح) خود را با استغفار معطّر كنید تا بوی بدِ گناهان ، شما را نرنجاند.
شرح نهج البلاغه،
ابن ابی الحدید،ج20ص281.
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
عکسی از بدرقه شهدای تازه تفحص شده دفاع مقدس، در روستای پردنجان استان چهارمحال و بختیاری که مورد توجه کاربران فضای مجازی قرار گرفت.
#میهمان_بهشتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
@rafiq_shahidam96
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
#اسمتومصطفاست
#قسمت_نود_و_سه
خوبی این خانه در این بود که دو اتاق خواب داشت. اگر مهمان می آمد مجبور نبود در هال بخوابد. از بودن در این خانه راضی بودیم و خوشحال و میتوانستی بمانی و دنبال درامد بیشتر باشی. اما توافق های بزرگتری را میدیدی . تو عقاب بودی نه کلاغ و رسم نیست که عقابان بر کف خیابان زندگی کنند.
چشمانم از خستگی روی هم می افتد . حتی یک فنجان قهوه ای هم که خوردم کارساز نیست. این آخرین صحبتی است که امشب میکنم. بقیه صحبت ها بماند برای فردا بعد از ظهر که میخواهم بروم سر مزار شهدای گمنام. همان رفقایت که یک بار جلوی چشمم حسابی باهاشان دعوا کردی!
زمزمه های رفتنت از شعبان سال ۱۳۹۲ شروع شد و در ماه رمضان به اوج خود رسید . انگار میخواستی از این ماه و حال و هوایش سکوی پرش درست کنی . عصر هجدهم ماه رمضان بود، داشتم جارو برقی میکشیدم که تلفن زدی((عزیز،حدس بزن کجام؟))
_کجایی؟
_فرودگاه!
_اونجا چیکار میکنی آقا مصطفی؟!
_داریم میریم سوریه!
صدای شیون جارو برقی را خفه کردم ((مصطفی نرو،خواهش میکنم!))
اِ خیال میکردم برای چنین لحظه ای ساختمت!جبهه جنگ که نمیرم،میرم آشپزخونه!
هر چقدر التماست کردم بی فایده بود.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_نود_و_چهار
استرس افتاده بود به جانم.
در اتاق راه میرفتم و می گفتم حالا چیکار کنم؟زنگ زدم به سجاد:((داداش،مصطفی داره میره سوریه،الان فرودگاه امامه!))
_میخوای بیام دنبالت بریم پیشش؟
_تا ما بریم که رفته!
_میرسونمت.
سجاد که حدس زده بود چه حالی دارم آمد دنبالم. مامان و سبحان را هم آورده بود. همین که رسیدیم فرودگاه دیدم جلوی در ورود از کشورهای دیگر و خروج از ایران،ایستاده ای و با چند تا از بچه های پایگاه صحبت میکنی. حتی نگذاشتم سجاد ماشین را پارک کند.
با عجله پیاده شدم و آمدم جلو،چهره ات در هم بود.
_چی شده آقا مصطفی؟
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_بگو چیشده؟
_ساکم رفت،خودم نه!
_یعنی چی؟
انگار که من مقصر باشم جوابم را ندادی. سجاد رسید. جواب اورا هم ندادی. هر جور بود سجاد راضی ات کرد سوار ماشین شویم و برگردیم . در جاده فرودگاه نگاهت را به بیرون دوخته بودی و بلند بلند گریه میکردی. سابقه نداشت هیچوقت جلوی دیگران بشکنی. خندیدم:((آقا مصطفی مرد که گریه نمیکنه!))
با خشم نگاهم کردی:((تو راضی نبودی و نشد!))
شروع کردم سر به سرت گذاشتن.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_نود_و_پنج
به اینکه خدا دوستم داشته و خواسته ام را اجابت کرده،به اینکه حالا فرصت زیاده،به اینکه نباید من را با یک بچه کوچک تنها بگذاری. مامانم و داداش هایم ساکت بودند. جلوی در خانه،مامان هر چه اصرار کرد پیاده شوی و افطار کنی،قبول نکردی و سجاد باز ماشین را روشن کرد و ما را رساند خانه خودمان. افطاری را حاضر کردم. خوردی. پرسیدم:((چطور شد ساک رو فرستادی خودت نرفتی؟))
_توی خیابون بودم که تلفن کردن بیا سمت فرودگاه و به چند تا از دوستاتم که پاسپورت دارن و آمادهن بگو بیان. اینا که زنگ زدن از بچه های فاطمیون بودن. منم زنگ زدم به آقای حاج نصیری و گفتم اگه میخوای با پسرتون بیایین. میدونستم پاسپورت دارن . حاجی و پسرش اومدن. ساکامون رو دادیم. اونا از گیت رد شدن،اما جلوی من رو گرفتن و گفتن ویزای عراق داری و نمیتونی وارد سوریه بشی. گفتم :((خب چون سربازی نرفتی ویزای سوریه رو نمیدن. ویزای عراق رو هم وقتی دادن که ودیعه گذاشتی!))
گفتی:((قسمت نبود سمیه! آخه جلوی چشمم رفقا رفتن و من جا موندم!))
بعد از افطار ضربان قلبم بالا رفت. سفره را همان طور که نشسته بودم جمع کردم،اما بلند نشدم که ببرم آشپزخانه. تو هم انگار که من مقصر باشم برنداشتی و با اخم بلند شدی و رفتی اتاق فاطمه.
ربع ساعتی دراز کشیدی و بعد آمدی:((من میرم بیرون.))
@rafiq_shahidam