eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
86 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 خواندم تو را که نگاهی کنی مرا پاک از گناه و تباهی کنی مرا دلبسته ام که تو مولا ز راه لطف سوی حسین فاطمه راهی کنی مرا ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
💠 حدیث روز 💠 💎 ای مردم، نهراسید 🔻امام علی علیه‌السلام: أَیُّهَا النَّاسُ لَا تَسْتَوْحِشُوا فِی طَرِیقِ الْهُدَی لِقِلَّةِ أَهْلِهِ فَإِنَّ النَّاسَ قَدِ اجْتَمَعُوا عَلَی مَائِدَةٍ شِبَعُهَا قَصِیرٌ وَ جُوعُهَا طَوِیلٌ ❇️ ای مردم؛ از راه حق براى كمى اهلش هراس نكنيد، زيرا مردم گِرد سفره دنيا فراهم شدند كه دوران سيرى آن اندك و گرسنگى آن دراز است. 📚 نهج البلاغه، ‌ ‌ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیشنهاد میکنم قبل از شروع ماه ، این کلیپ رو ببینید، تا بتونیم محرم رو واقعی و خوب درک کنیم😭😭😭 دیدنِ این فیلم رو ازدست ندین👆🏻😭 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
سلام بر،ابراهیم ‌ ‌ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خسته شدیم ببینیم کجای کار ایراد داره...❗️ بررسی کنیم ببینیم علتش چیه..! چرا داریم خسته میشیم!! 🕊🌷 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🍃 *قسمت سوم*✨ *از وداع تا شهادت*🕊️🕊️ چند ساعت گذشت. او به همراه موسی صادقی به سوی قزوین به راه افتادند. وقتی به قزوین رسیدند نیمه های شب بود. عباس در مقابل منزل پدرش پیاده شد و مثل همیشه با انگشت ضربه ای را به شیشه پنجره کوچکی که کنار در بود زد. لحظاتی بعد مادرش در را باز کرد. پس از روبوسی به مادر گفت: *آقا جان خوابه؟* مادر پاسخ داد: *آره پسرم! خوابه.* او گفت: *می خواهم بیدارش کنم* گفت: *بگذارید وقت نماز که بیدار شد او را می بینی.* گفت: *نه مادر! باید زودتر حرکت کنم. نمی توانم بمانم؛ یک مأموریت مهم دارم.* بر بالین پدر رفت. نگاهی به صورتش انداخت. سپس خم شد و گونه هایش را بوسید، حاج اسماعیل چشمانش را باز کرد و گفت : *عباس‌ جان آمدی؟* او گفت: *ولی باید زود برگردم. مأموریت مهمی دارم.* پدرگفت : *ولی عباس جان! ما روز عید قربان تعزیه داریم. برای تو نقش گذاشته ام باید اینجا باشی،* او گفت: *باشد پدر جان! پس نقش کوچکی برایم بگذار، آن شاء الله عید قربان می آیم.* پس از ساعتی عباس با پدر و مادر خداحافظی کرد و رفت. وقتی ماشین حرکت کرد او چند مرتبه برگشت و پشت سر را نگاه کرد اتومبیل در در انحنای کوچه از نظر ناپدید شد. مادر که مضطرب و پریشان به نظر می رسید . روی به حاج اسماعیل کرد و گفت: *عباس‌ را هیچ وقت موقع خداحافظی این طور ندیده بودم. دلم برای او شور می زند.* حاج اسماعیل لبخندی زد و گفت : *دلواپس نباش زن خدا پشت پناهش* مادر هم تکرار کرد: *خداپشت و پناهت پسرم. یا حسین! عباسم را به تو می سپارم.* آنگاه قطره اشکی بر گونه اش غلطید. اتومبیل شهر را پشت سر گذاشت. عباس کتابچه دعا را از جیب در آورد و مشغول خواندن دعا شد.ساعتی گذاشت به موسی صادقی که در حال رانندگی بود گفت: *من کمی می خوابم! اگر خسته شدی بیدارم کن.* چند دقیقه ای نگذاشت بودکه صدای فریاد او در خواب موسی صادقی را وحشت زده کرد. او علت فریاد را پرسید. عباس در حالی که دست برسر و روی خود می کشید گفت‌: *ببخشید آقا موسی! خواب دیدم* صادقی گفت: ادامه دارد........ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
