eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
84 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
" قسمت۲ " |فصل اول : شما کہ ایرانی هستی| ...💔... مرتضی عطایی هستم، متولد سال ۱۳۵۵ در مشهد، فرزند دوم یک خانواده هشت نفره😌؛ سه خواهر و سه برادر. شغل و حرفه ی من تاسیسات مکانیکی ساختمان است🏢؛ کارهایی مثل لوله کشی 🔧سرد و گرم، شوفاژ، آبگرمکن، پکیج. هفت هشت سالی هست که مغازه دارم ولی حدود ۲۰ سال است که دارم کار تاسیسات می‌کنم. از سال ۷۳ عضو بسیج ✌️ شدم و ۱۵ سال است که عضو فعال و عضو شورای حوزه هستم. مدتی در کار آموزش بسیج کار می‌کردم و مدتی هم در عملیات بسیج فعالیت داشتم. یکی از کسانی که در بسیج با او آشنا بودم، حسن قاسمی دانا بود. او جزو مربیان آموزش 👨‍🏫 بود و من هم توی مجموعه عملیات بودم و به این صورت، دورادور با هم ارتباط داشتیم. اردیبهشت ۱۳۹۳ خبر شهادت حسن قاسمی دانا منتشر شد😢. من اطلاع نداشتم که ایشان به سوریه رفته است. مراسم تشییع از مهدیه مشهد تا حرم امام رضا ♥️( علیه السلام ) بود. آن روز در حرم عاجزانه از آقا امام رضا (علیه السلام) 🙏 خواستم قسمتم شود من هم به سوریه بروم. گذشت تا سفر اربعین همان سال که به اتفاق جمعی از دوستان مسیر نجف تا کربلا را پیاده رفتیم. طی مسیر صحبت همین قضیه شد. از یکی از بچه ها شنیدم مسجدی هست که سمت گلشهر مشهد که در آنجا برای اعزام به سوریه ثبت نام می کنند. جرقه 💡 اولیه همان جا در ذهنم 🤓 خورد. بعد از سفر کربلا و برگشتن به مشهد، یک روز مدارکم 🔖 را زیر بغل زدم و رفتم به مسجدی که در در گلشهر ثبت‌نام می‌کردند. مدارکم را خواستند، من هم شناسنامه، کارت پایان خدمت و گذرنامه را گذاشتم روی میز. گفتند: آقا شما که ایرانی هستی😐! گفتم: ایرانی هم دیگه🤷‍♂، پس می خواستی چی باشم؟ گفتند: اشتباه آمدی، اینجا فقط بچه های افغانستانی را ثبت نام می کنند. حسابی خورد توی پرم😧. هر چه التماس 🙏 کردم، گفتند:نه آقا، امکان نداره.🙎‍♂ اصلا خبر نداشتم که فقط بچه های افغانستانی را از آنجا اعزام می‌کنند. از طرفی چون هویتم معلوم و آنجا تابلو شده بودم، دیگر نمی توانستم بروم🙍‍♂ مدرک افغانستانی جور کنم و بیاورم. آنها کاملاً می‌دانستند من ایرانی هستم. اگر همان اول در جریان بودم، مدرک افغانستانی جور می‌کردم و می‌گفتم افغانستانی هستم یا اگر مدرک هم نداشتم می رفتم چند نفر را به عنوان معرف پیدا می‌کردم؛ ولی با این اوضاع بلیتم کاملاً سوخت و دیگر نمی توانستم کاری بکنم.🤦‍♂ آمدم خانه، از تمام مدارک بسیجم کپی گرفتم؛ گواهی های مربی گری، گواهی های خدمت، تقدیرنامه ها، تشویق نامه ها، از همه اینها که حدود ۳۰ برگ می شد، کپی گرفتم و بردم به همان مسجد گلشهر. آنها را نشان دادم و گفتم: این رزومه کاری منه، بالاخره تو مجموعه آموزش یه کاری از دستم برمیاد🙋‍♂. مجدداً گفتند: نه آقا، این ها فایده ای نداره🙅‍♂. مسئول ثبت نام شخصی بود به نام افضلی که از بچه‌های خود افغانستان بود😒. او گفت: آقا همه اینها که شما میگی درست، ما قبول داریم، ولی نمیشه شما را ثبت نام کنیم. اگر بشه کاری هم کرد، می تونم با مسئولین صحبت کنم، بری تهران برای آموزش بچه های افغانستانی، فقط در این حد. گفتم: آقا، اگر جور بشه، من می خوام برم اون طرف.