#روزانتظار
قانون انتظار میگه:منتظر هر چی باشی وارد زندگیت میشه پس دائم با خودت تکرار کن امروز منتظر آقا ترین مولا هستم.
@rafiq_shahidam
#امرفرج
اگـر مـۍخـواهـۍ از امـر امـام زمـان(عـج الـلّٰـہ)اطـاعـت کـنـۍبـراۍ فـرج حـضـرت بـسـیار دعـــا کـــن...
الـلـہـم عـجـل لـولـیـک الـفـرج
@rafiq_shahidam
#تشنهامامزمانشویم
تشنه امام زمان(عج الله)باشیم تا خواب او را ببینیم😍
@rafiq_shahidam
#شهیدهادیعلیدوستی🌷
ای جوانان نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حضرت علی علیه السلام در محراب عبادت شهید شد.
ای جوانان مبادا که در غفلت بمیرید که امام حسین علیه السلام در میدان نبرد شهید شد.
ای جوانان، مبادا که در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین علیه السلام و با هدف شهید شد.
@rafiq_shahidam
#شهیدمهدییخچالی🌹
سفارش من به شما این است که پشتیبان ولایت فقیه باشید و از امام حمایت نمایید.
از روحانیت و دولت حمایت کرده و با کسی که این دو را تضعیف کند به شدت برخورد نمایید.
به خدا قسم که اگر دشمنان مرا بکشند و خونم را بر زمین ریزند در قطره قطره خونم نام مقدس خمینی را می بینند.
ای برادران،خط آل محمد و علی را روش و منش خود قرار دهید و مبادا از این راه بیرون روید که شکست شماها در این صورت حتمی است.
ای خواهران،این شعر را الگوی خودتان قرار دهید.
ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.
@rafiq_shahidam
#شهیدحسینمداحی🌷
دست های مرا از تابوت بیرون گذارید تا دنیا پرستان بدانند که دست خالی از این دنیا می روم و چشم های مرا باز بگذارید تا کوردلان بدانند که کور کورانه این راه را انتخاب نکرده ام.
@rafiq_shahidam
#شهیدمحمدابراهیمهمت🌷
یاد خدا را فراموش نکنید.
مرتب بسم الله بگویید.
با یاد و ذکر خدا عمل برای رضای خدا خیلی از مسائل حل میشود.
@rafiq_shahidam
شهید بیا و دستم و بگیر:
🌟رفیق مثل رسول 🌟۳۵
خورشید یک مشت رنگ قرمز به دل آبی آسمان پاشید.نگاهی به آسمان کردم ،گفتم:آقا مرتضی میشه برای من یه کاری بکنید؟
آقا مرتضی با نگاه گرم و مهربان گفت:چی شده آقا رسول؟سرم را پایین انداختم و از ته دل گفتم:شما به قول بچه ها سیمت وصله اقا،دعا کنید شهید بشم.
آقا مرتضی گفت:رسول جان ؛چون ایمان دارم که شهادت عاقبت به خیر شدنه،برات دعا میکنم،اما یادت باشه شهادت مقصد نیست،شهادت راه رسیدن به خدا را تسهیل میکنه😢
همیشه صحبت های آقا مرتضی یک درس بزرگ بود و من باید بیشتر تلاش میکردم.
روزهای نوجوانی من و فرید کم کم دست در دست جوانی گذاشت.مسائل روز،بخصوص بحث مقاومت اسلامی و حزب الله لبنان برای هردومان جالب بود.یک سری مطلب و مقاله جمع کرده بودیم.شرایط سنی ما به خیلی از جوان های لبنانی نزدیک بود و این یک هیجان همراه با درک و شناخت را برای ما به همراه داشت.فرید به من خبر داد که میدان فلسطین تهران برنامه ای برای یادبود شهدای انتفاضه و استشهادی قرار هست،برگزار کنند.باهم قرار گذاشتیم و صبح از کرج راه افتادیم.تمام مسیر مثل دونفر که تازه به یکدیگر رسیدند،یک سره باهم حرف زدیم.اگر هم موضوع جدیدی پیدا نمیکردیم،خاطرات گذشته را مرور میکردیم.نگاهی به فرید کردم، گفتم:چه روزهایی بود،یادش بخیر.
یه مدت به خاطر شیطنت ها اجازه نمیداد بریم پایگاه.تااینکه داداشت با آقا مرتضی حرف زد،بعدش هم فرزاد چقدر نصیحتمون کرد که وقتی پایگاه هستید،شیطنت نکنید.
