eitaa logo
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
13.9هزار ویدیو
176 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
همیـن الاݩ یہویے: دستتـوبزاࢪ‌ روسینٺ‌یہ‌دقیقہ زماݩ‌بگیـࢪومـدام‌بگــۅ « *یامہدۍ* » حداقݪــش‌اینہ‌ڪھ روزِقیامٺ‌میگےقلبـم‌یہ‌ࢪوزۍ *یہ‌دقیقہ‌بہ‌عشق‌ِآقـام‌زدھ* ..!♥️♥️ رفيق شهیدم ابراهیم هادی 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔ذکرغروب جمعه ها،،💔آقام کجاست ،آقام کجاست😭 ،اونکه امید قلب ماست ،منتقم کرب وبلا ست ،آقام کجاست 😭😭 الهم عجل لویک الفرج 🤲 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی از تلفن همراهش خاموش بود..! وقتی دلیلش رو می‌پرسیدم می‌گفت: ارتباطم رو با دنیا کمتر میکنم تا امروز که متعلق به امام‌زمانم(عج) هست، بیش‌تر با امام‌زمان باشم بیش‌تر به یاد امام‌زمان باشم امروزم اختصاص داره به آقا..! ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
جمعه گذشت....... آقاومولامون نیومد....... 😔😔😔
دلگیرم از خودم که دلم گیر یار نیست اصلاً برای آمدنش قرار نیست😭 # السلام علیک یا صاحب الزمان
💚🌹💚 ....🌹 جانت را که بدهے‌ در راه خدا "شهیـد" مے‌نامند تو را به گمانم اگر روحت را هم بدهے‌شاید... و من احساس مے‌کنم اینجا در این سرزمین دختران زیادے ‌هستند که هر روز، پشتِ سنگر ِسیاه ِساده ے‌سنگینِ خود دفاع مے‌کنند از نجابتشان و هر لحظه شهید مے‌شوند انگار... پس" " حواست به حجابت باشد...♡
✨﷽✨ 🔴رزق چیست؟ ✍رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند. زمانی که خواب هستی و ناگهان، به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار می‌شوی؛ این بیداری؛ رزق است، چون بعضی‌ها بیدار نمی‌شوند. زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی خداوند متعال صبری به تو می دهد که چشمانت را از آن بپوشی، این صبر، رزق است. زمانی که در خانه لیوانی آب؛ به دست پدر یا مادرت می دهی این فرصت نیکی کردن، رزق است. گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست با گفته هایت نباشد؛ ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی این تلنگر، رزق است. یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست از او بی خبری و دلتنگش می شوی و جویای حالش، این یادآوری؛ رزق است. رزق واقعی رزق خوبی هاست‌. نه ماشین نه درآمد، اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش می دهد، اما رزق خوبی ها را فقط به دوستدارانش می دهد. و در آخر همین که عزیزانتان هنوز در کنارتان هستند و نفسشان گرم است و سلامت؛ این بزرگترین رزق خداوند مهربان است. 🌷 زندگيتون پر از رزق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✳️ @rafiq_shahidam96 ❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
♦️استاد حفظه الله: 🔻هرگاه کسی از شما تعریف کرد در دل این چند جمله مولا علی را که در وصف متقین فرمودند بگویید: اللّهُمّ لا تُؤاخِذْني بما يَقولونَ ، و اجعَلْني أفضَلَ مِمّا يَظُنّونَ ، و اغفِرْ لي ما لا يَعلمونَ خداوندا مارا به خاطر تعریفی که می‌کنند مواخذه نفرما ، و ما را افضل از آنچه فکر درباره ما می‌کنند قرار بده ، واز هر آنچه نمی دانند ما را بیامورز. ✳️ @abalfazleeaam ❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2669150222C7a6f0e9435
AUD-20210629-WA0094.
