eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.4هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
88 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ ماجرای اختصاصی حاج قاسم 🔺 شهید سلیمانی دفترچه تلفنی به همراه خود داشت که در آن شماره حدود ۱۵۰ خانواده شهید لیست شده بود و برخی‌روزها با چندتایشان تماس می گرفت. 🔺 ارتباط حاج قاسم با بعضی ، خیلی خاص بود. نسبت به مادر شهید « » هم همین احساس را داشت. 🔺 گاهی حتی از سوریه به او زنگ میزد و صحبت می کرد. مادر شهید شفیعی میگفت: «حاج قاسم نیمه شب از سوریه زنگ می زند و با هم صحبت میکنیم. بعد میگفت: حالا دیگر خستگی ام رفع شد و به آرامش رسیدم. مادر! دیگر برو بخواب .» 🔺 این مادر، دیگر هیچ کس را نداشت، به همین دلیل، هر وقت به کرمان می آمد، همیشه به ایشان سر می زد. ✅ عاشقان ، میتوانید راه این را ادامه دهید. مادر و پدر شهیدان که سالخورده هستند، تنها هم هستند. ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
بجنگ و خسته نشو هم به وقتش... به قول حاج قاسم جان: میوه که برسه باید چیدش، بذار کامل برسی رفیق!! که خریدارت باشن... هیچوقت به زور چیزی نخواه... فقط اطاعت کن مثل مالک اشتر ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاس کبود _خبر چه سنگینه_۲۰۲۲_۰۱_۰۲_۲۰_۴۲_۳۶_۶۶۴.mp3
5.27M
خبر چه سنگینه خبر پر از درده کربلایی سید‌رضا‌ نریمانی
🏷 عکس نوشته | هم نفس 🔸 گفتیم حالا که درجه سرداری گرفته، لابد با لباس و درجه میرود محل کار. فقط درجه ها را زد روی لباس؛ با اصرار لباس را پوشاندیم به تنش و با موبایل عکس گرفتیم. همان شد تنها عکسش با درجه سرداری، به حاج قاسم هم گفته بود این درجه را نمی زنم؛ با لباس بسیجی آمدم پیش شما، تا آخر هم با همین لباس ‌با شما می مانم. لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم. ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
❤️زندگی نامه شهید وحید زمانی نیا❤️ 🌸فرزندم عاقبت به خیر شد🌸   💠وحید در سال ۷۱ در محله اتابک به دنیا آمد و شش سال بعد همراه خانواده‌اش به شهر ری آمد و تا لحظه شهادت در آنجا زندگی کرد. پدر شهید می‌گوید: «وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل فرزند صالح بود که خدا نصیب‌مان کرد. ۴ سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان همراه و محافظ انتخاب شد». او ادامه می‌دهد: «دلتنگ فرزندم هستم، اما از اینکه به شهادت رسید ذره‌ای احساس پشیمانی نمی‌کنم. خدا را شکر می‌کنم که فرزندم با شهادت عاقبت به خیر شد. وحید از سال ۹۴ در سوریه حضور داشت و به دست نیرو‌های تکفیری شیمیایی شده بود. البته هیچکس حتی خانواده اش هم از این موضوع اطلاعی نداشتند. پدر شهید می‌گوید: «۴۰ روز پیش که برای پی گیری مراحل درمانی به اصفهان رفت از اینکه وحید شیمیایی شده با خبر شدیم. ریه وحید عفونت کرده بود و برادرش که می‌دانست به خواسته او به کسی چیزی نگفته بود.💠 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🌲زندگینامه شهید شهروز مظفری نیا🌲 ❤️شهید شهروز مظفری‌نیا یکی از همراهان شهید سپهبد قاسم سلیمانی بود که در حمله تروریستی آمریکا در عراق به خیل شهیدان پیوست، این شهید در تیرماه سال ۱۳۵۷ در قم چشم به جهان گشود و در تهران زندگی می‌کرد.❤️ ‎‎‌‌ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب بابا رجب نوشته نسرین رجب‌پور است. این کتاب روایت زندگی طوبی زرندی همسر شهید رجب محمدزاده (بابارجب) جانباز دفاع مقدس است. - برشی‌از‌کتاب🌱 همیشه از جلسۀ خواستگاری متنفر بودم. باید بی‌خبر از همه جا در آشپزخانه می‌نشستم و منتظر می‌ماندم تا بزرگترها با هم حرف‌هایشان را بزنند. اگر به قول خودشان حرف‌هایشان نمی‌گرفت که همه چیز تمام می‌شد، ولی اگر قسمت می‌شد، باید یک عمر پای همۀ حرف‌های گفته و نگفتۀ بزرگترها می‌نشستم و به خانۀ بخت می‌رفتم. تابستان ۱۳۵۷ بود. در آشپزخانه نشسته بودم که دخترِ خواهرم با سینی خالی وارد شد و گفت: خاله طوبی، مادربزرگ می‌گه برای داماد چایی ببر. - مگه تو برای همه نبردی؟ - بابام دو تا برداشت و گفت: داماد فقط باید از دست عروس‌خانم چایی قبول کنه.  چقدر دلم می‌خواست آن لحظه جای او باشم. حرفش را که زد، نشست و بی‌خیال از همه چیز شروع به خواندن کتاب داستانش کرد. نمی‌دانم چرا این بار بیشتر از همیشه دل‌شوره داشتم. سعی کردم خودم را بی‌تفاوت بگیرم. قوری را که از روی سماور برمی‌داشتم، پرسیدم: غیر از مامان و بابات، دیگه کیا هستن؟ - داییِ بابام و عمه سکینۀ خودم. نترس مادرشوهرت نیومده، فکر کنم توی روستا کار داشتن. می‌دونی که تابستونه؛ اونا سرشون شلوغه. راستی حالا که شما داری با عموی من عروسی می‌کنی، من و خواهرام باید بهت بگیم خاله یا زن عمو؟ قوری را توی استکان کج کردم و گفتم: فرقی نمی‌کنه، ولی خیلی خوشحالی که قراره من و عمو رجبت با هم ازدواج کنیم نه؟ آدامس بادکنکی‌ای را که توی دهانش بود، ترکاند و گفت: نه اصلاً.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا