📻🔼چهارشنبه شنونده کامل برنامه بامرامها با خاطراتی از بامرامهای دفاع مقدس : آقایان علی عاشوری ، علی قشقایی و علی حاجی زاده درباره فرمانده 🌹شهید امینی بیات🌹 باشید. بامرامها . چهارشنبه 19 آبان. 20:30 / رادیو قم🌷
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سردار شهید علی اصغر امینی بیات
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_ششم
بعد از گذشت چند دقیقه با صدای آنالی به سمتش برگشتم و با دیدنش عصبانیت رو گذاشتم کنار و قهقهه بلندی زدم .
- و ... ای .
خ ... دا .
با عصبانیت لباس های خودش رو ، روی زمین انداخت و با داد گفت :
+ مروا خفه شو !
اینا چیه !
هم من هم تو داخلش جا میشیم !
از کی تا حالا اینجوری شدی !
مغزت رو کاملا شست و شو دادن !
خنده رو کنار گذاشتم و گفتم :
- خیلیم خوبه ، چشه مگه !
بهتر از لباس های خودته که .
بعدشم شهدا رفتن خون دادن که تو اینجوری تو خیابون بگردی !
که با دیدن تو دل صد تا جوون بلرزه ؟!
ها ؟!
خنده هیستریکی کرد و گفت :
+ گنده گنده حرف میزنی !
شهدا !
تو از کی تا حالا رفتی تو نخ شهدا ؟!
نکنه روشون کراش زدی ؟!
هر کسی میدونه چه جوری زندگی کنه به کسی هم هیچ ربطی نداره .
- الان تو بلدی زندگی کنی دیگه !
این طرز زندگی توعه که معتاد شدی !
ها !
آخه خوبه که چند دقیقه پیش دیدی حجاب مساویه با امنیت .
متاسفم برات که همچین افکار احمقانه ای داری !
البته باید مثل من سرت به سنگ بخوره که برگردی .
حرفای من هم روی کسی اثر داره که خودش بخواد برگرده.
خودمم از طرف حرف زدنم متعجب شدم و نمی دونستم چه جوری این کلمات رو به زبون میارم .
با داد گفتم :
- لباس هات رو از روی زمین بردار و اگر میخوای با من بیای ، بیا اگر که نه همین جا بمون تا یکی مثل همون متین بیاد ببرتت یه قبرسون !
نگاه پر از تمسخر و البته به عصبی بهم کرد که بی اعتنا بهش سوار ماشین شدم .
بعد از چند دقیقه در ماشین رو باز کرد و کنار دستم نشست .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
☘💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
بعد از نیم ساعت رانندگی صدای آنالی در اومد .
+ کجا داری میری !
هی دور خودت میچرخی !
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم :
- میخوام یه فروشگاه پیدا کنم برای خونه یکم مواد خوراکی بگیرم .
هیچی تو خونه نیست .
+ خب همین رو مستقیم برو .
دستش رو به سمت جلو دراز کرد و ادامه داد :
+ اون تابلو قرمزه رو می بینی؟
به تابلو قرمزه که رسیدی ، سمت چپش یه خیابونه .
اون خیابون نه ، دوتا خیابون اون ورترش یه فروشگاه مواد غذایی هست .
منم یکم میخوابم رسیدیم بیدارم کن .
با دستم آروم و نمایشی به کتفش زدم و گفتم :
- چی میگی میخوابم !
ده دقیقه دیگه میرسیم .
+ وای تو هم ! مگه جلوتو نمی بینی !
پنج دقیقه دیگه در دام ترافیک می افتی جانم.
پوفی کردم و تمام حواسم رو به رانندگی دادم .
حرف آنالی درست در اومد و مسیری که ده دقیقه راهش بود بیش از نیم ساعت وقتم رو گرفت .
به زور های بوق ، بعد از نیم ساعت _۴۰ دقیقه ترافیک جان فرسا تموم شد و با سرعت از کنار ماشین ها لایی کشیدم .
نیم نگاهی به آنالی کردم .
سرعت و صدای بوق های ممتد من و ماشین ها هیچ تاثیری در خوابش ایجاد نکرده بود و همچنان خواب بود .
بالاخره یه جای پارک پیدا کردم و ماشین رو پارک دوبل کردم .
ماشین رو خاموش کردم و خمیازه ای کشیدم .
نگاهی به آنالی غرق در خواب انداختم و چند بار صداش زدم .