6.67M
👤حجت الاسلام امینی خواه ✏️آن سوی مرگ👆👆👆 (قسمت بیست و چهارم) ( اللهم عجل لولیک الفرج ) 🌼➖➖➖➖➖➖🌼 ❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️⤵️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
نماز ليلة الدفن شهید ضرغام پرست: مستحب است در شب اول قبر دو ركعت نماز وحشت براى ميت بخوانند. و دستور آن اين است كه در ركعت اول بعد از حمد، يك مرتبه آية‏الكرسى و در ركعت دوم بعد از حمد، ده مرتبه سوره "انا انزلناه" بخوانند، و بعداز سلام نماز بگويند: *"اللهم صل على محمد و آل محمد و ابعث ثوابها الى قبر ضرغام"*. *نام پدر میت لازم نیست.* ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت78 به خواست من اعلام کرده بودکه اگرشهیدشد،پدرم خبرشهادت رابدهد. چون فکرمیکردم هرکس دیگری به جزپدرم بخواهدچنین خبری رابدهدتاسالهای سال ازاومتنفرمیشدم وهرباراورامیدیدم یاداین خبرتلخ می افتادم.دلم نمیخواست کسی تاابدبرایم یادآوراین جدایی باشد.پدرم فرق میکرد.محبت پدری خیلی بزرگترازاین حرفهاست. وقتی میخواست بعدازناهاراستراحت کند،گفت:"من روزودتربیدارکن،بریم مجددازخانواده هامون خداحافظی کنیم."به عادت همیشگی کناربخاری داخل پذیرایی درازکشیدوخوابید. دوست داشتم ساعتهابالای سرش بایستم وتماشایش کنم.نه به روزهایی که میخواستم عقربه های ساعت راجلوبکشم تازودترحمیدراببینم،نه به این لحظات که انگارعقربه های ساعت برای جلورفتن باهم مسابقه گذاشته بودند.همه چیزخیلی زودداشت جلومیرفت،ولی من هنوزدرپله روزهای اول آشنایی باحمیدمانده بودم. ازخانه که درآمدیم،اول خانه ی پدرمن رفتیم. مادرم ازلحظه ای که واردشدیم شروع کردبه گریه کردن.جلوی خودم راگرفته بودم خیلی سخت بودکه بخواهم خودم راآرام نشان بدهم.روزی که ازپدرم خواسته بودم اسم حمیدراداخل لیست اعزام بنویسد،قول داده بودم بی تابی نکنم.موقع خداحافظی،پدرم حمیدراباگریه بغل کرد.زمزمه های پدرم رامیشنیدم که زیرلب میگفت:"میدونم حمیدبره شهیدمیشه. حمیدبره دیگه برنمیگرده."این هارا میگفت وگریه میکرد.بادیدن حال غریب پدرم،طاقتم تمام شد.سرم راروی شانه های حمیدگذاشتم وبی صداشروع کردم به گریه کردن.هواسردشده بود.بیشترازسرمای هوا،سوزسرمای رفتن حمیدبودکه به جانم می نشست. ازآنجابه سمت خانه پدرشوهرم رفتیم.گریه های من تاخانه ی عمه ادامه داشت.صورتم رابه پشت حمیدچسبانده بودم وگریه میکردم. حمیدگفت:"عزیزم،گریه نکن.صورتت خیس میشه روی موتوریخ میزنی."وقتی رسیدیم،صورتم راداخل حیاط شستم تاکسی متوجه گریه هایم نشود. برخلاف همیشه پله های ورودی خانه راباآرامش بالاآمد.همه ی برادروخواهرهایش جمع شده بودند.فقط حسن آقانبود.عمه تامارادیدگفت:"آخیش!اومدید؟نگران شدم حمید. "فکرمیکردرفتن حمیدلغوشده،برای همین خوشحال بود حمیدباچشم به من اشاره کردکه ماجرای اعزامش رابه عمه بگویم.چادرم راازسرم برداشتم وداخل آشپزخانه شدم عمه مشغول آشپزی بود.من راکه دیدگفت:"شام آبگوشت بارگذاشتم،ولی چون حمیدزیادخوشش نمیادبراش کتلت درست میکنم." روبروی هم نشسته بودیم.خودم رامشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد. بانگرانی پرسید:"چی شده فرزانه جان؟گریه کردی؟