مسیر کرج به تهران به اندازه ای بود که یک جاهایی سر روی شانه یکدیگر گذاشتیم و خوابیدیم.وقتی رسیدیم، برنامه شروع شده بود.کلی اطلاعات در مورد سیدحسن نصرالله، بچه های حزب الله لبنان،مقاومت اسلامی و شهدای عملیات استشهادی به دست آوردیم.
جمله ی حضرت امام که فرموده بود،(انقلاب ما انفجار بود)برایم جالب بود،انقلاب ما به خیلی از نیروهای مسلمان جرأت ایستادن در برابر کفر داده بود. حضور ایران به عنوان یک قدرت شیعه در منطقه، این دل گرمی را به مردم داده بود که میشود جلوی این دشمن ایستاد،مبارزه کرد و پیروز شد. دقت کردم اطراف میدان دسته های کوچک دورهم جمع شده بودند.همراه فرید به یکی دوتا از این جمع ها سرزمین.یک گروه با ایده های فرهنگی دور هم جمع شده و کلی عکس،بروشور و تراکت در مورد حزب الله طراحی کرده بودند،کارهایشان خوب بود.
جرقه ای به ذهنم افتاد،ولی برای شکل پیدا کردنش باید با روح الله و آقا مرتضی مشورت میکردم.
شب کف اتاقم پرشده بود از بروشور،عکس و تراکتی که جمع کرده بودیم.همه آن ها را مثل یک نقشه راه جلوی خودم چیدم،حالا میتوانستم برای انتخاب مسیر آینده ام بهتر تصمیم بگیرم.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۳۶
فصل چهارم هجرت🌸
نمیدانم میتوانم اسم این تغییر موقعیت مکان زندگی را هجرت بگذارم یا نه؟
تمام خاطرات کودکی و نوجوانی ام در محله باغستان کرج شکل گرفته بود.از تمام دل بستگی هایم،بخصوص فرید،بسیج و آقا مرتضی مجبور شدم بگذرم.من همراه خانواده برای زندگی به خانه ای در تهران،محدوده خیابان منیریه نقل مکان کردیم.
تهران با همه بزرگی اش برای من آن قدر جذابیت نداشت که همه روزم را پرکنم.برای همین از همه فرصت هایم استفاده میکردم تا به کرج بروم و سری به فرید و بچه های بسیج بزنم.از وقتی برای زندگی به تهران آمده بودیم ،فقط یک بار به مامان برای این جابجایی گله کرده بودم.
تلخی این دورشدن با شیرینی رفتن به کربلا از دلم بیرون رفت.فقط لطف امام حسین ع بود که قسمت و روزی من شد و توانستم با پدرم به کربلا بروم.وقتی به بین الحرمین رسیدم،تمام روضه های عالم جلوی چشمم مجسم شد،از لحظه رسیدن کاروان سیدالشهدا به این سرزمین ،تا لحظه به اسارت رفتن خاندان آل الله. و از همه چیز سخت تر برای من لحظه وداع حضرت زینب س با امام حسین ع بود.
روضه حضرت زینب س روح و جسمم را صیقل میداد،با اینکه خواهر نداشتم ،اما بیشتر به نگاه ،حجاب و ارتباط با نامحرم حساس شدم.از سفر کربلا که برگشتم تمام تلاشم را کردم تا عطر و طعم این زیارت را حفظ کنم.😔
با توجه به علایق شخصی برای ورود به عرصه کارهای نظامی مصمم شدم،برای آزمون ورودی دانشکده افسری ثبت نام کردم.
این تصمیم بهانه خوبی برای مشورت با روح الله و آقا مرتضی بود.
به محض اینکه مطلع می شدم آقا مرتضی آمده مرخصی، برای دیدنش به کرج میرفتم.درمورد دوره های اموزش،کیفیت دوره ها،سطح علمی و حتی کیفیت سوال های اعتقادی ازشون سؤال میپرسیدم، مثل همیشه راهنمای خوبی بود.بارها تاکید کرد:
آقا رسول این کار سختی و شیرینی های خاص خودش و داره .باید قبل از ورود به این شغل توانایی های خودت رو محک بزنی.
صبوری،سکوت،رازداری،بالابودن توان جسمی،قدرت تحلیل مسائل، مهم ترین ابزار این شغل هستند.گاهی لازمه ماه ها از خانواده دور باشی.تامین مالی خاصی توی این کار نیست.اما حضور دائمی در عرصه جهاد برترین امتیاز این کاره.
گاهی ساعت ها من و آقا مرتضی
ف میزدیم و من در نهایت تصمیم گرفتم که وارد دانشگاه امام حسین شوم.