*قسمت چهارم✨* *از وداع تا شهادت*🕊️🕊️ *صادقی گفت:* از بس خسته ای، از بس کار می کنی، در خواب هم دلشوره داری و خواب بد می بینی. عباس خندید و دستی به شانه صادقی زد، گفت: *ببخشید آقا موسی که تورا ناراحت کردم.* سپس هر دو سکوت کردند. عباس در خود فرو رفته بود. ساعت چهار صبح بود که به پایگاه هوایی همدان رسیدند و مستقیم به مهمانسرا رفتند. عباس رو به موسی صادقی کرد و گفت: *شما برو بخواب من سری به قرارگاه می زنم.'* سپس به سوی قرارگاه به راه افتاد. ساعتی بعد آفتاب تازه بالا آمده بود که جنگنده ای غرش کنان روی باند پایگاه نشست و چند دقیقه بعد وارد رمپ شد. کابین باز شد و تیمسار بابایی از پلکان جنگنده پایین آمد. مستقیماً به مهمانسرا رفت در بین راه به یاد آورد که همسر موسی صادقی بیمار است. به همین خاطر زیرلب خود را سرزنش کرد. که چرا اورا با خود آورده است. وقتی‌ وارد اتاق شد صادقی هنوز خواب بود. مدتی بالای سرش نشست. سپس به آرامی اورا بیدار کرد و گفت : *تو چرا به من نگفتی که همسرت بیمار است.؟* موصی صادقی گفت : *مهم نیست.* او گفت: *چرا مهم است، خیلی هم مهم است. هرچه زودتر برگرد تهران و به همسر و فرزندانت برس. اگر بچه ها سرحال بودند یک سری برو اصفهان هم تفریحی کن و هم تجهیزات پروازی مرا بفرست تبریز.* صادقی گفت: *ولی ممکن است اینجا کاری داشته باشی.* او گفت: *شما نگران نباش آقای دربند سری هست. اگه کاری داشتم به ایشان می گویم.* صادقی خود را آماده کرد و هنگام خداحافظی نگاهی به اوکرد و گفت: *خداحافظی امروز با همیشه فرق می‌کند.* تیمسار گفت: *حلالمان کن آقای موسی!* چند لحظه سکوت بین آنها حکمفرما شد. صادقی به گوشه ای نگریسته و در فکر فرو رفته بود. سپس با غم غریبی که در دل داشت گفت: *خدا حافظ قربان! مواظب خودتون باشید.* تیمسار بابایی به مسیراتومبیل خیره مانده بود.که دستی را روی شانه اش احساس کرد و صدایی آشنا که می گفت : *چرا ماتی حاج عباس؟* عباس‌ سرش را برگرداند و با چهره خندان عظیم دربند سری رو به رو شد. لبخندی نثار او کرد و گفت: *چطوری عظیم آقا!* ادامه دارد....... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌹سلام فرمانده و بچه های نوجوان دفاع مقدس بسیار زیبا هر چقدر ببینید سیر نمی شوید.🌹🌹 جمعه اموات و شهدا ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
‌∞♥∞ به ما از بچگی گفته بودن بعد از هر سختی آسونیه؛ آقاجان! سختی ما وشما خیلی طولانی شد... هنوز وقتش نرسیده...؟ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🥀 *♦️قسمت 5* *از وداع تا شهادت*🕊️🕊️🕊️ *چطوری عظیم آقا!* یکدیگر را در آغوش گرفتند و همراه هم به سوی گردان عملیات به راه افتادند. وقتی وارد ساختمان عملیات شدند چشمشان به سرهنگ حسن بختیاری افتاد که از انتهای راهرو به سوی آنها می آمد وقتی به هم رسیدند تیمسار گفت: *حسن آقا! آماده ای برویم مأموریت؟* بختیاری گفت: *هر چه شما بفرماید! من در خدمتم.* دربند سری به تیمسار گفت: *من هم با شما بیایم؟* عباس‌ دستش را در گردن او انداخت و گفت: *می خواهی به جای بمب زیر طیاره ببندمت بالامجان؟* و اوگفت: *اگر تو بخواهی حاضرم تا مرا به جای بمب در زیر هواپیمایت ببندند.* آنگاه هرسه در حالی که لبخند بر لب داشتند به راه افتادند چند دقیقه بعد هواپیما « F_5»حامل تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری با کوهی از مهمات به آسمان پر کشید. خورشید در حال افول بود و جلو مشعشع آن پهنه آسمان را به رنگ شقایق سرخ کرده بود.عظیم در بند سری در حالی که به سوی قرارگاه می رفت آهی کشید و با خود گفت: *چه غروب غریبی است.