چشمات چراقرمزه؟" گفتن خبرقطعی شدن رفتن حمیدبه سوریه کارساده ای نبود.فرزندهرچقدرهم که بزرگ شده باشد،برای مادرهمان بچه ایست که باتب کردنش بایدشب رابیداربماند.پابه پایش بیایدتاراه رفتن رایادبگیرد. مادرهادرشرایط عادی نگران بچه هایشان هستند،چه برسدبه این که مادری بخواهدفرزندش رابه دل دشمن بفرستد؛آن هم کیلومترهادورترازوطن.اگردل کندن ازحمیدبرای من سخت بود،برای مادرش هزاران باردشوارتربود. حرفهایی که میخواستم بزنم راکلی بالاوپایین کردم وبعدباکلی مقدمه چینی بالاخره گفتم:"راستش حمیدفردامیخوادبره. اومدیم برای خداحافظی.".عمه باشنیدن این خبرشروع کردبه گریه کردن.گریه هایش جان سوزبود هرچقدرخواستم آرام باشم نشد.گریه هایمان نوبتی شده بود.یک سری عمه گریه میکرد،من آرامش میکردم.بعدمن گریه میکردم وعمه میگفت:"دخترم!آروم باش." حمیدهرچنددقیقه به داخل آشپزخانه می آمدو می گفت گریه نکنید.عمه بین گریه هایش به حمیدگفت:"چطوردلت میادبذاری بری؟توهنوزمستاجری.تازه رفتی سرخونه زندگیت.ببین خانمت چقدربی تابه توکه انقدردوستش داری چطورمیخوای تنهاش بذاری؟" حمیدکنارمانشست.مثل همیشه پیشانی مادرش رابوسیدوگفت:"مادرمهربون من.تومعلم قرآنی. این همه جلسه ی قرآن ومراسم روضه میگیری. نخواه من که پسرت هستم بزنم زیرهمه ی چیزهایی که خودت یادم دادی.مگه همیشه توی روضه هابرای اسارت حضرت زینب گریه نکردیم؟راضی هستی دوباره به حضرت زینب وحضرت رقیه جسارت بشه؟"عمه بعدازشنیدن این صحبت هاشبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند،آرام شد.بااینکه خوب میدانستم دلش آشوب است،ولی چیزی نمیگفت. صدای اذان که بلندشد،حمیدهمانجاداخل آشپزخانه مشغول وضوگرفتن شد.نمیدانم چرااین حس عجیب دروجودم ریشه کرده بودکه دلم میخواست همه ی حرکتهایش راموبه موحفظ کنم.دوست داشتم ساعتهاوقت داشتیم ورفتاروحرفهایش رابه خاطرمیسپردم؛حتی حالت چهره اش؛خطوط صورتش،چشمهای نجیب وزیبایش،پیچ وتاب موهای پریشانش ومحاسن مرتب وشانه کرده اش رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت79 همه چیزآن ساعتهادرست یادم مانده است؛نمازخواندنش،خنده هایش،حتی وقتی بعدازنمازروی سجاده نشسته بودم وحمیدباهمه محبتش دستی روی سرم کشیدوگفت:"قبول باشه خانمی!".بعدهم مثل همیشه مشغول ذکرگفتن شد. کم پیش می آمدتسبیح دست بگیرد.معمولابابندانگشت ذکرهارامیشمرد.وقتی هم که ذکرمیگفت بندانگشتش رافشارمیداد.همیشه برایم عجیب بودکه چراموقع ذکرگفتن این همه انگشتش رافشارمیدهد.فرصت راغنیمت شمردم وعلت این کارش راپرسیدم. انگشت هایش رامقابل صورتش گرفت وگفت:"برای این که میخوام این انگشت هاروزقیامت یادشون باشه.گواه باشن که من توی این دنیابااین دستها زیادذکرگفتم."به شوخی گفتم:"بسه دیگه این همه ذکرگفتی.دست ازسرخدابردار. فرشته هاخسته شدن ازبس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن." جواب داد:"هرآدمی برای روزقیامت صندوقچه ای داره.هرذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفارمیکنه وذکرمیگه." ازاین حرف حرصم درآمد.لباسش راکشیدم وگفتم:"توآخه این همه حوری رومیخوای چکار؟حمیداگربیام اون دنیاببینم رفتی سراغ حوری ها،پوستت رومیکنم!