🌟رفیق مثل رسول 🌟
قسمت ۳۷
شهید مدافع حرم شهید محمد حسن خلیلی
مواقعی که تهران بودم،با بچه های پایگاه بسیج دارالسلام که مربوط به مسجد محله میشد و حوالی میدان منیریه بود،رده ها و دوره های مختلف را یا شرکت میکردم و چیز تازه ای یاد میگرفتم و چیزهایی که بلد بودم را آموزش میدادم.دنبال راه حلی برای بیشتر خلوت کردن با شهدا میگشتم، یک راه خاص.
چیزی جز زدن عکس های شهدا به دیوار،کتاب خواندن،باید راهی پیدا میکردم که بتوانم خودم را به آن ها نزدیک کنم.تمرین صبوری و سکوتی که لازم داشتم را میتوانستم با این حس قرابت به شهدا انجام دهم.یک برنامه به برنامه های خودم اضافه کردم.پنج شنبه ها صبح زود،بعداز نماز،بهشت زهرا.🌸قطعه شهدا بهترین محل بود.با اینکه صبح زود میرفتم،ولی همیشه چند پدرومادر شهید بین مزارها نشسته بودند.آن ها را که میدیدم ،بیشتر درک میکردم که عشق تنها چیزی است که با رفتن و نبودن،کم رنگ و فراموش نمیشود.سعی میکردم خلوتشان را به هم نزنم.😔همیشه اول به سراغ نظرکرده های حضرت زهرا س میرفتم.آن ها که حتی از جا ماندن اسمشان هم گذشتند.
برای بیشتر شدن رفاقتم با شهدا،باهم قرار گذاشتیم،من خاک از مزار آن ها بگیرم و آن ها غبار از دل من.می نشینم کنارشان باهم حرف میزنیم،من سنگ مزارشان را پاک میکنم ،رنگ نوشته ها و حکاکی های روی سنگ ها را پررنگ تر میکنم.آن ها هم در عالم رفاقت سنگ تمام میگذارند و برایم مسیر را مشخص میکنند که عاقبتم ختم به خیر شود.🙏🙏
از وقتی به تهران آمده بودیم،رابطه من و صابر نزدیک تر شده بود.خانه خاله ام شهرک شهید محلاتی بود و خانه ما حوالی میدان منیریه.همین هم باعث شد من با دوست های صابر آشنا شوم.بین دوستان صابر اول با رضا آشنا شدم.صابر برای من گقته بود،؛چندماهی است که در برنامه های مسجد امیرالمؤمنین ع شهید محلاتی با رضا دوست شده.
یکی از اصرارهای صابر آشنا شدن من با رضا بود و بالاخره هم موفق شد.
اویل پاییز بود.صابر به من زنگ زد،گفت:رسول بیا،جلوی مهدیه میخوام بیام دنبالت بریم دور بزنیم.فکر میکردم مثل همیشه صابر میآید همین جا درمحل دوری میزنیم،یک پیراهن دو جیب مشکی تنم بود،با شلوار کتان،دمپایی هایم را پایم کردم و به سمت مهدیه آمدم.وسط راه بودم که صدای مداحی به گوشم خورد.صدای مداحی مربوط به بیت الزهرا بود.پیرمردی جلوی در بیت الزهرا ایستاده بود.به سمت پیرمرد رفتم و گفتم،سلام حاجی جان.مراسم از چه ساعتی شروع میشه؟پیرمرد یک مشت اسپند دستش بود،همه را ریخت روی زغال های سرخی که داخل یک منقل کوچک طلایی کم کم داشتن رخت خاکستر می پوشیدن.
پیرمرد گفت:سلام بابا جونم .دهه ی سوم محرم ،یعنی از امشب تا شب اول ماه صفر.بعد از نماز مغرب و عشاء..بفرمایید داخل.
تشکر حاج آیا.حتما یک شب میام
⭐️رفیق مثل رسول 🌟۳۸
باقیمانده کوچه را سریع تر آمدم،رسیدم جلوی مهدیه،دیدم یک پیکان پارک کرده،صابر با یکی دو نفر دیگر داخل ماشین بودند،صابر به من گفت:بیا بریم رضا و ببین.امشب با دوتا از دوستان اومده.صابر دست من را کشید و گفت:من رضا و جلوی مسجد دیدم.گفتم :میخوام برم پیش پسرخالم،با من اومد.بیا دیگه.
دستم را از دست صابر کشیدم گفتم ؛باشه بریم.راننده رضا بود.در برخورد اول پسری لاغر با صورتی کشیده و نسبتا سبزه.
صابر نشست جلو ،من در عقب را باز کردم،نشستم کنار پسری که خودش را میثم معرفی کرد.پسری از سمت چپ میثم سرش را خم کرد ،گفت :منم علی هستم.
آن شب رفتیم شهرک محلاتی و بعد از چند ساعتی دومرتبه با ماشین رضا برگشتم خانه خودمان.این اتفاق ساده،شروع آشنایی و رفاقت من با بچه های شهرک محلاتی شد.