🙏 منظورم سوریه بود. گفت: نه آقا نمیشه ! خیلی این در و اون در زدم. تا یک هفته هر شب می رفتم گلشهر😶. با اینکه فاصله گلشهر تا خانه حدود ۲۵، ۳۰ کیلومتر بود، اما هر شب نیم ساعت قبل از اذان مغرب آنجا بودم. می‌خواستم هر جوری که شده یک راهی پیدا کنم. در آن مسجد همه افغانستانی بودند. گلشهر منطقه ای در پایین شهر مشهد است که محل تجمع و سکونت افغانستانی ‌هاست. البته آنها در سطح شهر مشهد هم زیاد هستند ولی تقریباً مرکزیت شان در گلشهر است. دفتر مسجد داخل حیاط مسجد بود. آنجا اتاقی داشت که کار ثبت‌نام در آن انجام می‌شد. بچه های افغانستانی می‌آمدند، مدارک می‌دادند، ثبت نام می کردند و پیگیر کارهای اعزامشان می شدند. چون هر شب 🌑 میرفتم آن جا، تقریباً با آنها آشنا شده بودم، موقع نماز که می شد همه می‌رفتند نماز، بعد نماز به نوبت اسم ها را می‌خواندند. کسانی که ثبت نام می کردند هم باید با آنها هم زبان و افغانستانی بودند. بالاخره یک شب شماره تلفن 📱 افضلی را از یکی از بچه‌های آنجا گرفتم، گفتم شاید به دردم بخورد. او به من گفت: بابا فایده نداره، شما هر چی هم بری بیای، ثبت نامت نمی‌کنیم. به ما تاکید کردن که به هیچ عنوان ایرانی ثبت ‌نام نکنید. گفتند اگر ایرانی از توی اینها در بیاد یا معلوم بشه ثبت نام کردید، با شما برخورد می‌کنیم و اخراج می شید. یک روز که در خانه 🏠 بودم، فکری به سرم زد. از طرف بسیج یک دستگاه بی‌سیم 📞 تحویل من داده شده بود به نام بصیر. شبکه این بی سیم ‌ها باز است و موبایل 📱 را هم می شود با آن شماره گیری کرد.
بی سیم بصیر دو تا خصوصیت دارد؛ یکی عدم نمایش شماره☺️، دیگر اینکه باید مثل بی سیم وقتی صحبت می کنی، شاسی آن را بگیری. زمان صحبت، طرف مقابل متوجه می‌شود شما داری با بی‌سیم صحبت می‌کنی. آن روز به سرم زد با این ‌بی‌سیم یک زنگ به افضلی بزنم😁. نمی‌خواستم کسی در خانه متوجه شود😬. البته کمی زمینه ‌سازی کرده بودم. چون کارم تاسیسات بود و جواز کسب هم داشتم، مدتی قبل در ستاد بازسازی عتبات ثبت نام کردم و قسمتم شد حدود ۴۰ روز در حرم حضرت سیدالشهدا ♥️ کار تاسیسات انجام دادم. تصمیم داشتم اگر قضیه رفتنم به سوریه درست شد، به خانمم بگویم که مجدداً کار عتبات درست شده و باید به عراق بروم❌. آمدم توی حیاط خانه، بی سیم را روشن کردم و بدون اینکه چیزی در ذهنم باشد و فکری کرده باشم، فقط شماره آقای افضلی را گرفتم😑 اصلا نمی دانستم چه حرفی باید بزنم 🤷‍♂ و خودم را چطور معرفی کنم، از طرفی او یک هفته هر شب من را دیده بود و می شناخت🙍‍♂. تنها کاری که کردم، یک پارچه جلوی دهنه بی سیم گرفتم تا به اصطلاح صدایم کمی عوض شود😉. هرچند که صدای خش خش بی سیم می آمد. شماره را که گرفتم، افضلی گوشی را برداشت و گفت: بفرمایین؟😟 یکی دو بار الو الو کردم و چون آنتن نمی داد، ارتباط قطع شد. دفعه سوم که شماره را گرفتم، گفت: بفرمایین، حاج آقا شمایید؟ چون دو بار قطع شد و شماره هم نیفتاده بود، او کس دیگری را اشتباهی گرفته و فکر کرد من حاج آقا هستم😏. حالا من اصلا نمی دانستم این حاج آقایی که می گفت، کی هست😛. همین طور الله بختکی گل گرفتم و گفتم: بله آقای افضلی! گفت: بفرمایید حاج آقا! گفتم: بنده خدایی را فرستادم بیاد پیشت برای ثبت‌نام، چرا کارش رو راه ننداختی؟🤫🤣 گفت: کی؟ گفتم: یکی هست به نام عطایی😅. گفت: اِ... حاج آقا اینو شما فرستادید؟😵 گفتم: بله🤐🤪. گفت: نگفت از طرف شما اومده! گفتم: بابا کارش رو راه بنداز. پرسید: شما ماموریتید؟🧐 گفتم: آره الان تهرانم.🤓 گفت: بگین امشب بیاد کارش رو راه بندازم. بعد از خداحافظی سریع گوشی رو قطع کردم😨. حسابی خوشحال بودم و نفهمیدم کی غروب شد😍. قبل از غروب با ماشین به آنجا رفتم. افضلی تا من را دید ، از پشت میزش🙇‍♂ بلند شد، اومد بیرون بهم دست داد و با عزت و احترام پرسید: چرا زودتر نگفتی از طرف حاجی اومدی؟ حالا کدام حاجی، نمی ‌دانستم🤷‍♂. حرفی نزدم و ساکت ماندم. افضلی گفت: تو رو خدا بفرما! بعد هم رفت برایم چایی آورد. آن روز حسابی تحویل بازار بود.😄 بعد از این حرف‌ها، افضلی چند تا فرم به و از من مدارک خواست.✔️ فرم ها را پر کردم و مشخصاتم را کامل نوشتم. چون مثلاً حاجی معرف من بود😄، با اینکه او می‌دانست من ایرانی هستم، اما هیچ حرفی نزد🤫. من عکس خودم و خانمم و بچه‌ها را به همراه فرم ها به او دادم. البته نام من به عنوان افغانستانی ثبت شد. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
" قسمت۳ " |فصل اول : شما کہ ایرانی هستی| ...💔... فرم ها را که گرفت، گفت: آقا، یه شماره حساب هم محبت کن بده. گفتم: شماره حساب برای چی؟ گفت: تو چه قدر پرتی😒! مگه حقوق نمی خوای؟ گفتم: مگه قراره حقوق بدن🤭؟ تا آن موقع نمی دانستم حقوق هم می‌دهند. فکر می‌کردم که این ثبت‌ نام هم مثل ثبت نام ‌های بسیج است. گفت: خیلی پرتی! شماره حسابت رو بنویس. در فرم جایی برای کد ملی و شماره شناسنامه تعبیه نشده بود، من فقط نام، نام خانوادگی، نام پدر سال تولد و محل تولد را نوشته بودم. با خودم گفتم: الان اگر شماره حسابم را بنویسم، اینها بزنند توی سیستم، کد ملی و همه مشخصاتم در میاد.🤭 از طرفی من که اصلا به نیت حقوق نیامدم. به همین دلیل و برای اینکه در مراحل بعدی لو نروم، یک شماره کارت پس و پیش و الکی نوشتم و دادم🤫😅. افضلی بعد از گرفتن مدارک، گفت: پس فردا اعزامه... باورم نمی شد که اینقدر راحت کارم راه بیفتد. از او خداحافظی کردم و خوشحال و شنگول برگشتم.😂❤️ کمی کار عقب افتاده داشتم. رفتم آنها را سر و سامان دادم و آمدم خانه🏠. به خانمم گفتم: بهم خبر دادن که کارت جور شده و دوباره باید برم عراق. از قضا کارم هم جور شده بود. سری قبل که رفته بودم ستاد بازسازی عتبات، در یکی از هتل ها 🏢 با یک مهندس اصفهانی آشنا شدم😊. کار در ستاد بازسازی عتبات جوری است که همه چیزش فی سبیل اللّه است، یعنی حتی کرایه رفت و برگشت را هم باید از جیب بدهی. با مهندسی که آشنا شدم، به من گفت: اگه خواستی بیا اینجا، من پروژه بر می دارم، کار بر می دارم، بیا برای من کار کن، بهت حقوق هم میدم💵✔️. پیشنهاد خوبی بود. هم ادای دین به حساب می ‌آمد، هم زیارت بود، هم درآمد داشت. به هر ترتیب هم عراق جور شده بود، هم سوریه. اما انتخاب من معلوم بود و آرزو داشتم به سوریه بروم. تنها کسی را که در جریان قرار دادم برادر کوچکم محمد بود. به او گفتم : من کارم درست شده، می خوام برم سوریه😍، ولی هیچ کس خبر نداره، غیر از تو. به تو گفتم که اگر یه وقت اتفاقی برام افتاد، در جریان باشی🌸. گفت: باشه.👍 محل تجمع و اعزام، کنار مسجد پارک «کوه سنگی» مشهد بود. روز موعود به آنجا رفتم. زمستان ❄️ سال ۱۳۹۳ بود و هوا به شدت سرد😬، کم کم همه آمدند. دو سه ساعتی 🕒 آنجا بودیم تا این که سر و کله مسولین مربوطه که سه نفر از نیروهای سپاه قدس بودند، پیدا شد😱.کار آن ها سازماندهی نیروها برای فرستادن به تهران بود . حدود دویست نفر جمع شده بودند. همه را به خط کردند. همان اول کار، یکی از آنها آمد جلو و گفت:« آقایون! هرکس ایرانیه، خودش بیاد بیرون ما رو به دردسر نندازه.» هیچکس از صفوف جدا نشد و بیرون نیامد🤫. او دوباره گفت:« هرکس ایرانیه، اگر ما اون رو پیدا کنیم، براش بد میشه، خودتون بیایین بیرون.🤭» باز کسی بیرون نیامد. من خیلی دلهره داشتم😓. او گفت:«خیلی خب!بنشینید.» همه نشستیم با انگشت👆 شروع کرد اشاره کردن به بعضی از نفرات و گفت:« شما....شما...شما....شما.... شما.....شما....شما.......