هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
فاطمیه که شروع می شود
دلم برای فاطمه (س)♡می گیرد
تمام که می شود برای علی«؏» ...💔
سیاه پوش کردن صحن وسرای حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام بمناسبت ایام فاطمیه
@abalfazleeaam
1400/9/25
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_اباالفضل #حضرت_عباس #حضرت_ابوالفضل #حضرت_زینب #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم #قمر_بنی_هاشم #قم #کربلا #باب_القبله
#حضرتزهرا #شهید_ابراهیم_هادی #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_رحمان_مدادیان #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #بین_الحرمین #امیرالمومنین_علی_علیه_السلام #فقط_حیدر_امیرالمومنین_است #غدیر #فاطمیه_اول #فاطمیه_خط_مقدم_ماست #حجاب #محجبه #چادر #امام_رضایی_ها #امام_زمان_عج
https://www.instagram.com/p/CXjDIKHo5ty/?utm_medium=share_sheet
هر وقت از سرکار میاومد، یه راست می رفت تو اتاقش و دراز می کشید، از این پهلو به اون پهلو
هرکاری میکرد آروم نمیشد، گریه میکرد از بس درد داشت!
میرفتم کنارش میگفتم:
مادر بذار پهلوتو بمالم شاید دردش آروم بگیره!
میگفت: نه مادر جون، این درد ارث مادرم #حضرت_زهرا سلام الله هست، بذار با همینا به آرامش برسم...
شهید سید مجتبی علمدار🌷
AUD-20201009-WA0002.mp3
7.24M
نوکر جز سمتِ خونه ی تو کجا بره...؟!
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت #دهم آقاجون
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #یازدهم
مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت....
وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد.
می خندید و می گفت:
- الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد.
فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد.
شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم #صبحانه نخوریم.
سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود.
_ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری
_من؟ دیشب؟
یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند.
نگاهشان کردم، تکان نخوردند.
ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا
_فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی شاعر شده ام؟؟
_ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم
_نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم.
وا رفت.
_ راست میگویی؟؟
_ آره
هنوز می خندیدم.
سرش را پایین انداخت.
_ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی.
خنده ام را جمع کردم.
_ چرا؟ پس چی می گفتم؟
دمغ شد.
_ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دوازدهم
هر روز با هم می رفتیم بیرون...
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم...
کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان #فرش_دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با #خون_دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم #زیرپایمان؟؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم.
جمعه بود و مردم برای #نماز_جمعه می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد می گرفت.
طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب #خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند..
و او با حوصله برایشان توضیح می داد.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
•
.
.
معتقدمکهاینایامروضهنمیخواهد...
بلکهفقطکافیستکمیگوشکنیم!
البتهگوشکردنهمکمیسختاست!
میانآنکه؛
گوشدهیبهصدایمظلومیتزهرا"س"
یاگوشدهیبهصدایغربتعلـی"؏"
#مَـنِمَــنْ🎐
میگفت:
اینایـام اگر دیدی گریهتــ نیومد،
بـه چشماتــ الـتماس کن!
بگو یـه عمر هرجا رو گفتی نگاه کردم
یـه امشبو میخوام برای حضرتزهرا ۜ
گریه کنم . . .
- #التماسشکن💔
انشاءالله خداشفابده همه مریضان به حق امام زمان عج وصبربه خانواده ها بدهد
خصوصامریض جوان20ساله موردنظر
1حمدشفا
#سلامامامزمانم ❣
مولاجان! 🍁↻
جز رحمت چشمان تو،
دنیا چه میخواهد تشنه به غیر آب،
از دریا چه میخواهد🍃
حالا که موسایم شدی راهی نشانم ده
غیر از نجات، این قوم
از موسی چه میخواهد!؟ ↬🍂