* وقتی آفتاب با آخرین شعاع کم رنگش در افق پنهان می شد. صدای غرش رعد آسای جنگنده ای سکوت آسمان را در هم شکست و چند دقیقه بعد تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حالی که کلاه پروازی خود را در دست داشتند با گام‌های پیروز مندانه ای به سوی رمپ «1» می آمدند. عظیم در بند سری به سوی عباس رفت و او را در آغوش گرفت سرهنگ بختیاری گفت: *جات خالی بود عظیم آقا! ولی شانس آوردی که زیر بال نبودی.* تیمسار دستی بر روی شانه در بندسری گذاشت و هر سه به سوی اتومبیل رفتند. بانگ مؤذن در آسمان پیچید. تیمسار بابایی با تأنی از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد: *الله اکبر!* سپس به قصد وضو قدم برداشت. وقتی کنار حوض کوچک محوطه گردان عملیات رسید. در حالی که زیر لب اذان می گفت. سرش را به آسمان بلند کرد. دربند سری و سرهنگ بختیاری در گوشه ای ایستاده بودند و اورا می نگریستند. چند لحظه بعد به سوی او به راه افتادند. در بند سری گفت: *تا حالا عباس را این طوری ندیده بودم رفتارش،نگاه کردنش، راه رفتنش، چطوری بگم، طور دیگری است. سرهنگ! دلم خیلی شور می زند.* تیمسار وضو را تمام کرد. نگاهی پر مهر به چهره هردو انداخت و گفت: *چه شده عظیم آقا؟* ادامه دارد........ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🥀 *♦️قسمت 6* *از وداع تا شهادت*🕊️🕊️ *چه شده عظیم آقا؟* دربند سری پاسخی نداد.سرهنگ بختیاری گفت: *چیزی نیست قربان! عظیم آقا ما تازگی ها، کمی رمانتیک شده* تیمسار به آرامی گفت: *عجّلوابالصلوه* سپس به راه افتاد. آن دو نگاهی به هم کردند و به دنبال او رفتند. آن شب بجز تیمسار بابایی، سرهنگ بختیاری و عظیم در بندسری کسی دیگری در گردان عملیات نبود. آن دو شام چلو کباب خوردند. ولی عباس علیرغم اصرار سرهنگ و دربندسری یک لیوان شیر بیشتر نخورد. او شیر را سرکشید وسپس مشغول مطالعه و بررسی طرحهای مورد نظرش شد. ساعتی بعد سرهنگ بختیاری گفت: *من به مهمانسرا می روم تا استراحت کنم. اگر کاری داشتی بفرست دنبالم یا زنگ بزن* عباس از جا برخواست و دست در گردن سرهنگ انداخت و اورا بوسید و گفتد: *برو استراحت کن شب بخیر.* چند لحظه بعد رو به در بند سری کرد و گفت: *عظیم آقا! شما هم برو استراحت کن فردا خیلی کار داریم.* در بند سری دستگیری در را چرخاند. مکث کرد و سپس سرش را برگرداند و گفت: *چرا نرفتی؟ مگه قول نداده ای؟* تیمسار گفت: *به کی؟* در بند سری گفت: *به خانمت.* عباس مکثی کرد و گفت: *چرا می رم.* در بند سری گفت‌‌‌: *می ری؟! کجا می ری؟* او گفت: *خُب... مکه دیگه* در بند سری با شگفتی گفت: *مکه؟ عباس جون چرا سربه سرم می گذاری؟ مثل اینکه یادت رفته فردا عید قربان است.* تیمسار دستی بر سر کشید و گفت: *نه! نه عظیم آقا! یادم نرفته.* دربند سری در حالی که کلافه به نظر می رسید گفت: *من که از حرف های تو چیزی نمی فهمم پاک گیج شده ام من رفتم بخوابم.* شب بخیر.. عباس لبخندی زد و گفت: *شب بخیر گیج خدا!* ادامه دارد........ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🌷🕊️ *✨قسمت هشتم✨* *از وداع تا شهادت*🕊️🕊️ تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری در حال گفت وگو در مورد مأموریت بعدی بودند که دربند سری وارد اتاق عملیات شد. عباس با دیدن او گفت: *یا الله! صبح بخیر عظیم آقا! شما حاضری؟* دربند سری گفت‌: *اول چیزی بخوریم بعد.* تیمسار گفت: *من فقط یک لیوان شیر می خورم* دربند سری گفت: *ببینم عباس جان! نکنه می خواهی خودکشی کنی!؟ آخر پدر من این معده به غذا احتیاج داره ببین من همه چیز گرفته ام.* عباس‌ آرام گفت: *فقط یک لیوان شیر* دربند سری شانه هایش را بالا انداخت و گفت: *باشد هرچه میل شماست.* هنگام صرف صبحانه او گویی در دنیایی دیگری سیر می کرد. شاید هم می خواست برای ظهر عید قربان خود را آماده کند. تیمسار به طرف دربندسری آمد و گفت : *عظیم آقا! احتیاط کن آن ء شاالله تبریز همدیگر را می بینیم.