بیایین بیرون😲.» حدود بیست نفر را کشید بیرون. من سومین نفری بودم که مورد اشاره قرار گرفتم😨. چون ثبت نام کرده بودم کمی خیالم از بابت رفتن راحت بود😶 . وقتی مورد اشاره قرار گرفتم، با خودم گفتم:« حتما می خواهند برای سازماندهی نیرو ها فرمانده گروهانی، چیزی انتخاب کنند، نظرش ما را گرفته.😏» خیلی امیدوار بودم که دیگر همه چیز هماهنگ است. او گفت:« کسایی رو که گفتم، این طرف بشینن😌.» ما بیست نفر رفتیم کمی آن طرف تر نشستیم . بعد از این از جمع جدا شدم ، گفت:« آقایونی که جدا کردیم، زحمت بکشن برن خونه هاشون.🙁» همه محاسباتم ریخت بهم.🤨 باورم نمیشد😣. با تعجب تمام گفتم: «بله؟🤷‍♂!» او گفت:«آقا!شما ایرانی هستید! نه مارو اذیت کنید، نه خودتون رو، بفرمایید منزل🙎‍♂ .» هر چه التماس کردیم🙏، فایده ای نداشت و قبول نکردند .🙅‍♂ از آن بیست نفر، همه رفتند جز من. طرف در جواب اصرار من می گفت :«تو ایرانی هستی، خودتم میدونی، ما هم می دونیم، پس برو دنبال کارت🤛.» رفتم به آن دو نفر دیگر رو انداختم، آنها هم همین جواب را دادند و قبول نکردند. در همین گیر و دار، یاد گذرنامه افغانستانی که داشتم افتادم✌️. قضیه بر می گشت به ۱۳سال پیش😉. من به اقتضای شغلم که تاسیسات بود سه بار به حج عمره مشرف شده بودم. یکی از رفقایی که با او به حج رفته بودم، بهم گفت:«فلانی! اگر گذرنامه غیر ایرانی داشته باشی، سفارت عربستان راحت برای حج تمتع ویزا می ده😄!»
برای رفتن به حج تمتع بعد از ثبت نام، حداقل باید ۱۰ سال در نوبت قرار می گرفتی تا اسمت در بیایید😢. خیلی هم آرزو داشتم به حج واجب بروم. از آن دوستم پرسیدم :«چه جوریه؟! چی کار باید بکنم؟!» گفت:«اگه میتونی یه گذرنامه افغانستانی ای، عراقی ای، چیزی جور کن، من ویزاش رو برات می گیرم.» با یک کارگر افغانستانی به نام «سید محمد» حدود ۸ سال کار می کردم و او را خوب می شناختم . همان ایام کار تاسیسات و لوله کشی یک ساختمان🏢 چهار طبقه دستم بود. فردا صبح سر ساختمان🏢 به سید محمد گفتم:« سید محمد! یه گذرنامه افغانستانی می خوام میتونی برام جور کنی؟». گفت:« ها! می تونم، پول بده برات جور کنم😉.» پرسیدم:«چقدر؟» گفت:« صد هزار تومن💵 بده با یه عکس برات ردیف می کنم👌 .» سال ۱۳۸۰ صد هزار تومان خیلی بود. با اینکه سید محمد را خوب می شناختم، اما باز ته دلم گفتم:«این کارگره! ممکنه صد تومنُ بگیره و دیگه از فردا پیداش نشه😣.»با این حال دلم را زدم به دریا و گفتم توکلت علی الله ، صد هزار تومان پول به همراه یک قطعه عکس خودم و خانمم دادم به سید محمد. اما از آن پول دل کندم و گفتم این حالا یک حرفی زد، نمی شود زیاد روی حرفش حساب باز کرد 😕. دو روز بعد سید محمد گذرنامه به دست آمد سر ساختمان🏢، آن هم گذرنامه اصل مو لای درزش نمی رفت😌. بعد از گرفتن گذرنامه، با خودم فکر کردم و گفتم :« تو که تا حالا حج واجب نرفتی، حالا هم که میخوای بری، رفتی رشوه دادی، با یک گذرنامه مسئله دار و غیر ایرانی بری! این چه حجیه🙍‍♂؟ به چه دردی میخوره🤦‍♂؟» همان جان قیدش را زدم و از رفتن به حج منصرف شدم . گذرنامه افغانستانی را هم انداختم داخل گاو صندوق مغازه. از انجا که می ترسیدم فراد این گذرنامه را یکی ببیند و برایم شر شود که مثلاً این ادم جاسوس است و به افغانستان آمد و شد دارد، گذرنامه را لای چیزی پیچاندم و آن را با چسب به گاو صندوق چسباندم🙃. وقتی میخواستم برای رفتن به سوریه ثبت نام کنم، یاد این گذرنامه بودم ،اما باز ترسیدم که انگ جاسوسی به من زده شود ،به همین خاطر آن را رو نکردم. ان روز در کوهسنگی ،وقتی التماس ها و جزع و فزع ام جواب نداد ، گفتم:«تیر آخرم را هم می زنم😝، هر چه بادا باد.» اتوبوس ها داشتند برای رفتن سازماندهی می شدند .با عجله آمدم سر پارک ،یک ماشین در بست گرفتم ،رفتم مغازه. گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین مجدداً برگشتم کوهسنگی🤓 .از دور دیدم هنوز اتوبوس ها 🚌حرکت نکرده اند .ماشین🚙 جلوی پارک توقف کرد. تا محل اوتوبوس ها که حدود یک کیلومتر میشد ،بدو بدو آمدم. وقتی رسیدم پیش اتوبوس ها نفسم بالا نمی امد...😣 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
