eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
84 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 یه گوشه ای نشستم و به نماز خوندن خانما نگاه کردم . مژده خواست نمازشو شروع کنه که با دیدن من دستاش رو از کنار گوشش پایین آورد و به طرفم قدم برداشت... +مروا عزیزم چرا نشستی ؟ _پس چی کار کنم ؟! +نمیخوای نماز بخونی‌؟ _راستش ... چیزه... یعنی... نمیخواستم بدونه که نماز خوندن بلد نیستم ولی نمیدونستم چه بهانه ای براش بیارم ... انگار خودش متوجه شد به خاطر همین سریع گفت : بلند شو بیابریم با هم نماز بخونیم ... به ناچار قبول کردم +گلم وضو داری ؟ _No +So let's go together _چی ؟ ! +گفتم بیا با هم بریم ... _آها ! یادم باشه دیگه هیچ وقت باهات انگلیسی صحبت نکنم ... مژده نیمچه لبخندی زد و به راهمون ادامه دادیم ... با کمک و راهنمایی های مژده وضو گرفتیم و نوبت به نماز رسید تک تک حرکات و چیز هایی که باید به عربی میگفتیم رو با حوصله برام توضیح داد . +متوجه شدی ؟ _حرکات رو آره ولی... +ولی چی ؟ کلافه گفتم : _کلمات عربی رو نمیتونم حفظ کنم ، میشه ول کنی ؟ &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
نظر من چهارده سکه بود به نیت چهارده معصوم و اینکه برویم پیش آقای خامنه ای عقد کنیم. همین را هم آهسته گفتم،اما پدرت گفت:((از بابت مهریه همون ۳۱۳ سکه دخترم.از بابت رفتن پیش آقا هم همینطوری نمیشه! باید آشنایی داشته باشیم که نداریم.)) چقدر همه چیز تند و سریع اتفاق افتاد.قرار شد چند روز بعد بیایی و شناسنامه ام را بگیری و همراه شناسنامه خودت ببری دفترخانه. همان شب مادرت زنگ زد:((آقا مصطفی سمیه خانم رو درست ندیده.فردا صبح میاد شناسنامه رو بگیره دیداری هم تازه میکنه.)) فردا صبح آمدی و برایم یک سر رسید سال نو با جلد چرمی سبز و طلاکوب آوردی.شناسنامه ام را دستت دادم.یعنی قرار بود اسمت وارد شناسنامه ام شود؟! بعدها شنیدم آن قدر با تسبیح دانه یاقوتی ات استخاره کرده بودی که پدرت مشکوک شده بود:((چه میکنی مصطفی؟)) و تو مُقر آمده بودی که دلت پی خواستگاری از من است و باقی قضایا.حالا اینجا که روبروی عکست و این سنگ سپید سرد نشسته ام،از تو میپرسم که((اگه دوباره قرار باشه این مسیر رو طی کنی،بازم سراغ من میای؟))جواب خودم مثبت است. باید آزمایشگاه میرفتیم برای نمونه گیری،من و تو و مادر هایمان رفتیم اما وقتی رسیدیم آزمایشگاه که ساعت نمونه گیری گذشنه بود.مادرت گفت:((حالا که تا اینجا اومدیم بهتره وسایلی رو که لازم داریم بخریم.)) باهم رفتیم بزازی .طاقه های پارچه چشمک میزدند.از گوشه هر کدام مثلثی رنگی آویزان بود،مثل آبشاری از رنگین کمان.مادرت گفت:((عروس گلم ببین کدوم رو برای پیراهنی میپسندی؟)) پارچه گیپور طلایی را انتخاب کردم.خیلی خوشگل بود. گفت:((مبارکه.)) پارچه فروش آن را برید و در کیسه پلاستیکی گذاشت. مادرت گفت:((یه پارچه پیراهنی دیگه و چادر سفیدم انتخاب کن.))انتخاب کردم. بعد رفتیم راسته ی کیف و کفش فروشی.کفش ورنی سفید نگین داری خریدم و کیفی که به آن می آمد.آدمی مشکل پسندم،اما آن روز خیلی زود انتخاب میکردم و می خریدم. در تمام مدت که خرید داشتیم،تو با گوشی ات مشغول بودی و با بچه هایت حرف میزدی.نه نظری میدادی نه به من چیزی میگفتی.من هم از خدایم بود،چون هنوز نامحرم بودیم.خریدمان که تمام شد،مامانت گفت:((سمیه جان،بیا من و شما بریم خیاطی .این پیراهن گیپور و این چادر باید برای روز عقد آماده بشه.)) @rafiq_shahidam
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
داخل حیاط،کنار باغچه،تازه چانه ی هردویمان گرم شده بود.از همه جا حرف زدیم. مخصوصا حمید روی مهمانی فردایشان حساس بود،چون اولین باری بود که من به عنوان عروس به خانه ی عمه می رفتم.حمید گفت:اونجا اومدی یه وقت نشینی،ما رسم داریم عروس ها کمک می کنن.پیش عروس های دیگه خوب نیست شما بشینی. جواب دادم:چشم،شما نگران نباش،من خودم حواسم هست.استاد این کارهام.