از آن هر هفته شب های جمعه رضا و صابر همراه با علی و میثم می آمدند دنبال من تاباهم به حرم امام رحمة الله علیه یا حضرت عبدالعظیم حسنی برویم.
روح الله اکثر اوقات نبود ،این ارتباط ها برای پرکردن تنهایی من خوب بود.هرچند که هنوز به شدت دل تنگ فرید و دوستانم بودم.
صابر خیلی خوب این تنهایی من را فهمیده بود،برای همین خیلی برای برقراری ارتباط با دوستانش تلاش میکرد.وقتی وارد جمعی میشدم،سعی نمیکردم جلب توجه کنم یا کاری کنم که خیلی مطرح شوم.به قول بچه ها خیلی خشک و جدی بودم.بعدها که با رضا صمیمی تر شدم ،به من گفت:رسول تو خیلی آدم معمولی هستی.یک مذهبی که در برخورد اول جذاب نیست.تنها چیزی که بخوام برای کسی ازت تعریف کنم، اینه که وقتی میخندی اشک از چشمات راه میفته.یکم که از آشنایی میگذره،رفیق خوبی برای آدم میشی.این تعریف رضا برایم جالب بود.☺️
فکر کنم حداقل هفته ای دو مرتبه به شهرک شهید محلاتی میرفتم.
ماه های پاییز و زمستان با تمام بارش و سرمایی که داشت،فصل گرمی برای آشنایی من با رضا،میثم،علی و چندنفر دیگر از بچه های شهرک شد.هم زمان آزمون ورودی دانشکده را شرکت کردم.سالی که پیش روی من بود،با سروسامان گرفتن وضعیت کاری ام میتوانست مه
م ترین سال زندگی ام رقم بخورد..اواخر اسفند ماه بود.صابر به من خبر داد:رضا با یکی از دوستانش که از بچه های کادر مسجد صاحب کوثر هستند،هماهنگ کرده برای سفر جنوب،تو هم بیا باهم بریم.
از شنیدن این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم.باهم برای رفتن به این سفر هماهنگ کردیم.
هدایت شده از کانال برادران شهید مهدی و مجید زین الدین🏴🖤
صابر خراسانی کامل.mp3
30.44M
#گلزار_شهدای_کرمان
#دهه_کرامت
🔷 اجرای زیبای شاعرآیینی
مشهدی،آقای صابرخراسانی،
درجمع زائرین شهدا که، دلها
را،راهی صحن و سرای امام
مهربانیها، امام رضا(ع) کرد.
🍃شما هم بشنوید...
التماس دعا...
#جان_فدا
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
کانال رسمی سردار شهید مهدی زینالدین👆
#فرمانده_قلب_ها ♥️
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
‧⊰🔗‧🌤⊱‧
ــــ ـ بـھ وقـت قـرار..!
تلاوت دعاے فرج به نیابت از برادر شہیدمون ، ابراهیم هادی به نیت سلامتے و تعجیل در فرج آخرین خورشید ولایت ، فرزند خانم فاطمه الزهرا سلام الله علیہا 🌱 . .
هر شب، ساعتِ21:00 ⏰✨
+ یک دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیره رفیق😉 !
‹ اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج ›
@rafiq_shahidam
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
و سلام بر او که می گفت:
#خدا، #خدا، #خدا
همه چیز دست خداست.
تمام مشکلات بشر
«به خاطر دوری از خداست.»
#رفیقشهیدمابراهیمهادی🕊❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
به دخترت رقص یادنده
#حجاب
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوام برم امام رضا ♥️💫
مرحوم آغاسی
برای شادی روحشون فاتحه و صلوات
#سلام_امام_زمانم♥️
خوش بحال قلبهایی، که هر صبح؛
رو به یاد تـــو، باز میشوند...
طراوت همه عالم...در گروی
تکرار یاد تـــوست حضرت صاحب دلم!
سلامتنہادليݪطࢪاوتزمین
🌤اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ🌤
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
🌹نهج البلاغه: حکمت نود و هفتم
🍃و درود خدا بر او (يكي از خوارج را ديد كه نماز شب مي خواند و قرآن تلاوت مي كند) فرمود: خوابيدن با يقين برتر از نمازگزاردن با شك و ترديد است
📙#حکمت_97
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
اسیر تو شدن خوب است
اسیر شهید شدن را میگویم
خوبی اش به این است
که از اسارت دنیا
آزاد میشوی ...
❤️🕊✌️🦋💙
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
#شهید_ابراهیم_هادی
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️
#رفیق_شهیدم 🕊
❀❀
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9