لعنت به جماعتی که منعت کردند......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میرن دبی میرقصن آزادن میرن ترکیه.. ما مسلمانیم ایمان داریم جا زیارت تومقدسه میبندند 😔جا رقصیدن باز می‌کنند ایران غیرتش قبول میکند ترکیه چقدر میرن دبی چقدر میرن..... و راه زیارت از روی دوستداران اهل بیت بستند... 😭😭 🥀🥀🥀🥀😭 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌱 هدیه به امام صادق ؏♥️ به نیابت از شهیدعبدالصالح زارع و داداش مصطفے✨ متولد ۲۶فروردین۱۳۶۴ اسفندماه سال۱۳۹۴ ازدواج کرد که تنها حاصل این ازدواج، محمد حسین بوده که در فروردین ماه 1394 به دنیا آمده است🙃 در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۶ مصادف با غروب جمعه، در روستای رتیان در شمال حلب در کشور سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمده و در گلزار شهدای شهر مقدس قم به خاک سپرده شده است🌿 از مدافعین بابلسری است که بسیجیان و اهالی راهیان نور، غالباً‌ خادمی‌ او را در فکه به یاد دارند😍💔 حالا از او محمد حسین به یادگارمانده که زمان شهادت پدرش تنها ۷ماه داشت! همسر شهید : از قبل از ازدواج، محرم‌ها را به فکه می‌رفت🙃🥀این روند بعد از ازدواج هم ادامه داشت و تا شهادتش ترک نشد✨ از چند روز قبل از تاسوعا و عاشورا با دوستانش به فکه می‌رفتند تا مقدمات پذیرایی از مهمانان شهدا را آماده کنند🕊 وقتی به خانه پدرم می‌آمدیم، در عین سادگی و بی‌آلایشی بسیار شوخ‌طبع بود💕 لحظاتی که صالح می‌آمد، فضای ساکت خانه کاملاً شکسته می‌شد. همه دوستش داشتند🌱 برای مادرم مثل پسر بود نه داماد! یک حس علاقه توأم با احترام... کمک‌کار همه بود، مثلاً به طور ویژه به پدربزرگ و مادربزرگش کمک می‌کرد و آنها حتی بیشتر از فرزندان خودشان او را دوست داشتند. شهرهای «نبل» و «الزهرا» در استان حلب که محل زندگی شصت هزار تن از شیعیان اثنی عشری سوریه است، بیش از سه سال پیش توسط گروه های تکفیری محاصره شده بود که طی ماه‌های اخیر با مجاهدت رزمندگان سپاه اسلام، محاصره آن شکسته شد🌬
اسلام، محاصره آن شکسته شد🌬 گویا «نبل» و «الزهرا» بهانه‌ای بودند تا نام «آقا صالح» را در بین شهدای مدافع حرم عقیله بنی‌هاشم حضرت زینب کبری سلام الله علیها ثبت کنند📝 برگه ی ماموریتش را امضا نکرد... تا نگویند مدافعان حرم برای پول میروند🙃✨ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و ساعت ها تلاش پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. ناگهان پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از اندام او محافظت کند، اما چنین نشد. در واقع پروانه ناچار شد همه عمر روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند. آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تلاش برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد. ⏪گاهی اوقات در زندگی فقط به تلاش نیاز داریم. اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم، به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.