نم نم باران پاییزی باعث برای بیشتر خیس نشدن،دل به خداحافظی بدهیم.قطره های لطیف باران روی برگ گل ها و درخت های داخل باغچه می نشست و صورت هر دوی ما را خیس کرده بود.همین که از چارچوب در بیرون رفت،قبل از اینکه در را ببندم،برای اولین بار گفتم:((حمید!دوستت دارم.))بعد هم در را محکم بستم و به در تکیه دادم.قلبم تند تند می زد.چشم هایم را بسته بودم.از پشت در شنیدم که حمید گفت:فرزانه!من هم دوستت دارم.از خجالت دویدم داخل خانه.این اولین باری بود که من به حمیده و حمید به من گفتیم:دوستت دارم!
فردای آن روز با خانواده به خانه ی عمه رفتیم،استرسی که از دیشب گرفته بودم با رفتار صمیمانه و شوخی های دخترعمه ها و جاری هایم از بین رفت.پدر حمید که بعد صیغه محرمیت او را بابا صدا می کردم با مهربانی خوش آمد گفت و عمه هم مدام قربان صدقه ام می رفت.بعداز ناهار حرف از زمان عقد شد.قرار بود بیست و ششم مهرماه،سالروز ازدواج حضرت علی ع و حضرت زهرا س برای عقد دائم به محضر برویم،اما حمید گفت:اگه اجازه میدین عقد رو کمی عقب بندازیم.تقویم رو نگاه کردم،دیدم اون روز قمر در عقربه و کراهت داره عقد کنیم.
بعد از مهمانی حمید من را به دانشگاه رساند و خودش برای گرفتن جواب آزمایش رفت.از شانس ما استادمان نیامد و کلاس هم تشکیل نشد.با دوستان مشغول صحبت بودیم که اسم ((همسر عزیزم تاج سرم حمید)) روی گوشی افتاد.
یکی از دوستانم که متوجه پیام شد،با شوخی گفت:بچه ها بیاید گوشی فرزانه رو  ببینید. به جای اسم شوهرش انشا نوشته!
حمید شده بود مخاطب خاص من؛نه توی گوشی که توی قلبم،رندگیم،آینده ام و همه دار و ندارم!
پیامک داده بود که جواب آزمایش را گرفته و همه چیز خوب پیش رفته است.به شوخی نوشتم :مطمئنی همه چیز حله؟من معتاد نبودم که؟حمید گفت:نه،شکر خدا هر دو سالم هستیم.
چند دقیقه بعد پیام داد:از هواپیما به برج مراقبت.توی قلب شما جا هست فرود بیایم یا باز باید دورتون بگردم!من هم جواب دادم:فعلا یک بار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدی چیه!دلم نمی آمد خیلی اذیتش کنم.بلافاصله بعدش نوشتم :تشریف بیارید،قلب ما مال شماست.فقط دست و پاهای خودتون رو بشورید مثل اون روز روغنی نباشه.سر همین چیزها بود که به من می گفت خانم بهداشتی!چون دانشگاه علوم پزشکی درس می خواندم و به این چیزها هم خیلی حساس بودم،ولی حمید زیاد سخت نمی گرفت.اهل رعایت بود،ولی نه به اندازه یک خانم بهداشتی!
بعد از گرفتن جواب آزمایش بنا گذاشتیم دو روز بعد عقد کنیم که این بار هم قسمت نشد.خانواده حمید رفته بودند سنبل آباد،اما کارشان طول کشیده بود.دومین قرار عقد هم به سرانجام نرسید.




کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
  @rafiq_shahidam
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