اما باز بی فایده بود .
گرسنگی ، اعتیاد و بدتر از همه کم خوابی رو خیلی زیاد کشیده بود .
دو دل بودم که برم یا نه ...
نگاهی به قیافه معصومش انداختم .
باهات چه کردن آنالی !
از توی داشبورد یه کاغذ ، خودکار در آوردم و بزرگ روش نوشتم .
" خواب بودی من رفتم ، زودی میام "
و به شیشه روبروش چسبوندم .
کارت رو برداشتم و خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و ریموت ماشین رو زدم
و به سمت فروشگاه رفتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
حسابی خسته شدم ، دستام پر از پلاستیک بود .
هوف خدای من !
این آنالی هم که مثل چی گرفته خوابیده .
منتظر موندم تا نفراتی که جلوم هستن خرید هاشون رو حساب کنند .
بالاخره بعد از بیست دقیقه نوبت من شد .
پلاستیک ها رو ، روی میز قرار دادم .
دیگه الانه که کارت کاوه خالی بشه و بدبختی من شروع بشه .
بعد از پنج دقیقه خانومه گفت :
+ یک میلیون و هفتصد و پنجاه .
چیزی نگفتم و کارت رو بهش دادم .
فقط خدا ، خدا میکردم موجودی داشته باشه ، که با شنیدن صدای دستگاه کارت خوان متوجه شدم تراکنش موفق بوده .
لبخند پهنی زدم و دوباره پلاستیک ها رو بلند کردم و به سمت ماشین رفتم .
بعد از بیست دقیقه پیاده روی به ماشین رسیدم .
هوف خدا هوف.
حسابی خسته شده بودم به طوری که نای نفس کشیدن نداشتم .
ریموت ماشین رو زدم و تمام وسایل رو گذاشتم صندوق عقب و با دستم محکم صندوق رو بستم .
در ماشین رو باز کردم و با دیدن آنالی که همچنان مثل خرس خواب بود ، عصبانی پوفی کردم .
توی ماشین نشستم و ماشین رو ، روشن کردم .
در حالی که استارت میزدم چند باری صداش کردم اما بی فایده بود .
صدای ضبط ماشین رو تا آخر کم کردم و یه آهنگ خارجی رو آوردم .
تا سه شمردم و بعد با صدای بلندی آهنگ رو پلی کردم .
آنالی یهو از خواب پرید و شکه به من نگاه کرد که قهقهه بلندی زدم .
- خرس گیریزلی باید بیاد بهت ادای احترام کنه !
چقدر میخوابی؟!
بسه!
با صدای بلندی داد زد :
+ چی میگی !
نمیشنوم .
دستم رو به سمت ضبط بردم و صداش رو کم کردم .
- میگم خیلی خوابیدی ها .
من رفتم خریدامم انجام دادم .
+ آها .
خب چرا منو بیدار کردی آخه ؟!
-هو بسه چقدر میخوابی !
باید یه شوهر گیریزلی برات پیدا کنم .
خمیازه ای کشید و گفت :
+ هنوزم خرید داری ؟
- نه دیگه میریم خونه .
+ خونه !
- بلی خونه .
خونه خودمون .
نگران نباش کسی نیست فقط کاوه هست که اونم حلش میکنم.
+ مامانت اینا چی ؟
- شمالن .
+ واو.
حرفی نزدم و دستم رو به سمت شیشه بردم و کاغذی که برای آنالی نوشته بودم رو از روی شیشه دراوردم
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
بعد از یک ساعت رانندگی به خونه رسیدیم .
حسابی خسته شده بودم .
نای راه رفتن نداشتم ، دلم میخواست توی ماشین بخوابم اما حیف که نمی شد .
ماشین رو ، روبروی خونه پارک کردم .
- یالا آنالی پیادشو .
صندوق رو میزنم چندتا پلاستیک با خودت ور دار ببر دست خالی نری .
+ حله دادا .
نگاهی بهش انداختم که خنده ای کرد و از ماشین پیاده شد .
با خنده ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و پیاده شدم .
چند تا پلاستیک دادم دست آنالی ، چند تا رو هم خودم برداشتم و بعد از اینکه ماشین رو قفل کردم ، به سمت خونه رفتیم به در حیاط که رسیدیم گفتم :
- وای آنالی کلیدا تو ماشینه .
آیفون بزن .
+ مگه نگفتی کسی خونه نیست !