⚘قیامتی است آمدنت که عمری است با خیالش هزار بار آمدنت را تجربه کردم کاش یادم بماند، دیدارت، دلِ سپید می خواهد کاش یادم بماند، برای آمدنت توشه بردارم⚘ ‌‌‌‌‌‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚سلام امام زمانم💚 پشت کوچه پس کوچه های انتظار همان جا که فاصله ها کمی بیشتر است، با شما، *به امید نگاه مهربانی از سر لطف هستم...🥀 برای آمدن و رسیدن! * السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ وَعْدا غَيْرَ مَكْذُوبٍ 🌹🍃🌹🍃 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
•°🧡🍊' توازڪدام‌زمـان‌آمدے‌کـھ‌چشم‌هایت دراین‌کرانـھ‌بـےگانـھ‌ست؟(:♥️ • 🌱'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️ . شیرینی‌گناه‌روخوب‌چشیدیم ولی‌شیرینی‌لبخند‌مهدےرو نچشیدیم‌🥀 کارم‌بہ‌جایی‌نرسه‌امام‌زمان بگن‌خستم‌کرد(:😔 . استاد‌ دانشمند📝 • ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🔔🔔 💢شـنـیـده ام که این روزها حال و هوای جهاد دلتـ❤️ را زیـر و رو کـرده.از دلتـنـگـی هایت بر روی صـفـحـه ی کاغذ📝 دیده بودم...❗️ 💢از نوشته های شهید_مشلب دختران حواستان باشد 👌 حجاب حجاب حواستان به فضای_مجازی باشد... 💢دخترانی را میبینیم که عکسهایشان را با نامحرمان به اشتراک میگذراند من منظورم با همه نیست❌ من هم از فیسبوک استفاده میکنم ⚡️اما تاکنون همچین اتفاقاتی رخ نداده😊.... 💢 دلنوشته_هایت را خـوانـده ام ⚡️امـا آنـلاین📱 ک میـشوی هـشـدارها♨️ را جدی بگیر؛عکس پروفایلش را ک دیدی!!! انگشتانت را برای تایپ ب تـبـعیـد ببر...✔️ 💢مبادا پروفایل نامحرم را مجـوز ورود بدانی📛 هر چند اگر عکسش چادرخاکی کوچه های مدینه باشد... 💢 بـرادر،آرزوی شـهـادتت رابا نامحرم قسمت نکن❌ .آری ... درد ودل کردن تو را امیدوار میکند✌️ .⚡️اما یادت نرود این گفتگو تو را از خاک  سوریه و شام...به سواحل آنتالیا میکشاند.. 💢رفته رفته آرزوی شهادتت به رابطه ی پنهانی تبدیل میشود😔. اندک اندک جای عکس دوستان شهید، عکس نامحــرم  جایگزین میشود🚫 💢طرز فکرت عوض میشود😔 تا جایی ک میگویی: جهاد برای خودشان ما در داخل دفاع👊 خواهیم کرد ،اگر دفاعی درکار  باشد... 💢بـرادر هوشـیار باش🚨؛دلـسـرد شدنت را احساس میکنی..⁉️ 🚫فـــــقــــــط یـــــادت بــــــاشـــــــد🚫 جلو جلو عواقب چت 📱کردنت را ب تو یادآوری کـردم ؛روز مـحـشـر نگویی که ندانسته وارد پـرتـگاه شدم 💢من آنروز به آگاهیت شهادت میدهم یادت باشد☝️ شیرینی شهادت که کمرنگ شود غلظت شهوت بالا میرود 💢راسـتـی اول مـاجـرا را بـیـاد داری⁉️ اولین پی ام ات سـلام_خـواهـر بود... از بعدی ها دیگر نـمیـگـویـم🙊 😔 ♨️فــقــط یــک ســوال هنوز هم نامحــرم را خواهرصدا میزنی⁉️😔 التـمـاس_کـمـے_تـفـکـر😭 🍃🌹🍃🌹🍃 *مـجموعہ فرهنگے شہید ابـراهیم* *هادے 💝هادےدلہـا* *ما را در فضاے مجازے دنبال ڪنید* 🖤🖤🖤🖤 *🖤ترک گناه با هادی دلها*🖤 https://chat.whatsapp.com/JcAuwX0butj5EANmYMJjEC 🖤🖤🖤🖤 *@rafiq_shahidam96* 🖤🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ⤵️⤵️⤵️⤵️ *🌻[پیج اینستا‌گرام شهید ابراهیم هادی* https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○°💔 *📹 🌺شهید عباس_دانشگر* 👈چشمی  میتواند امام زمان ( عج) را ببیند که در همه حال مراقبش باشی ... 👈چشمی فردای قیامت شادمان است که برای سید جوانان بهشت امام حسن و حسین علیه السلام  اشک ریخته باشد ... 👈چشمی میتواند خدا را ملاقات کند و شهادت را نصیب انسان کند که گناه نکرده باشد ... مراقب_چشمانمان_باشیم هرچیزی ارزش دیدن ندارد ** ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