کاری میکنم ازبهشت بندازنت بیرون. "حمیدشیطنتش گل کردوگفت:"مامردهابهشت هم که بریم ازدست شمازن هاخلاص نمیشیم.اونجاهم آسایش نداریم."تااین راگفت،ابروهایم رادرهم کشیدم وباحالت قهرسرم راازسمت حمیدبرگرداندم.حمیدکه این حال من رادید،صدای خنده اش بلندشدوگفت:"شوخی کردم خانوم. میدونی که ناراحتی بین زن وشوهرنبایدطول بکشه،چون خداناراحت میشه.قول میدم اونجاهم فقط توروانتخاب کنم.توکه نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم.بهشت میشه جهنم." سفره راکه پهن کردیم،ازروی هیجانی که داشت نتوانست چیززیادی بخورد.ساعتهای آخرازذوق رفتن هیجان خاصی داشت.برخلاف ذوق وشوق حمید،من استرس داشتم.دعادعامیکردم ومنتظربودم گوشی حمیدزنگ بخوردوبگویندفعلاسفرش لغوشده است؛ولی خبری نبود! چون اوضاع روحی عمه وپدرحمیدخوب نبودزودازآنجابلندشدیم.موقع خداحافظی عمه کمی گردودادتاباکشمش داخل ساک حمیدبگذارم.حمیدپدرومادرش راکه تادم درآمده بودندبه آغوش کشید.ازدرکه بیرون آمدیم پشت سرمان آب ریختند؛کاری که من درطول این چندسال هرروزصبح موقع رفتن حمیدانجام میدادم تاسالم برگردد. سربستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم.خواستم وسایلش راداخل چمدان تک نفره چرخ داربچینم.کلی لباس ووسیله ی شخصی ردیف کردم.همین که داخل چمدان چیدم،حمیدآمدودانه دانه برداشت قایم کردپشت مبل هامی انداخت. برایش بیسکوییت خریده بودم.بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت.شوخی وجدی گفت:"چه خبره این همه لباس ووسایل وخوراکی؟به خدافرداهمکارهای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون اومدن.اون وقت من بایدباچمدان وعینک دودی برم بهم بخندن.من باچمدان نمیرم!وسایلم روداخل ساک بچین."فقط یک ساک داشت؛آن هم برای باشگاه کاراته اش بود. گفتم:"ساک به این کوچکی،چطوراین همه وسایل روتوش جاکنم؟!"بالاخره مجابم کردکه بیخیال چمدان شوم.بااین که ساک خیلی جمع وجوربود،همه ی وسایل راچیدم الاهمان بیسکوییت ها.بین همه ی وسایلی که گذاشته بودم،فقط ازقرآن جیبی خوشش آمد؛قرآن کوچکی که همراه بامعنی بود.گفت:"این قرآن به همه ی وسایلی که چیدی،می ارزه." شماره ی تماس خودم،پدرومادرش وپدرم راداخل یک کاغذنوشتم وبین وسایل گذاشتم تااگرنیازشد،خودش باهمکارانش بامادرارتباط باشند. برایش یک مسواک جدیدقرمزرنگ گذاشتم.میخواست مسواک سبزرنگ قبلی راداخل سطل آشغال بیندازد.ازدستش گرفتم وگفتم:"بذاریادگاری بمونه!"من رانگاه کردولبخندزد.انگاریک چیزهایی هم به دل حمیدوهم به دل من برات شده بود..ساک راکه چیدم،برایش حنادرست کردم.گفتم:"حمید!من نمیدونم توکی میری وچه موقعی عملیات داری. میخوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنامیذاشتن،امشب برات حنابندون بگیرم."باتعجب ازمن پرسید:"حنابرای چی؟"گفتم:"اگران شاءا...سالم برگشتی که هیچ،ولی اگرقسمت این بودشهیدبشی،من الان خودم برات حنابندون میگیرم که فردای شهادت بشه روزعروسیت.روزخوشبختی وعاقبت به خیری توبهترین روزبرای هردوتامونه." روی مبل،کناربخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست.پارچه سفیدی رویش انداختم،روزنامه زیرپاهایش گذاشتم،نیت کردم وروی موها،محاسن وپاهایش حناگذاشتم.