- منا خانم هستش ، یالا آیفون بزن.
دستم درد گرفت .
با زدن آیفون در حیاط باز شد و خودم و آنالی رفتیم داخل .
نزدیکای در هال بودیم که داد زدم :
- منا جون .
منا جون بیا کمک ...
منا خیلی سریع از هال خارج شد و به سمتم اومد .
× سلام مروا جان.
خوبی عزیزم .
با دیدن آنالی چشماش برق عجیبی زد و گفت :
× به به آنالی .
می دونی کِی دیدمت دختر !
آنالی خنده ای کرد و گفت :
+ سلام بر منا خانوم گل .
والا این مدت گیر دانشگاه و این چیزا بودم نشد بهتون سر بزنم .
حالا اینا رو میگیرید ؟
منا خیلی سریع به سمت آنالی رفت و پلاستیک ها رو از دستش گرفت و به سمت داخل رفت.
نگاهی به آنالی کردم و گفتم :
- چقدرم که تو درگیر دانشگاه بودی !
یالا بیا بریم داخل که حسابی کار دارم .
پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و با خنده رو به منا گفتم :
- دیگه ایناها دست شما رو میبوسه .
منا لبخندی زد .
تشکری کردم و همراه آنالی به سمت اتاقم رفتیم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پایانی_فصل_اول
به ساعت نگاهی انداختم ۸ شب بود و کاوه هنوز نیومده بود خونه .
از کاری که میخواستم انجام بدم مطمئن نبودم ممکن بود یه درگیری بزرگ اتفاق بی افته.
موبایلی که تازه خریده بودم رو برداشتم و شماره کاوه رو گرفتم .
یکی از سیمکارت های قبلیم رو گزاشته بودم روش و قطعا کاوه شماره رو میشناخت.
صدای خستش توی گوشی پیچید.
+ سلام.
- سلام داداش خوبی ؟
+ میگذره .
میگم تو چرا کارت من رو خالی کردی !
- وای کاوه گیر میدیا !
خب فقط برای خودم که خرید نکردم برای خونه هم یه چیزایی خریدم.
بعدشم ، من خواهرتم باید خرجمو بدی .
چند وقت دیگم با نامزدت میخوای بری دور دور سر من بی کلاه بمونه .
میگم داداش من الان دوستم پیشمه ، آنالی .
میشناسیش که .
قراره یکم بریم بیرون اجازه میدی ؟
+هعیی چه نامزدی بابا.
بیرون چه خبره مگه !
بشین خونه .
هوف !
یه مدت خونه نبود از دستش راحت بودیما !
- چطور مگه؟
داداش !
قول میدم قبل از ۱۲ خونه باشیم .
بابا یه دور میزنیم فقط .
کلافه گفت :
+ هیچی.
خیلی خب .
من امشب نمیام خونه ، زیاد بیرون نمونید .
با خنده گفتم :
- فدای داداش خوشگلم بشم من .
چشم .
تلفن رو قطع کردم و با صدای بلندی گفتم :
- آنالی پوشیدی !
آنالی در حالی که از پله ها پایین می اومد گفت :
+ آره .
مروا من خیلی میترسم .
با خنده گفتم :
- دروغ چرا ، منم میترسم !
چکمه های بلند مشکیم رو به پا کردم و محکم بند هاش رو بستم .
مانتوی چرم خیلی بلندی هم تنم کردم و شال مشکی هم پوشیدم .
دستی به مانتوم کشیدم و با خنده دور خودم چرخیدم .
آنالی خنده ای کرد و گفت :
+ دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید !
- خب دیگه بسه .
کلید ها رو بردار همه ی در ها رو قفل کن .
من میرم ماشین رو روشن کنم توهم بیا.
" پایان فصل اول "
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقایشهیدم
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
خانهی کریمها دلهره سراغ آدم میآید؛
نکند کم بخواهم؟
نکند کماهمیت بخواهم؟
این شبها خانه امام حسن علیه السلام به آمدن نوادهای از تبار کرامت روشن شده،
حالا که درِ خانه را گشودهاند،
حالا که بار عام دادهاند،
حالا که کم خواستن بیسلیقگی است!
باید بهترینها را آرزو کرد.
