eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.4هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
88 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مروا خانوم ، مروا ، مروا جانم بلند شو... با شنیدن صداهای آشنایی سعی کردم چشمام رو باز کنم. چند بار پلک زدم تا تصویر رو شفاف ببینم... +ای جونم ، چشاتو باز کردی ؟! چطوری خانم خوشگله؟ با صدای خواب آلودی گفتم _ سلام +سلام به روی ماهت ، حال شما ؟ با دیدن بهار لبخندی زدم و سعی کردم آروم بلند بشم. _ممنون من خوبم عزیزم ، تو خوبی ؟ +فدات بشم ، تو خوب باشی منم خوبم ، درد که نداری ؟ _ نه الان حالم خیلی بهتره ، اتفاقی افتاده این وقت شب منو بیدار کردی؟ +خانوم تو باغ نیستنا ! شب ! خوشگل خانوم الان صبحه ، چند دقیقه دیگه اذان رو میگن ، اومدیم نماز بخونیم ... بعد با لحن بچه گانه ای گفت +شوما اینجا چی کار میکنین؟ از لحنش خندم گرفت و گفتم _دیشب یکم با خودم خلوت کردم چشمکی زد و گفت +خوب کاری کردی با خودم گفتم از الان ماموریتت شروع میشه مروا به ایناها ثابت میکنی طرز فکرشون اشتباهه ... زندگیشون اشتباهه... عقایدشون اشتباهه... _بهار جونی ؟ همونطور که داشت جانمازشو پهن میکرد گفت +جان بهار _میگم هدف خدا از خلقت انسان چیه ؟ همزمان با پرسیدن این سوال اذان رو گفتن ... +اول نمازمون رو بخونیم ، بعد جواب این سوالتو میدم، باشه؟ _باشه ، فقط ... فقط میتونی کمکم کنی وضو بگیرم؟ +آره عزیزم ، آروم پاشو بریم وضو بگیریم. با کمک بهار بلند شدم و باهم به سمت وضو خونه رفتیم... وضو رو گرفتم و برگشتیم نمازخونه... مژده و راحیل کنار هم ایستاده بودن و میخواستن نمازشون رو شروع کنند ... مژده با دیدن من لبخندی زد و زیر لب سلامی کرد من هم سلامی کردم و رفتم کنار بهار نشستم... دستامو کنار گوشم آوردم و شروع کردم به نماز خوندن ... _دو رکعت نماز صبح میخوانم بر من واجب است ، قربه الی الله ، الله اکبر... ★★★ +قبول باشه ... روبه بهار کردم و گفتم _از شما هم قبول باشه الان میتونی جواب سوالمو بدی؟ +آره میتونم، کمال فیاضیت خدا اقتضا میکنه... با خنده گفتم _ببین بهار یه جوری صحبت بکن که ما زیر دیپلمی ها متوجه بشیم باشه؟ بهار هم خندید و گفت + باشه باشه ، فیاضیت یعنی بخشندگی ، اقتضا هم یعنی احتیاج ... یعنی کمال بخشندگی خداوند احتیاج دونسته نیاز دونسته که هرچیزی رو که لایق آفریده شدن هست رو بیافرینه... یعنی هدف و چرایی آفرینش در بخشندگی خداوند هست . برای رسیدن به کمال باید مسیر عبادت و عبودیت رو طی کرد تا به مقام خلیفه الهی رسید... _خلیفه الهی چیه ؟منظورت جانشین خدا روی زمینه؟. +آره دقیقا ، هدف خدا از آفرینش ما جز بندگی و عبادت او چیزی نیست ... _خب خدا که به عبادت ما نیازی نداره ! پس چرا ما رو آفریده تا عبادت کنیم؟ ×من که اینو بهت گفتم دخمل جون. با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم با خنده گفتم +آره گفتی دخمل جون ، اما میخوام بیشتر بدونم... از کی اینجایی؟ مژده خندید و گفت ×از زمان فیاضیت و اقتضا خانم زیر دیپلم. هر سه تایمون خندیدیم و رو به بهار گفتم _داشتی توضیح میدادی . +آره . خب کجا بودیم ؟ آها چرا خدا ما رو برای عبادت آفریده وقتی به عبادت ما نیازی نداره ... خب ... مروا ببین خداوند از همه آفریدگان بی نیاز هست و هرچی آفریده از روی لطف و مهربانیش بوده در واقع خداوند این عبادت رو قرار داده تا انسان ها هدایت بشن و به تکامل برسن... راجب سوال اولی که گفتی هدف خدا از آفریدن انسان چیه اینم بگم که، خداوند قادر مطلقه و اون آفریدگاره و آفریدن در ذات اون هست و نمیشه خالق چیزی رو خلق نکنه که! ×خب خب خانم فرهمند ... کدوم خانم معلم بهتره ؟ من یا بهار ؟ با لبخند به هردوشون نگاه کردم و گفتم _واقعا شما ها عشقین عشق ، ممنونم از تمام خوبی هاتون . با خودم گفتم مروا طرز زندگی تو اشتباهه... طرز فکر تو اشتباهه نه اوناها... موبایل بهار زنگ خورد و چند بار جمله اومدم اومدم رو تکرار کرد... + خب بچه ها من برم که از همین صبح کارهای آقا بنیامین شروع شده و تمومی نداره. مچ دستشو گرفتم و با شیطونی گفتم _اع اع بنیامین کیه ؟ بهار خندید و گفت +برادرمه مری جون . و زود هم دوید و به سمت در خروجی رفت. نمیدونم چرا وقتی آنالی بهم میگفت مری بهم بر میخورد ولی وقتی بهار گفت عکس العملی از خودم نشون ندادم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از اینکه بهار رفت ، تلفن مژده هم زنگ خورد وبهم گفت برم صبحونه بخورم تا خودش بیاد... موبایلمو از توی جیبم بیرون آوردم و نگاهی به ساعت کردم ساعت هفت و ربع بود ... خونه خودمون تا دوازده ظهر خواب بودما ! وسایل های خودمو توی ساکم گذاشتم . و مهر و سجاده و چادر رو گذاشتم گوشه ای از نماز خونه... دستی به مانتوم کشیدم و متوجه شدم همون لباس هایی که آقای حجتی برام خریده رو هنوز به تن دارم ... به سمت ساکم رفتم ... مانتو هایی که توی ساکم گذاشته بودم ، صورتی و آبی و قرمز بودن از اون بدتر یه مانتو با رنگ زرد آورده بودم که اصلا با جَو اینجا سازگار نبود ... فکرشو بکنید مانتو و شلوار زرد اونم اینجا ! چشمم به ته ساک خورد یه مانتوی طوسی بود که روی جیب هاش گل های سفید کمرنگی داشت ، همینطور قسمت پایینش و روی آستین هاش هم گل داشت... نکته مثبتش این بود که بلندیش دقیقا تا پایین زانوم می اومد ... برادرم کاوه برای تولدم خریده بود اما من یکبار هم نپوشیده بودمش... سریع آوردمش بیرون و با مانتویی که به تن داشتم تعویضش کردم... روسری قواره بلند مشکی که آقای حجتی خریده بود رو هم گذاشتم توی ساک و یه شال طوسی رنگ پوشیدم... یکی دیگه از زیپ های ساکمو باز کردم و با دیدن لوازم آرایشیم چشمام برق عجیبی زد ... رژ لب کالباسی رنگی به لب زدم ، سعی کردم خیلی کم رنگ باشه ... با پنکیک هم قسمتی از صورتم که کبود شده بود رو پوشوندم ... قسمتی از موهام که پایین تر از جایی بودن که پانسمان شده رو ما کش مو بستم... سریع ساک و موبایلمو برداشتم و به سمت در خروجی رفتم ... همزمان با باز کردن در و خارج شدنم از در نمازخونه ، خاکی اومد... چشمام رو بستم و عقب رفتم ... اَخ اَخ این چی بود دیگه... اوفف خاکی شدم... تهران که این جور چیزا نبود ... حالا آب و هواش بده یه چیزی ولی اینجا بدتره از این گذشته خوزستان خیلی گرمه... از ترس اینکه آرایشم خراب شده باشه ... آینه ی کوچیکی رو از ساکم بیرون آوردم و بادیدن خودم توی آینه بلند گفتم الله اکبر ، خدایا چی