درهمان حالت که حناروی سرش بود،دوربین موبایلم راروشن کردم وگفتم:"حمیدصحبت کن.برای من،برای پدرومادرهامون." &ادامه دارد... رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت80 گفت:"نمیتونم زحمات پدرومادرم روجبران کنم."دنبال جمله میگشت. به شوخی گفتم:"حمیدیک دقیقه بیشتروقت نداری.زودباش." ادامه داد:"پدرومادرشماهم که خیلی به من لطف کردن.بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رودراختیارمن گذاشتن.خودتوهم که عزیزدل مایی.فعلا علی الحساب میذارمت امانت پیش پدرومادرت تابرم وبرگردم ان شاءا...." این اواخرهمیشه میگفت:"ازدایی خجالت میکشم.چون هرماموریتی میشه توبایدبری اونجا.الان میگن این عروس شده،ولی همش خونه ی پدرشه" بعدازثبت لحظات حنابندان،روسری سرکردم ودوتایی کلی باهم عکس سلفی گرفتیم.به من گفت:"فرزانه!اگربرنگشتم خاطراتمون روحتمایه جایی ثبت کن." انگارچیزهایی هم به دل حمیدهم به دل من برات شده بود.گفتم:"نمیدونم.شایداین کارروکردم،ولی واقعاحوصله ی نوشتن ندارم" وقتی دیدحس وحال نوشتن ندارم،نگاهش راسمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداندوگفت:"توی همین کاست هاضبط کن."این نوارهای کاست خالی راحمیددردوره ی راهنمایی برای مسابقات شعرجایزه گرفته بود. ناخودآگاه مداحی"حاج محمودکریمی"که آن روزهاروی زبانم افتاده بودرازیرلب زمزمه کردم. همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب سلام ا...علیهاازامام حسین علیه السلام است:"کجامیخوای بری؟چرامنونمیبری؟این دم آخری،چقدرشبیه مادری.."همین مداحی راباکمی تغییرات برای حمیدخواندم:"حمید!کجامیخوای بری؟حمید!نمیشه که نری؟حمید!منم باخودت ببر،حمید!چقدرشبیه مادری!" ساعت یازده شب باهمکارش رفتندواکسن آنفولانزابزنند.وقتی برگشت همه چیزراباهم هماهنگ کردیم.شانزده هزارتومان برای پول شهریه بایدبه حساب دانشگاهش میریختم.ازواحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحدمانده بود.این سه واحدراقبلابرداشته بود،ولی به خاطرماموریت نتوانسته بودبخواند. بعضی ازدوستانش گفته بودند:"چون ماموریت بودی ونرسیدی بخونی بهت تقلب میرسونیم."،ولی حمیدقبول نکرده بود اعتقادداشت چون این مدرک می تواندروی حقوقش اثربگذاردبایدهمه ی درس هایش راباتلاش خودش قبول شودتاحقوقش شبهه ناک نباشد. قرارشدهزینه ی شهریه راواریزکنم تاوقتی حمیدبرگشت بتواندامتحان بدهدودرسش راتمام کند. هشتادهزارتومان ازپول سپاه دست حمیدمانده بود. سفارش کردکه حتمادست پدرم برسانم تابه سپاه برگرداند.درموردخانه ی سازمانی هم که قراربودبه مابدهند،ازحمیدپرسیدم،"اگه تاتوبرگشتی خونه روتحویل دادن چه کنیم؟"گفت:"بعیدمیدونم خونه روتااون موقع تحویل بدن.اگه تحویل دادن شمافقط وسایل روببرید.خودم وقتی برگشتم خونه رورنگ میزنم. بعدباهم وسایل رومی چینیم."ازذوق خانه ی جدید،ازچندهفته قبل کلی اسکاج وموادشوینده گرفته بودم که برویم خانه ی سازمانی؛غافل ازاین که این خانه،آخرین خانه ی زمینی مشترک من وحمیدبود! ساعت دوازده بودکه خوابید.چون ساعت پنج بایدبه پادگان میرسید،گوشی راروی ساعت چهاروبیست دقیقه تنظیم کردم. حمیدراحت خوابید،ولی من اصلانتوانستم بخوابم.