یک واژه و راهِ تمام نشدنی است ... و آنقدر دست یافتنی است که هرکس می تواند، آرزویش را داشته باشد و امیدش را هم به دل، که حتما به آن دست خواهد یافت ... و اما...هر آرزویی ... بهایی دارد ... بعضی ها با پول به آرزوهایشان می رسند و ما با ... و جان دادن، می‌خواهد خالص و مخلص شدن می‌خواهد ... سختی و درد کشیدن می خواهد! و همه ی اینها ... خلاصه می شود در شهیدانه زندگی کردن... شهیدانه زندگی کنیم شهید می شویم... 🌸 شهدا این گونه زیستند... 🌸 و اینگونه شدند... شادی روح شهداصلوات ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 *هفته ی دفاع مقدس گرامی باد..... شادی روح ملکوتی شهیدان هشت سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم مخصوصا سردار دلها حاج قاسم سلیمانی و همرزمانش فاتحه مع الصلوات*🌹 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
مصداق شهید مصطفی صدرزاده @shahid__mostafa_sadrzadeh1 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 "...خدا به زودی گروهی را می آورد که آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند؛در برابر مومنان فروتن اند،و در برابر کافران سرسخت و قدرتمندند، همواره در راه خدا جهاد می کنند و از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای نمی ترسند..." مائده/۵۴ و بی شک مصطفی جان،برادرم تو در میان همان گروهی! همان ها که مهدی فاطمه عج را یاری خواهند کرد! 🗓️1400/6/30 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @rafiq_shahidam96 🌹🕊️🌹 # https://www.instagram.com/p/CUFtqqxK47r/?utm_medium=share_sheet
سلام رفقای شهدایی 🌹 ان شاءلله از امشب قسمتهای بعدی ساعت ۱۰:۳۰ ارسال خواهد شد... التماس دعا 🤲
" قسمت۴ " |فصل اول : شما کہ ایرانی هستی| { پایان فصل اول } ...💔... خوشحال 😊و مطمئن به قول معروف گذرنامه را زدم توی صورت آن بنده خدا و گفتم:« بفرما! هی می گی مدرک ،مدرک ،این هم مدرک ،دیگه چی میخوای😜.» خیلی خونسرد جواب داد :« برو بابا ! از اینها که به هر کی پول بدی ،برات جور می کنه🤨!» مثل یخ وا رفتم😳. بهش گفتم:«مرد حسابی !اخه تو عرض یه ساعت ،چطور میشه مدرک جور کرد؟ تو هی بهانه مدرک اوردی ،منم رفتم مدرکم رو اوردم، بازم بهانه می گیری😒؟» همان جواب های قبلی را تکرار کرد.😠 دوباره رفتم پیش یک نفر دیگر .از او هم جوابی نگرفتم. رفتم پیش نفر سومی، او پاس ام داد به نفرات دیگر☹️. ان روز پیش هر کس می رفتم ،سنگ قلابم می کرد .احساسم این بود که هدف انها تلف کردن وقت است. می‌خواستند اتوبوس ها حرکت کنند و من با رفتن انها بی خیال قضیه شوم و بروم ردّ کارم😟. حسابی حالم گرفته شد .همان جا دلم شکست 💔.بغض کرده بودم😢.نمی دانستم چه باید بکنم .شروع کردم با خدا حرف زدن که:« خدایا!من این همه زحمت کشیدم ،به این در و ان در زدم ،مدرک اوردم.» چون خادم بارگاه آقا علی ابن موسی الرضا «ع» هم بودم، رو کردم به طرف حرم اقا. دیگر بغضم فرو ریخت و گریه ام گرفت😭، آن هم چه گریه ای. به اقا گفتم :« یا امام رضا! حاشا به کرمت!