💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هجدهم
بعد از یک ربع قرصا اثر کردن و کم کم چشمام گرم شد ...
تو خواب و بیداری بودم که یه تاریخ دیدم ...
روش دقیق شدم
پنج مرد ریش دار با چهره های نورانی
خاک
بالاتر ...
راهیان نور ...
تاریخ ...
تاریخ چهاردهم
دعوام با آنالی ...
فریاد های آنالی ...
حال خرابم ...
دعوام با مامان ...
حرفای مامان ...
قرصای اعصاب ...
ناخودآگاه با خودم تکرار کردم
من باید برم
من باید برم راهیان ...نور
+بیدار شو ...
بیدار شو مروا ...!!
با آبی که رو صورتم ریخته شد از خواب پریدم
به زور چشمامو باز کردم که آنالی رو بالا سرم دیدم .
عصبی بود ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفدهم
ما عاشقان آرمان و هدفمان بودیم آقا مصطفی! ما بچه های دهه شصت .طوری که مادرم میگفت:((سمیه،رختخوابت رو هم ببر همون جا بنداز تا شبا زحمت اومدن به خونه رو نکشی.))
سبحان میگفت:((نمیدونی این آقا مصطفی مربی ما چقدر خوبه!))
سجاد میگفت:((اگه خوب نبود جای تعجب داشت،کسی دوست من باشه و خوب نباشه؟!))
سجاد و سبحان برادر های گلم بودند.آن قدر که با سجاد رفیق بودم با کس دیگری نبودم.اما فقط یکسال با هم تفاوت سنی داشتیم.برای همین حرف او برایم حجت بود.
چند روز قبل از ایام فاطمیه ،دری از چوب برای ماکت سفارش داده بودیم.اماده شده بود،اما بزرگ در آمده بود.نیسانی گرفتیم تا در را ببرند دم مسجد.بلند کردن در برای ما دخترها غیر ممکن بود.دوستم گفت:((سمیه،اون برادر رو میبینی؟اسمش مصطفی صدرزاده س.
میره حوزه بسیج برادران .بگو این رو بگذاره توی ماشین.))
نگاه کردم.کنار پیاده رو زیر درخت بید مجنون ایستاده بودی.
آمدم جلو و گفتم :((آقای صدرزاده،میشه این دررو بگذارین داخل وانت؟))بی هیچ حرفی به کمک دوستانت در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت.
یادم نیست تشکر کردم یا نه.وانت راه افتاد و من هم.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هجدهم
بعد ها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری:اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به زمین نگاه کنی یا به آسمان !مثل آن روزی که فاطمه ی دوساله بغلم بود.از پارک برمیگشتم.گوشی ام زنگ زد:((کجایی عزیز؟))
_پارک بودم ،دارم میام.
_من جلوی در خونه م ،صبر کن بیام با هم برگردیم.
فاطمه به بغل می آمدم و نگاهم به زیر بود.کفش های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند.کفش ها مردانه بودند با نوک گرد معمولی.
از همان مدلی که تو می پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به عقب برگشتم و صدایت زدم:((آقا مصطفی کجا؟))
اِ تویی عزیز!
_من نگاه نمیکنم ،شماهم؟
هوا سرد است،اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم.
هنوز چهل روز هم نشده که شهید شده ای و مرا ترک کرده ای.به تو نگاه میکنم و خاطراتمان را مرور میکنم.مرور میکنم و از دل آنها چیزهایی را بیرون میکشم و به زبان می آورم که به سرعت نور از مغزم می گذرند.آیا در برابر چشمان تو در حال جان کندنم؟
@rafiq_shahidam
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 لباس هایم را که عوض کردم،جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز
قسمت هجدهم:یادت باشد ❤️ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 بعد از کلی سبک سنگین کردن،یک حلقه متوسط خریدیم؛گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد.موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم. دوست داشتم با هم صحبت کنیم؛بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسمش؛این طوری حس آرامش بیشتری پیدا می کردم.از بازار تا چهارراه نظام وفا پیاده آمدیم.حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند،اما هرچه جلو رفتیم چیزی پیدا نکردیم. گفت((اینجا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه؟)).خندیدم و گفتم:((خب این خیابون همش الکتریکیه،کی میاد اینجا آبمیوه فروشی بزنه؟)) مغازه های الکتریکی را که رد کردیم،نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آب میوه فروشی پیدا کردیم.حسابی خودش را به خرج انداخت؛دو تا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید.آب معدنی هم خرید.من با لیوان کمی آب خوردم.به حمید گفتم :از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید تو لیوان شخصی بخوریم،ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب بخورن.تا این را گفتم:حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد.موقع آب خوردن خجالت می کشید،گفت:میشه بهم نگاه نکنی من بخورم؟ می خواستم اذیتش کنم.از او چشم برنداشتم .خنده اش گرفته بود. نمی توانست چیزی بخورد.گفتم:من رو که خوب می شناسید. کلاََ بچه شیطونی هستم.بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچک ترم می آوردم.گفتم:یادمه بچه که بودم چنگال رو می زدم توی فلفل و به فاطمه که دوسال بیشتر نداشت می دادم.طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو می ذاشت داخل دهانش،من هم از گریه آبجی کیف می کردم! خاطرات و شیطنت های بچگی را که گفتم،حمید با شوخی و خنده گفت:دختر دایی،هنوز نشده.شتر دیدی ندیدی!میشه من با شما ازدواج نکنم؟گفتم:نه،هنوز دیر نشده!نه به باره،نه به دار!برید خوب فکراتون رو بکنین،خبر بدین. بعد از خوردن بستنی ،با این که خسته شده بودم،ولی باز پیاده راه افتادیم. حسابی سر دل صحبت هایش باز شده بود،گفت:عیدها که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون نیومدی که نامحرم تو رو ببینه.راست می گفت.عادت داشتم وقتی نا محرمی به خانه ما می آمد از اتاقم بیرون نمی آمدم. برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده .پرسیدم :وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شد؟ حمید آهی کشید و گفت :دست روی دلم نذار.من بی خبر از همه جا وقتی این حرف ها رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم و از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟این حرف ها برای چیه؟مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی تقی،ولی فرزانه جواب رد داد.منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من!رفتید خواستگاری،منو نبردین؟خودتون تنها رفتین؟کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟بعد هم رفتم داخل اتاق .اشکم دراومده بود. #کتاب_یادت_باشد #قسمت_هجدهم #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾ @rafiq_shahidam ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
هدایت شده از مقر بیداری (ضد شبهه)
سلام همراهان گرامی🌺
🍃کلیپ مبحث اعتقادی رو ببینید در آپارتمون
#قسمت_پانزدهم👇👇
https://aparat.com/v/dbmwlo2
#قسمت_شانزدهم👇👇
https://aparat.com/v/iat8t33
#قسمت_هفدهم👇👇
https://aparat.com/v/nenpb88
#قسمت_هجدهم 👇👇
https://aparat.com/v/ijw9ux7
ببینید ولذت ببرید وبه دوستانتون هم معرفی کنید👌