خلق کردی !... آینه رو برداشتم و خواستم جلو برم که بادیدن آقای حجتی خفه خون گرفتم ... ای بابا اینم که مثل جن هردقیقه ظاهر میشه ... مگه کار و زندگی نداره این... آفتاب اونجا خیلی شدید میتابید ... توی نور چشماش برق میزد ، اع اع این که چشماش آبیه ... ای خاک تو سرت مروا که رنگ چشمشم نتونستی تشخیص بدی ... دوباره با خودم گفتم خب به من چه ، توی اون پراید درب و داغون و آینه کثیفیش معلومه که رنگ آبی رو سیاه میبینم دیگه... خطای دید شده اصلا ... البته آینش کثیف نبودا فقط یه خورده سیاه شده بود و تصویر رو شفاف نمیتونستم ببینم ... بیخال رنگ چشمش شدم و خواستم از کنارش بگذرم که ناگهان ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ دلتنگ آمدنت هستم کاش آنگونه باشم که تو می خواهی امامم مرا از نفس رهایم ده جز تو که طبیب قلب من باشد کسی را زین میان نمی بینم ✨صبحت بخیر همه داروندارم✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚫 خیلی هامون ممکنه بگیم من که به چشم برادری بهش نگاه میکنم، فلانی جای خواهرمه چه ایرادی داره باهاش حرف بزنم... همکلاسیمه رابطمون بخاطر درسه،،دلش گرفته چی میشه کمکش کنم؟؟! 🤚🏻⛔️ اینا همش بهانست هرکاری مقدمه ای داره… مقدمه دوستی 👫 همین چت هاس…❌ همین صحبت های بی مورد با نامحرمه. عزیزم یادت باشه پسر خاله،پسرعمو،پسر دایی، پسرعمه، شوهر خواهر،شوهر خاله،پسر همسایه ، همکلاسی... همه نامحرم هستند. 📛کم کم چتهاتون زیادترمیشه کم کم صحبت هاتون زیادتر می شه ❣کم کم بهش وابسته میشی اگه نشی،بایدبری دکتر! چون این غریزه ماآدماس فضا،مجازی مجازیه❗️ ولی نامحرم،نامحرم واقعیه❗️❗️ پس فرقی نمیکنه چه مجازی باشیم و چه واقعیت،گناه،گناهه...💯 از همین الان شروع کن به این رابطه ها خاتمه بده🙅🏻‍♀ پس... ⛔️ چت ممنوع صحبت بی جا و بی مورد ممنوع❌ = .... 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سهم شان از سفره انقلاب یک نان بود همون هم بعضی ها نگرفتن...‼‼‼ ❣همسفر با شهدا❣ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
-دوستش‌ می‌گفت : توی‌ مدتۍ‌ ڪہ‌ عراق‌ بود وقتی‌ می‌خواستـــــ بہ‌ڪربلا‌ بره(: روی‌ صورتش‌ چفیہ‌ می‌انداختـــــ ! و‌ می‌گفتـــــ : اگر‌ بہ‌ نا‌محرم‌ نگاه‌ ڪنی‌؛‌راه‌ شھادتـــــ بستہ‌ میشہ...💔 _____ حواست به نگاهت هست برادر؟!:) ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_چه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 که ناگهان پام به سنگی خورد و محکم به زمین خاکی خوردم... آخ بلندی گفتم و با دستی که سالم بود پامو گرفتم... دستی که گچ گرفته بود محکم به زمین خورده بود و خیلی درد داشت... نمیتونستم بلند بشم ، درد زیادی داشتم... چشمام پر از اشک شدن... اما اجازه باریدن بهشون ندادم بغض بدی گلوموگرفت... آخه چقدر سوتی !!!! اونم جلوی این حجتی ! از بس حواسم پیش چشماش بود... اَخ...لعنت بهت حجتی ، لعنت... آقای حجتی سریع به سمتم اومد با صدایی که ترس توش موج میزد و همونطوری که سرش پایین بود گفت: +‌حالتون خوبه خواهر؟ با صدایی آلوده به بغض گفتم. _ن...ن...نه ، کم...کمک ...ک...کنید...ب...بلند... ب...ش...م ...