من چند سال نوکری در خونت رو می کنم، حاشا به کرمت اگر جواب من را ندی!» اشکم همین طور می امد.😭😩 در همین حین، ماشین🚗 سمند سفیدی از راه رسید .از همهمه ای که راه افتاد، فهمیدم باید کاره ای باشد ،درست هم بود. آن بنده خدا که نامش را نمی برم _از مسولین نیروی قدس بود. می گفتند :« مسولیت تمام این مجموعه ها با این آقاست. هر چند وقت یکبار می اید و یک سَری میزند .» آنهایی که انجا بودند گفتند:«اگر کسی هم بخواد کاری بکنه ،همین بنده خدا می‌تونه.» معطل نکردم و رفتم سراغش🙏 .سلام کردم. او وقتی حال من را دید ، پرسید:« چی شده؟» گفتم:« حاج آقا من مدرکم را هم دارم. اینها باز میگن شما ایرانی هستید.» گفت:«خب لابد ایرانی ای که میگن ایرانی ای😉!» گفتم:« نه حاج آقا! من افغانی ام ،بابام افغانیه، مادرم ایرانیه.» پرسید :« بچه کجایی؟» گفتم :«بچه مشهدم، مشهد به دنیا اومدم .مشهد هم بزرگ شدم. بابام افغانی بوده، همون اوایل زندگیشون با مادرم به اختلاف خوردند، از هم جدا شدند. بعد من با مادرم توی مشهد بزرگ شدم .رنگ افغانستان رو هم تا حالا ندیدم.😜» بعد سوالاتی از پدرم کرد . در این چند ساعتی که آنجا با افغانستانی ها بودم ،یک نفر اشنا پیدا کردم .او از بچه های پایگاه بسیج و از نیروهای خودم بود .اصلیّت افغانستانی داشت اما با مدرک قلابی وارد بسیج شده بود😊 . چون خیلی بسیج را دوست داشت و به قول معروف بچه با اخلاصی هم بود ❤️،کپی شناسنامه یک ایرانی را گرفته ، اسم خودش را جای اسم او زده و با این ترفند عضو بسیج شده بود😄 . چون مدت زیادی در بسیج بود ،در پایگاه مسولیت هم داشت🌸 . او آنجا من را شناخت و گفت :«وا.....عطایی تو هم اومدی با ما بیای 🤭؟» گفتم :« هیس! جان من تابلو نکن.🤦‍♂» او که دوزاری دستش بود ،من را کشید کنار و گفت:« ببین! اگه اینجا ازت پرسیدند بچه کجایی ،بگو من بچه هرات هستم و محله ی دولت » کامل من را توجیه کرد☺️. وقتی آن بنده خدا از من پرسید :« بابات بچه کجا بوده؟» گفتم:«بچه افغانستان.» پرسید:« کجای افغانستان؟» گفتم:« بچه ی هرات» دوباره پرسید :« کجای هرات؟» گفتم :« دولت خونه .» دیگر چیزی نگفت 😝. با کمی تعلل پرسید:« گفت این گذرنامه رو کی گرفته؟» گفتم:« اینو بابام گرفته.» گفت :« کی!» گفتم :« سیزده سال پیش.» نگاهی به تاریخ گذرنامه کرد و گفت:« چرا عکست مثل الانته؟! این اگه مال سیزده سال پیش باشه ،باید قیافت فرق بکنه، این عکس مال الانه.» بیراه نمی گفت .چهره ام زیاد فرقی نکرده بود .من از ۲۵سالگی تا حالا که۴۰ سالم هست. نه چهره ام ، نه هیکلم و نه وزن و قدم هیچ تغییری نکرده است🤭. گفتم: عکس مال قدیمه. اما قیافه هیچ عوض نشده ۴۰ سالمم هست. پرسید: چرا تا حالا گذرنامه را عوض نکردی🤨؟ گفتم: گذرنامه گرفتم، ولی چون پام رو از ایران بیرون نگذاشتم عوضش هم نکردم🤓. فرم ثبت نام را نگاه کرد و گفت: این عکس کیه: گفتم عکس خانمم. گفت: بچه هم داری؟ گفتم: ها، دو تا هم بچه دارم. بعد از اینکه چند بار به صورتم و تصویر گذرنامه نگاه کرد، گفت: برو سوار ماشین شو. این را که گفت: دیگر دلم قرص شد و با خود گفتم: این کار من را امام رضا حوالی کرده و دیگر مشکلی برام پیش نمیاد.