💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_ام
_اِع اِع بهار دستم درد اومد .
کجا داریم میریم ؟!
وایسا یه لحظه ...
بهار در حالی که داشت می دوید گفت
+مروا جونم .
بیا بریم اینجا یه لحظه ...
بدو بدو ...
الان میره هااا
درحالی که نفس نفس میزدم گفتم
_ کی میره ؟
+ اوناهاش ... اوناهاش...
بدو بدو ... مری جونم.
بعد از چند دقیقه دویدن ...
به چند تا دختر جوون چادری رسیدیم
بهار با تک تکشون سلام کرد ...
بعد هم پرید بغل یکی از همون دخترهای چادری .
یه دختر قد بلند بود .
صورت نسبتا لاغری داشت ...
چشم و اَبروی مشکی و کشیده...
ته چهره اش خیلی برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید...
بینی قلمی داشت و لب هایی متناسب با فرم صورتش ...
بهار شروع کرد به صحبت کردن با همون دختره.
+ وای آیه ، چقدر تغییر کردی !
میدونی ۴ سال میشه که ندیدمت !
دلم برات خیلی تنگ شده بود ...
تازه که دیدمت اول شک کردم که خودتی یا نه
بعدش که دوستت ریحانه رو دیدم مطمئن شدم که خودتی .
اون دختره هم با مهربونی گفت
× ای جانم بهاری .
توهم خیلی تغییر کردی ...
دلم برای تو و مژده یه ذره شده بود .
بعد هم رو به من کرد و گفت
×بهار جان معرفی نمیکنی ؟
+ خب آیه جونی ایشون مروا هستند
رفیق شفیق بنده ...
آیه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت
×خوشبختم مروا جانم.
من هم باهاش دست دادم و با مهربونی گفتم
_متشکرم ، همچنین.
آیه با شیطنت گفت
×نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه...
بهار جان لااقل یکم صبر میکردی بعد رفیق جایگزین پیدا میکردی.
و بعد چشمکی حواله بهار کرد
همه از لحن بامزه آیه خندشون گرفته بود
بعد از چند لحظه
بهار با خنده رو به جمع کرد و گفت
+ خب بچه ها من این رفیقمو برای چند لحظه ای ازتون قرض میگیرم ...
قول میدم زودی بیارمش ...
خب مروا جانم ، دیگه بریم ...
همراه با بهار و آیه در حال قدم زدن بودیم که یک دفعه صدای مردی باعث شد متوقف بشیم...
=آیه خانوم یک لحظه تشریف میارید ؟.
به طرف صدا برگشتم
ای بر خرمگس معرکه لعنت ،باز که این حجتیه !...
حالا به من میگه خانم فرهمند به این میگه آیه ...
هوففف
حتما چادریا خونشون از خون ما رنگین تره دیگه...
بی توجه بهشون رومو برگردوندم به سمت بهار ولی هنوز اخمم پا برجا بود
بدجور رفتم تو فکر
آیه کیه که حجتی به خودش اجازه میده اونو به اسم صدا بزنه؟
هووووف
_مروا...مرواااااا
+عهههههه
هااااا
چیه بهار ترسیدم
بهار که از تغییر ناگهانی لحنم متعجب شده بود...
با بهت گفت
_ببخشید عزیزم که ترسوندمت
دوساعته دارم صدات میزنم
+ببخشید حواسم نبود
کاری داشتی؟
_نه ،
ولی اخمات رفت تو هم
اتفاقی برای مهمون ما افتاده؟
+نه چیزی نیست
برای اینکه سوالات بیشتری نپرسه و به حسادت درونم پی نبره،ادامه دادم
+بهار جان من این همه راهو اومدم تا اینجا حیفه این اطرافو نبینم
میرم یکم با جو آشنا بشم
_باشه گلم
پس همین اطراف باش
برای ناهار هم بیا نماز خونه
یادت نره ها...
+نه حواسم هست .
فعلا...
_یاعلی...
از بهار فاصله گرفتم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_یکم
از بهار فاصله گرفتم...
به اطرافم نگاه کردم تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک ...
حالم خراب بود ، خیلی خراب...
اما سعی میکردم به روی خودم نیارم ...
هرقدمی که روی اون خاک ها برمی داشتم حال و هوام بیشتر تغییر میکرد ...
چند نفری رو دیدم که دارن از خاک ها برمیدارن و میریزن توی شیشه اولش خندم گرفت ...
اما بعد رفتم یه گوشه نشستم و مقداری خاک رو در دستم گرفتم و ریختم روی زمین ...
چند بار این کار رو تکرار کردم ...
بعد از چند دقیقه صدای زیبای اذان باعث شد از اونجا بلند بشم و به طرف نمازخونه حرکت کنم ...
بیخیال داشتم به طرف نماز خونه میرفتم که صدایی مانعم شد...
شبیه صدای آیه بود...
اطراف رو نگاه کردم
همه درحال تکوندن لباساشون بودن
بعضی ها هم به طرف نمازخونه و وضو خونه میرفتن...
یه دفعه چشمم خورد به دو نفر که یه گوشه کنار تانک ایستاده بودن و با هم حرف میزدن
کمی دقت کردم...
عه اینکه حجتیه
اونم که آیه اس
صداهاشون واضح نبود...
