✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه
صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند....
اشکم را پاک کردم و در زدم.
آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم...
#هدی را فرستادم مدرسه
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.
#محمدحسن و #هدی را سپردم به رضا
می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای #نصیری شدم.
زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم.
صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد.
ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد.
سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.
کم کم سر وصدای ماشین خوابید....
محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. #روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته.
+ ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت:
"هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم:
"محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم.
شانه هایم لرزید.
زهرا دستم را گرفت.
_"چی شده شهلا؟"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود...
صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید.
خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد.
هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم.
حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.
تک و تنها و بی کس
با چشم های خسته ای که نگاهم می کند.
قطره های آب را روی صورتم حس کردم.
زهرا با بغض گفت:
_"شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش"
اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
_"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..."
برگه آمبولانس توی پاسگاه بود.
دیدمش
رویش نوشته بود:
_"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" .
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
هدایت شده از کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
✅اگر شهیدان حاج قاسم سلیمانی، حاج حسین همدانی و دیگر مدافعان حرم نبودند
چندین بار تماشا کنید!؟
📚#کتاب_بازمانده_های_فیروزه»
❣سرگذشت تلخ دختران ایزدی در عراق
❣روایتی از روزهای ابتدایی اشغال موصل توسط داعش
✍در اولین #حراج دختران ایزدی 👈 ۱۷ #دختر و #زن ایزدی در سنین مختلف فروخته شدند. آنها را در یک ردیف به صف کرده و به گردانشان #پلاکهایی انداخته بودند که روی آنها شمارههایی نوشته شده بود. از شرم سرهایشان را به زیر انداخته بودند .. #پنجاه و دو مرد از نقاط مختلف مناطق تحت اشغال داعش مثل #گرگهای گرسنهای که در انتظار فرصت هستند تا شکار خود را #تکه و پاره کنند، از آنها دیدن کردند. درخواست تعدادی از خریداران برای خرید مستقیم دو# دختر ایزدی و عدم عرضه آنها و انجام تشریفات عرضه و فروش به دلیل #زیبایی خیره کنندهای که داشتند و بیم از افزایش تقاضا و بالا رفتن قیمت و عدم توان پرداخت قیمت آنها، اعتراض تعدادی دیگر به این درخواستها را به دنبال داشت و نزدیک بود به درگیری مسلحانه و نزاع خونین بین دو طرف منتهی شود و در حالی که دو طرف با صندلیها به جان هم افتاده بودند، صدایی آنها را به خود آورد... ادامه داستان را در آدرس زیر ملاحضه کنید: قسمت یک الی هشت
https://b2n.ir/t97107
https://b2n.ir/r69247
https://b2n.ir/u40969
https://b2n.ir/g65527
https://b2n.ir/g69654
https://b2n.ir/r32957
https://b2n.ir/m03383
https://b2n.ir/d74409
🍀🥀🍀
پنج شنبه ویادشهدا،امام شهیدان
ویژه سیدالشهداء مقاومت ویاران
شهیدش فاتحه مع صلوات