سر سفره کریم، باید برای تمام جهان دست به دعا برداشت:
اللهم عجل لولیک الفرج
#زیارت_از_راه_دور
امروز که روز زیارتی امام رضاست...از دور و نزدیک...چشمانمان را ببندیم...دستی روی سینه بگذاریم و...با سلامی...زائر امام هشتم شویم
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه51
به نیت فرج صاحب الزمان
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#ترجمه_صفحه51
10 - کسانی که کافر شدند، اموال و فرزندانشان به هیچ روی آنها را از [عذاب] خدا باز ندارد و آنان خود هیمه دوزخند
11 - همچون شیوهی فرعونیان و کفّار پیشین آیات ما را دروغ انگاشتند، پس خدا آنان را به گناهانشان بگرفت که خدا سخت کیفر است
12 - به کافران بگو: زودا که به زانو در آیید و به سوی جهنّم گرد آورده شوید و چه بد جایگاهی است
13 - قطعا در [داستان] دو گروهی که با هم رو در رو شدند برای شما درس عبرتی بود گروهی در راه خدا میجنگید و دیگری کافر بود که مؤمنان را به چشم سر دو برابر خود میدید و خدا هر که را خواهد به نصرت خویش یاری میدهد یقینا در این امر اهل بصیرت را عبرتی است
14 - دوست داشتن خواستنیها از زنان و اولاد و اموال فراوان از زر و سیم و اسبان نشاندار و دامها و کشتزاران در چشم مردم آراسته شده است، ولی اینها متاع زود گذر زندگانی دنیاست و سر انجام نیکو [و زندگی عالیتر] نزد خداست
15 - بگو: آیا شما را به بهتر از اینها خبر دهم! برای پرهیزگاران نزد پروردگارشان باغهایی است که از پای درختانش نهرها جاری است و در آن جاودانه بمانند و همسرانی پاکیزه و [از همه خوشتر] رضا و خرسندی خدا را دارند، و خداوند بر [احوال] بندگان بصیر است
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
عڪس خودت رو با لباسای رنگی و
کلۍ عشوه میزاری رو پروفایل بعد ناراحتیڪهمزاحمتمیشن!🤨
خب انتظار دارۍ با این عکسا ذکر
روزهاے هفته رو بفرستن برات؟🤭
#تباهیات🚶♂
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
🔸 " در محضـــر شهیـــــد "...
#یه_روزمردم_دسته_دسته_میرن_زیارت
✍ابراهیم #کتابچه دعا را باز ڪرد و به همراه بچهها #زیارت_عاشـورا خواندیم.
🍁بعد از آن در حالی ڪه با #حســـرت به #منـاطق تحت نفــوذ دشــمن نگاه میڪـردم، گفتم:
🍁ابـــرام جـون این #جـــاده رو ببین ڪـه به ســــمت #مرز میره. ببین چــــقدر راحــت عراقــیها توے اون تــردد میڪنن.
🍁بعد با حســـــرت گفتــــم:
🍁یعنی #میشه یه روزے مـردم ما راحـــت از این جادهها رد بشــــن و به شـــهرهاے خودشون برن.
🍁ابـــراهیم ڪه انگـــــار #حواســـش به
حـرفهاے من نبــــود و با #نــــگاهش
داشـــت #دوردســــتها رو میدیــــد،
لبخندے زد و گفت:
🍁چی میگی! #یه_روز_میاد ڪه از همین جــــاده #مردم خودمـــون دسته دسته میرن #ڪـربلا رو زیـــــارت میڪنن.
🍁در مســیر برگشت از بچهها پرسیدم:
اسم اون پاسگاه مرزی رو میدونین؟
🍁یڪی از بچهها گفت : #مرز_خســـروی.
🍁#بیست سال بعد به #سمت کربلا میرفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشــــورا خوانده بود.
🍁گوئی ابراهیم را میدیدم که ما را #بدرقه میکرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مـرزی خســـــروے قرار داشــــت.
آن روز #اتوبوسها از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده #دستهدسته مـردم ما به زیـــــارت #ڪــــربلا میرفتند.
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
#علمدار_کمیل🚩
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطره
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam96
@sadrzadeh1
@rafiq_shahidam
🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑♡♥♡๑━━━━╝
#امامهادی (ع):
اگر قبر عبدالعظیم را در شهر خود زیارت کنی، چنان است که گویی #امامحسین (ع) را زیارت کرده ای
📚 کامل الزیارات، ص ۳۲۴
ميلاد با سعادت حضرت عبدالعظيم حسنی (ع) مبارک باد💐
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c