* سپس دربندسریو تیمسار یکدیگر رادر آغوش گرفتند. تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری به بحث درباره مأموریت جدید پرداختند. چند دقیقه بعد با سرهنگ باهری، فرمانده عملیات پایگاه همدان به سوی محوطه پارک هواپیماهای شکاری به راه افتادند. تیمسار بابایی و سرهنگ بختیاری وارد کابین شدند و با اشاره دست از سرهنگ باهری خداحافظی کردند. چند لحظه بعد پس از بررسی دوباره در ابتدای باند. تیمسار بابایی متوجه شد که سیستم ردیابی هواپیما دچار اشکال شده است. به همین خاطر به برج اطلاع دادند. که جهت رفع اشکال، هواپیما به رمپ باز می گردد. تیمسار بابایی سرهنگ بختیاری و سرهنگ باهری همه منتظر ایستاده بودند و پرسنل فنی مشغول رفع اشکال بودند. سرهنگ بختیاری روبه تیمسار بابایی کرد و گفت: *اگر با آن وضع پرواز می کردیم....* عباس حرف اورا قطع کرد و گفت: *گُم می‌شدیم، نه؟* سرهنگ باهری گفت: *همه می گفتند که معاونت عملیات نیروی هوایی به همراه یک خلبان با تجربه در یک پرواز گُم شدند.* تیمسار بابایی گفت: *بله حق باشماست.* سرهنگ باهری لبخند ی زد و گفت: ادامه دارد....... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
*قسمت 9* *از وداع تا شهادت* سرهنگ باهری لبخندی زد و گفت : *البته این فقط یک شوخی است. چون با تجربه و آشنایی که شما و جناب بختیاری دارید بدون این سیستم هم پرواز مشکلی نخواهد داشت.* دقایقی بعد مشکل برطرف شد و پس از چند دقیقه تیمسار و سرهنگ بختیاری سقف آسمان را شکافتند. ساعتی گذشت و بعد در حالی که ابزار و ادوات زرهی دشمن، از آتش خشم دلاورانِ دشمن شکار سوخته بود و شعله هایش به آسمان زبانه می کشید..آنها در پایگاه تبریز فرود آمدند. *جمعه 15 مردادماه سال 1366تبریز پایگاه دوم شکاری. ساعت هشت و سی دقیقه صبح عید قربان.* *به نقل از دوستان شهید بابایی* وقتی هواپیما روی باند پایگاه هوایی تبریز فرود آمد. سرهنگ محمد نادری با اتفاق خلبانان و جمعی از مسئولین به استقبال آمدند و به تیمسار بابایی خوش آمد گفتند. سپس به اتفاق هم رهسپار قرارگاه شدند. سرهنگ بختیاری به تیمسار بابایی گفت : *اگر اجازه دهید تا شما کارهایتان را انجام دهید. من کمی استراحت کنم.* انگاه رفت و در گوشیه ای از سالن قرارگاه که با موکتی به رنگ آبی آسمانی فرش شده بوددارز کشید. چند دقیقه گذاشت و او به خواب عمیقی فرو رفت. تیمسار به اتفاق سرهنگ نادری وارد گردان عملیات شدند. او گزارش پرواز را در دفتر مخصوص نوشت و زیر آن را امضاء کرد. در این لحظه سرهنگ نادری گفت: *تیمسار! شما خیلی خسته هستید بهتر است. کمی استراحت کنید.* تیمسار بابایی نگاهی به او کرد و گفت: *نه! آقایی نادری! خسته نیستم.* سپس از جا برخاست. کنار پنجره آمد و به آسمان خیره شد. چند لحظه بعد با آرامی سرش را برگرداند و خطاب به سرهنگ نادری گفت : *محمد آقا! بگو هواپیما را مسلح کنند.* سرهنگ نادری گفت: *ولی عباس جان! امروز عید قربان است.چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟* او با صدایی آرامی گفت: *امروز روز بزرگی است. روزی که اسماعیل به مسلخ عشق رفت.* تیمسار صحبت می کرد و سرهنگ نادری محو چهره او شده بود. لحظاتی بعد سکوتی دلنشین بر اتاق سایه افکند. تیمسار گفت: ادامه دارد....... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے پرستوی گمنام کمیل @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
ڪاش‌یه‌جورۍ‌تغییــر‌ڪنیم.. ڪه‌بعدها‌بگیم، ◂همه‌چیز‌از اونســـال‌شروع‌شد(: @shahidmedadian