حس کنجکاویم بدجور تحریک شده بود
در جدل بین عقل و حسم بودم که حس کنجکاویم بر عقلم غلبه کرد
خیلی آروم و بدون جلب توجه رفتم پشت تانک قایم شدم و گوشامو تیز کردم
_آراد من نمیتونم
×ای بابا کاری نداره که
باور کن اگر مجبور نبودم بهت نمیگفتم
_آراد میدونی از من چی میخوای؟
من تاحالا سابقه همچین کاری رو نداشتم
×آیه تمام کار ها و هماهنگی ها با منه
فقط تو و یه نفر دیگه باید موارد مورد نیاز خواهران رو به من انتقال بدید
همین!
_هووووف از دست تو
شکایتت رو پیش بابا و مامان میکنما
×میخوای زیر آب منو بزنی شوهر ندیده؟
آیه با جیغ گفت
_آراااااااد
آراد خنده ای سر داد و در همون حال گفت
_برو برو دختر
مزاحم کارای منم نشو
الان یکی میاد میبینه دردسر میشه
×چه دردسری بابا؟
فوقش اینه که شناسنامه هامونو نشون میدیم
هر دو به خنده افتادن.
_خب آراد برو .
من ببینم چه کاری میتونم انجام بدم
×باشه
عا راستی
_بله؟
×یه نفر که قابل اعتماد باشه رو هم پیدا کن
تا دوتایی کار ها رو انجام بدید
_ای بابا
آخه من کیو پیدا کنم؟
اصلا کیو میشناسم؟
×از همین رفیقات یکیو انتخاب کن دیگه
_رفیقام فقط بهاره و مژده ان که دوتاشونم کار دارن و سرشون شلوغه...
عه راستی
نظرت چیه مروا رو انتخاب کنیم؟
×کیه؟
_کی کیه؟
×همین اسمی که گفتی
آیه به زور جلو خندشو گرفت
منم خندم گرفته بود
آیه با صدایی که خنده توش موج میزد گفت
_اسمش مروا فرهمنده
قابل اعتماد بهاره و مژده اس
×اوه اوه اوه خانم فرهمند شره
یکی دیگه رو انتخاب کن
_وااااا یعنی چی شره؟
عیب نذار رو دختر مردم
دختر به این ماهی
خیلی به دل من نشسته
همونو انتخاب می کنیم
×آخه....
_آخه بی آخه...
میرم بهش بگم ببینم قبول میکنه یا نه
×چی بگم والا
تو که آخر سر کار خودتو میکنی
_فعلا یاعلی
×یاعلی
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#منتظرانہ🕊🌱
از #علامهحسنزادهآملی پرسیدند:
آدرس امام زمان کجاست؟
فرمود:
آدرس حضرت در آیه آخر سوره قمر است.
"فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِر"
هرجا که صدق و درستی باشد،
هر جا که دغل کاری و فریبکاری نباشد،
هرجا که یاد و ذکر خدا باشد،
#امام_زمان آنجا تشریف دارند.✨
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هدایت شده از ❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
#سلام_امام_زمانم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شـب تار بـر مـلا خواهــــد شد
در راه، عزیـزی ست که با آمـدنش
هر قطبنمـا، قبلهنمـا خواهـد شد
#السلامعلیڪیابقیةاللهفیارضه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#دلتنگے_شهدایے 🌿🕊
تو با خندہ دوا ڪردے تمام درد هـایم را...🖐🏻
ڪدام اڪسیر جاویدے درون خنـدہ ات پیـداست :)♥️
#سلامعزیزبرادرم
#شهید_ابراهیم_هادی
#ثواب_یهویی
همین الان به تعدادرقم یکان باتری گوشیتون صلوات بفرستید برای تعجیل درظهورمولامون
☺️😊
ابراهیم همیشه در کار خیر پیش قدم بود. دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد. دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن مینوشت.
روزی که خیلی برای خدا کار انجام میداد، بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود.
یادم هست یکبار به من گفت: «امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد و توانستم گره از کار چندین بنده خدا وا کنم.»
📚سلام بر ابراهیم2
🕊
#منتظرانہ🕊🌱
از #علامهحسنزادهآملی پرسیدند:
آدرس امام زمان کجاست؟
فرمود:
آدرس حضرت در آیه آخر سوره قمر است.
"فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِر"
هرجا که صدق و درستی باشد،
هر جا که دغل کاری و فریبکاری نباشد،
هرجا که یاد و ذکر خدا باشد،
#امام_زمان آنجا تشریف دارند.✨
🍃⃟خاـدِݥُ اݪمَہْدے
🌷ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﺮﺝ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ «عج» ﺑﻤﯿﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﯿﺮﺵ ﺟﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ...
🔷خیلی نمیخواهم ذیل این روایت امام صادق بنویسم فقط یادآوری دو نکته:
🌿دعا کنیم منتظر واقعی باشیم!
🌿 و اگر منتظر واقعی شدیم قدر خودمان را بدانیم!
🌸امام زمان سلام! قسم به منتظران واقعیت،ظهور کن...
#سلام
#دلنوشته_مهدوی
#امام_زمان
رفیقشهیدمابراهیمهادی
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9