باهمان نورکم ماه که ازپنجره می تابیدبه صورتش خیره شدم ودرسکوت کامل کلی گریه کردم.متکاخیس شده بود.اصلایکجابندنمیشدم.دورتادوراتاق راه میرفتم وذکرمیگفتم.دوباره کنارحمید می نشستم.دنبال یک سری فرضیات برای نرفتنش میگشتم.منطق واحساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم شایدوقتی بلندشددل دردبگیردیاپایش پیچ بخورد،ولی ته دلم راضی نبودم یک موازسرش کم بشودیادردی رابخواهدتحمل کند.به خودم تلقین میکردم که ان شاءا...این بارهم مثل همه ی ماموریت هاسالم برمی گردد. یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم تخم مرغ بارب که خیلی دوست داشت همراه بامعجون عسل ودارچین وپودرسنجد. گفتم:"حمید!بشین بخورتادیرنشده."نمی توانستم یک جابندباشم. میترسیدم چشم درچشم شویم ودوباره دلش راباگریه هایم بلرزانم. سرسفره که نشست،گفت:"آخرین صبحانه روبامن نمیخوری؟!"دلم خیلی گرفت.گوشم حرفش راشنیده بود،امامغزم انکارمیکرد.آشپزخانه دورسرم می چرخید.با بغض گفتم:"چرااین طورمیگی؟مگه اولین باره میری ماموریت؟! "گفت:"کاش میشدصداتوضبط می کردم باخودم می بردم که دلم کمترتنگت بشه."گفتم:"قرارگذاشتیم هرکجاکه تونستی زنگ بزنی.من هرروزمنتظرتماست می مونم." کنارش نشستم.خودش لقمه درست میکردوبه من میداد. برق خاصی درنگاهش بود.گفتم:"حمید!به حرم حضرت زینب سلام ا...علیهارسیدی،من روویژه دعاکن."گفت:"چشم عزیزم.اونجاکه برسم حتمابه خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود.میگم که فرزانه پای زندگی وایستادتامن بتونم پای اسلام واعتقاداتم بایستم. میگم وقتهایی که چشمات خیس بودومیپرسیدم چراگریه کردی،حرفی نمیزدی،دورازچشم من گریه میکردی که اراده ی من ضعیف نشه &ادامه دارد... رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت81 همکارش تماس گرفت که سرکوچه منتظراست.سریع حاضرشد.یک لباس سفیدباراه راه آبی،همراه کاپشن مشکی وشلوارطوسی تنش کرده بود.دوست داشتم بیشترازهمیشه روی حاضرشدنش وقت بگذاردتابیشترتماشایش کنم،ولی شوق حمیدبرای رفتن بیشترازشوق ماندن بود. باهرجان کندنی که بودکناردرخروجی برایش قرآن گرفتم تاراهی اش کنم.لحظه ی آخرگفتم:"کاش میشدباخودت گوشی ببری.حمیدتوروبه همون حضرت زینب سلام ا...علیهامن روازخودت بی خبرنذار.هرکجاتونستی تماس بگیر." گفت:"هرکجاجورباشه حتمابهت زنگ میزنم.فقط یه چیزی.ازسوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟اونجابقیه هم کنارم هستن.اگه صدای من روبشنون ازخجالت آب میشم." به یادزندگی نامه وخاطراتی که ازشهداخوانده بودم افتادم. بعضی هایشان برای همچنین موقعیت هایی باهمسرشان رمزمی گذاشتند.به حمیدگفتم:"پشت گوشی به جای دوستت دارم بگویادت باشه!من منظورت رومی فهمم." ازپیشنهادم خوشش آمد.پله هاراکه پایین میرفت برایم دست تکان میدادوبلندبلندگفت:"یادت باشه!یادت باشه!" لبخندی زدم وگفتم:"یادم هست!یادم هست!" اجازه ندادتادم دربروم.رفتم پشت پنجره ی پاگردطبقه ی اول.پشت سرش آب ریختم.تاسرکوچه برسددو،سه باربرگشت وخداخافظی کرد. ازبچگی خاطره ی خوبی ازخداحافظی های داخل کوچه نداشتم.