بشم وقتی سکوت شو دیدم ، سرمو با درد بلند کردم دیدم داره به زمین نگاه میکنه! این بشر منو میکشه آخر ... با صدای بلندی داد زدم _‌مگه با شما نیستم !؟؟؟ میگم کمکم کنید بلند بشم ، نمیتونم تکون بخورم !! باز هم زمین رو نگاه کرد و سکوت کرد... به شدت برای حرکاتی که از خودش نشون میداد عصبی شده بودم... فعل های جمع رو گزاشتم کنار و باز هم فریاد زدم _مگه با تو نیستم !! چرا داری زمینو نگاه میکنی ‌؟؟ چیزی گم کردی ؟! آخه خاک دیدن داره اَخوی؟؟؟ نه بگو خاک دیدن داره‌؟؟؟ میگم نمی تونم حرکت کنم کمک کن بلند بشم... همون جور که سرش پایین بود و فاصلشو با من حفظ کرده بود گفت +خواهر من نمیتونم به شما دست بزنم. پوزخندی زدم... ‌_چند بار گفتم به من نگو خواهرم ؟ ها ؟! مگه نمیگی خواهرتم خب محرمیم دیگه پس بیا کمک کن... بعدشم مگه من جذامیم که بهم دست نمیزنی؟؟؟ نفسشو با حرص بیرون داد... گوشیشو از جیبش در آورد و یکم باهام فاصله گرفت ... سرمو انداختم پایین و از شدت درد خودمو جمع کردم... و با صدایی بلند شروع کردم به حرف زدن با خودم آخه منو با این وضعم کجا میزاری میری ؟ انسانیت نداری آخه؟ نه بابا تو میدونی انسان چیه ... اَخ پسره ریشو ... سیب زمینی ... پسره پیاز... برای من خودشم میگیره با اون چشای زشتش آخه قیافه داره اون ؟! با اون پراید درب و داغونش ... اوففف ... نمیدونم کجا رفت این ریشو ... سرمو بلند کردم که دیدم درست بالای سرم ایستاده و داره با بُهت نگاهم میکنه ... ابروهاش به هم گره خورده بود و قرمزی چشماشو به وضوح میدیدم... ای خاک تو سرت مروا باز سوتی!! چند دقیقه چشم تو چشم شدیم که این بار من نگاهمو ازش گرفتم ... از شدت خجالت چیزی نگفتم و دوباره سرمو انداختم پایین... چند دقیقه گذشت ، سرمو بلند کردم دیدم همونجوری ایستاده ! با صدایی نسبتا بلند گفتم _اَخوی ، برادر ، حاجی ... داری به چی نگاه میکنی ؟ خوشگل ندیدی ؟ خودت کمک نمیکنی حداقل به یکی زنگ بزن بگو بیاد کمک... نگاهشو به سمت دیگه ای تغییر داد ... دستشو کرد تو جیبش و با صدایی که انگار فقط مختص خودش بود گفت +استغفرالله... _‌نگاه میکنی بعد میگی استغفرالله ! عجب آدمایی هستین شماها ‌... با قاطعیت تمام میتونم بگم متفاوت ترین فرد روی کره زمین بود... برای یک لحظه احساس کردم چشمام تار میبینه چند دقیقه چشمامو بستم بلکه خوب بشم... دوباره باز کردم ... ای بابا ... خواستم دستم رو به سمت چشمام ببرم که متوجه خونی شدم که از دماغم میچکید... ضربان قلبم بالا رفت و سرمو با درد به سمت آقای حجتی برگردوندم... با صدایی لرزون گفتم _خ...و...ن حجتی که چند قدم اون ور طرف ایستاده بود سرشو به سمتم چرخوند که همزمان با این کارش موهای لختش افتادن روی پیشونیش... به سمتم دوید اضطراب توی صورتش موج میزد... +خانم فرهمند حالتون خوبه؟ _خ...و...ن +صحبت نکنید لطفا بینی تون رو بالا بگیرید تا بیشتر خون نیاد احتمالا خون دماغ شدید بر اثر گرما بوی خون رو استشمام میکردم گرمای اونجا هر لحظه بیشتر میشد معده منم که خالی بود ... حالت تهوع بهم دست داد... به زور جلوی دهنم رو گرفتم که جلوی حجتی بالا نیارم... اگر بالا میاوردم دیگه هیچ... با درد گفتم _آ...ر...ا...دددد و سیاهی مطلق... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c