روزهایی که پدرم برای ماموریت بااشک ماراپیش مادرمان میگذاشت وبه سمت کردستان میرفت،من وعلی گریه کنان دنبال ماشین سپاه میدویدیم.دل کندن ازپدرهربارسخت ترمیشد. وحالادوباره خداحافظی،دوباره کوچه واین بارحمید! بادست اشاره میکردکه داخل بروم،ولی دلم نمی آمد. درسرم صدای فریادم رامیشنیدم که دادمیزد:"حمید!آهسته تر.چرااین قدرباعجله داری میری؟بذاریه دل سیرنگاهت کنم؟!"ولی این هافقط فریادهای ذهنم بود.چیزی که حمیدمیدیدفقط نگاهم بودکه تک تک قدم هایش راتاسرکوچه دنبال میکرد.پاهایش محکم وبااراده قدم برمیداشت.پاهایی که دیگرهیچوقت قسمت نشدراه رفتنشان راببینم. خودم راازپله هابالاکشیدم وداخل خانه ای شدم که همه چیزش حمیدراصدامیکرد. گویی درودیواراین خانه دلگیرترازهمیشه شده بود خانه ای که تاحمیدبودباهمه ی کوچکی اش دنیادنیامحبت ومهربانی داشت،ولی حالاشبیه قفسی شده بودکه نمیتوانستم به تنهایی آن راتحمل کنم.نفس کشیدن برایم سخت بود خانه به آن باصفایی بعدازرفتن حمیدبرایم تنگ وتاریک شده بود. اذان که شدسرسجاده خیلی گریه کردم.بعدازنمازقرآن رابازکردم تاباخواندن آیاتش آرام بگیرم.نیت کردم واستخاره زدم.همان آیه ی معروف آمدکه:"ماشماراباجان هاواموال می آزماییم،پس صبرپیشه کنید..."باخواندن این آیات کمی آرام ترشدم. باهمه ی وجودازخداخواستم مرادربزرگترین امتحان زندگی ام روسفیدکند. سجاده راکه جمع کردم.چشمم به مهرهایی افتادکه حمیدروی اپن گذاشته بود.به آنهادست نزدم.باخودم گفتم:"خودحمیدهروقت برگشت،مهرهاروبرمیداره."هرچیزی راکه دست زده بود،آویزان کرده بودویاجایی گذاشته بود،همان طوردست نخورده گذاشتم بماند. صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم راجمع کنم قدارشدظهردنبالم بیاید. خانه راتمیزکردم،ظرفهاراشستم،کل اتاق هارا جاروبرقی کشیدم وروی مبل هاراملافه ی سفیدانداختم.موقعی که داشتم برای شصت روزلباسهاوکتابهایم راجمع میکردم،خیلی اتفاقی دفتریادداشت حمیدرادیدم.یک شعربرای پوتینش گفته بودبااین مضمون که پوتینش یاری نکرده تاآخرراه رابرود.آن روزفکرش راهم نمیتوانستم بکنم که چندروزبعدچه برسرهمین پوتین وپاهای حمیدخواهدآمد. ساعت یک بودکه زنگ خانه به صدادرآمد.پدرم بالانیامد.طاقت دیدن خانه ی بدون حمیدرانداشت.کتابهاووسایلم راداخل پاگردجمع کردم.وقتی میخواستم درراببندم،نگاهم دورتادورخانه چرخید.برای آخرین بارخانه رانگاه کردم.دسته گلی که حمیدبرای تولدم گرفته بودروی طاقچه نمایان بود.مهرهای نمازکه روی اپن گذاشته بود.قرآنی که دیشب خوانده وگوشه ی میزگذاشته بود.گوشه گوشه ی این خانه برایم تداعی کننده ی خاطرات همراهی باحمیدبود.درراروی تمام این خاطرات بستم به این امیدکه حمیدخیلی زودازسوریه برگرددوباهم این دررابرای ساختن خاطرات جدیدبازکنیم. &ادامه رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
رعایت حجاب، پاسداشت خون شهداست. برای چـــادر باید به آسمان نگاہ ڪرد برای چادر و حجابت به ڪنایه اطرافیان نگاہ نڪن! آسمانی شدن بها دارد! یادت باشد: بهشت را به بها می دهند نه به بهانه... 🌹🌹🌹🌹🌹
تب‌فراق‌تو‌بیچاره‌کرد‌دنیا‌رابدون‌ توبه‌دل‌مآقراربۍمعناست💔^^! شبتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا