بانو!
دستانت بوی نجابت می گیرند،
وقتی
.
.
.
در انبوه نگاه نامحرمان،
مرتب میکنی “چادرت” را . . .
“سیاهِ ساده سنگینت را . . .😌
#تباهیات👇🏻
بہنظرمبیاییدۍبارمنطقۍباتولیدۍهاصحبت
ڪنیم
ببینیممشڪلشونبادڪمہلباسواستینبلندچیہ🤷🏻♂ . .
شایــدتونستیمحلڪنیم☹️. .
#تباهنباشیم (: !
💔
#آھ...
طورۍزندگۍڪنکہ☝️🏽 ..
وقٺےصبحپاهاٺزمینرولمس
میڪنہ ..
شیطوںبگہ:
اوھلعنتۍ!🥊
بازاینبیدارشد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
#فصل_دوم🌻
[ یڪ ماه بعد ]
جلوی آینه ایستادم و روسریم رو به شکل لبنانی بستم .
چادر مشکی رو ، روی سرم انداختم و دستی به صورتم کشیدم .
لبخندی زدم و خداروشکری زیر لب زمزمه کردم .
یک ماه پیش به شدت دلتنگ مردی بودم که با عشقش تنهام گذاشت و رفت اما با کمک خدای مهربونم دوباره پاشدم و از نو خودم رو ساختم .
زندگی جدیدی رو شروع کردم و مستقل شدم ، این رو خیلی خوب یادگرفتم که قلب یه انسان آفریده نشده که به خاطر افراد بی لیافت بشکنه ، قلب انسان باید بار ها تکرار بشه بلکه فهمیده بشه .
فهمیدم که اگر خدا بخواد میشه اگر نخواد نمیشه .
باید از همون اول یاد بگرفتم که هرچیزی خدا میخواد فقط بگم چشم چون خدا بد بنده اش رو نمی خواد .
توی این مدت به شدت کتاب خوندم و اطلاعاتم از نظر اعتقادی خیلی بالا رفت به حدی که متوجه شدم حجاب محدود نیست ، اتفاقا چادری ها خیلی امنیت دارند از همه نظر و اتفاقات مختلفی برام رقم خورد که باعث شد چادری بشم و از نظر اخلاقی و اعتقادی تغییر چشم گیری کنم .
امروز صبح به اصرار خانواده اومدم تهران ، رفتار های بابا و مامان به طرز عجیبی تغییر کرده بود و از اون تحقیر های همیشگی هیچ خبری نبود ، حتی وقتی متوجه شدند که چادری شدم خیلی خوشحال شدند در صورتی که خودم اینجوری پیش بینی نکرده بودم .
قرار بود تا چند ساعت دیگه برای داداش یکی یدونم بریم خواستگاری ...
بالاخره پدر اون دختر خانوم رضایت داده بودند و مامان و بابای خودم هم به نظر کاوه احترام گذاشتند و بدون هیچ مخالفتی قبول کردند که برای پسرشون برند خواستگاری .
با صدای در اتاق به خودم اومدم و چشم از آینه گرفتم .
+ خواهر جان افتخار می دید ؟!
- کاوه خیلی جیگر شدی ها !
خیلی خوشگلی ، ما شاءالله چشمت نزن .
به سمتش رفتم و به صورتش نزدیک شدم .
+ اَخ اَخ مروا چی کار می کنی ؟!
با خنده گفتم :
- میخوام بهت تف بزنم کسی چشمت نزنه .
با دستش به عقب هلم داد .
+ دختره خرافاتی برو کنار ببینم ، دقیقه نود الان میزنی موهام رو خراب می کنی .
با خنده بوسه ای روی گونش کاشتم .
با لحن بچه گانه ای گفتم :
- داداشی .
+ جان داداشی .
- میشه نلی خواستگالی ؟!
با چهره ای مظلوم بهش نگاه کردم که با خنده و لحن بچه گانه ای گفت :
+ چلا ملوا خانوم ؟!
خنده ی بلندی کردم .
- اوخه من تولو خیلی دوس دالم نمیخوام کسی زنت بشه داداشی .
به سمتم اومد و در آغوش گرفتم .
+ حسودی میکنی خواهر خوشگلم ؟!
فکر کردی من با یه نفر دیگه ازدواج کردم تو رو فراموش میکنم ؟!
هوم ؟
تو همیشه جات توی قلبم محفوظه ، همیشه مثل کوه پشتتم خوشگلم .
- تو راست میگی ، بزار خرت از پل بگذره ببینم باز این ها رو میگی .
وقتی اون خانومت اومد کل قلبت واس اون میشه خان داداش .
با شنیدن صدای بابا از آغوش کاوه جدا شدم .
× خواهر و برادری خوب خلوت کردینا !
کاوه برو ماشین رو ، روشن کن که دیر میشه ها .
مروا تو هم برو ببین مامانت تموم نکرد ، دو ساعته داره آماده میکنه ، من که خسته شدم از بس منتظر بودم .
فقط سریع بیاید که داره دیر میشه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان هم قدم شدم .
کاوه سبد گل و شیرینی توی دستش گرفته بود که با دیدنش خنده ریزی کردم .
مامان نیشگونی از دستم گرفت .
- آخ آخ مامان چی کار میکنم دستم ...
+ چته دختر ، چقدر میخندی ؟!
- نمی دونم چرا توی مواقعی که باید جدی باشم خندم میگیره .
به کاوه اشاره کردم و خنده ای سر دادم .
مامان بی اعتنا به من به سمت کاوه قدم برداشت و قربون صدقش رفت.
بعد از چند دقیقه منتظر موندن بالاخره پدر و مادر عروس خانوم در حیاط رو باز کردند .
جلوی چادرم رو گرفتم و همراه مامان اینا وارد شدیم .
سر به زیر سلام و احوال پرسی کردم و با اشاره پدر و مادرش به سمت داخل قدم برداشتیم .
خونه خیلی نقلی و در عین حال بسیار شیکی داشتند.
به محض اینکه وارد شدیم چشمم به سمت عکس آقا رفت .
یه عکس بزرگ از آقا توی دیوار زده بود و کنارش هم عکس شهید ابراهیم هادی بود ، با دیدن این قاب لبخندی روی لبم نقش بست .
بابا ، با یه یا الله وارد شد و کنار مامان نشست .
من هم روی مبل دو نفره ای کنار کاوه نشستم و لبخند پهنی زدم .
سعی کردم خودم رو کنترل کنم و کمتر بخندم .
پدر عروس که حتی فامیلش رو هم نمی دونستم رو به بابا شروع کرد به صحبت کردن .
× چه خبر آقای فرهمند ؟!
خوب هستید ان شاءالله ؟
کار و بار خوبه خداروشکر ؟!
بابا سرفه ای کرد و کمی صاف تر نشست .
= الحمد الله خوبیم .
کار هم هی بدک نیست ، خداروشکر خوبه .
می دونستم کم کم میرن روی مباحثی که چندان علاقه ای به شنیدنشون ندارم ، برای همین نگاهم رو ازشون گرفتم و خونه رو بر انداز کردم .
ربع ساعتی در حال صحبت کردن بودند که بالاخره مامان عروس خانوم گفت :
× دخترم چایی ها رو بیار .
به کاوه نگاهی انداختم در حال سرخ و سفید شدن بود و مدام با انگشتاش بازی می کرد .
خنده ی ریزی کردم که از چشم مامان دور نموند .
یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد .
به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد .
نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه .
نمی دونستم چی کار کنم .
چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود .
استرس کل وجودم رو فرا گرفت .
به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد .
خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه .
بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا .
هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد .
آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم .
پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
مامانش دستپاچه به سمتم اومد و گفت :
× دخترم برو توی اتاق چادرت رو عوض کن .
اصلا متوجه نمی شدم چی میگه و فقط به مژده خیره شده بودم .
بعد از چند ثانیه با صدایی که می لرزید لب زد :
+ م ... م ... مروا .
اشک به چشمام هجوم آورد ، خدای من !
چه جوری این آبروریزی رو جمعش کنم ؟!
با صدایی پر از بغض گفتم :
- ج ... ا ... ن ... مروا .
به سمتم اومد و در آغوشم گرفت ، صدای هق هق هاش بین شونه هام خفه می شد .
همه با تعجب به ما چشم دوخته بودند .
بعد از اینکه مژده آروم شد از خودم جداش کردم و روی مبلی نشوندمش ، حسابی شکه شده بود .
با بچه بازی هام باعث شده بودم دل این همه آدم بشکنه ، همه فکر می کردن من مُردم در صورتی که شمال بودم .
با حماقتی که انجام دادم باعث شده بودم دل خیلی ها ازم آزرده بشه و از دستم ناراحت بشن .
اما خودم چی ؟!
مگه من دل نداشتم !
مگه من غرور نداشتم ؟!
پس چرا جلوی اون همه آدم آراد یه سیلی زد توی گوشم خب دل منم شکست ، منم ناراحت شدم .
با صدای پدرش به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم .
× شما مژده جان رو میشناسید ؟!
بدون اینکه فکر کنم گفتم :
- بله ، توی راهیان نور آشنا شدیم .
پدرش با تعجب نگاهش رو بهم دوخت ، انگار تازه دو هزاریش افتاده بود .
= شما خانوم مروا فرهمند هستید ؟!
خجول چادرم رو مرتب کردم و کنار کاوه نشستم .
- ب ... بله .
مامان مژده کنارش نشست و کمی دلداریش داد .
اوضاع که آروم تر شد پدر مژده گفت :
= دخترم نمیگید چقدر ما نگران شما بودیم ؟!
پسرم مرتضی وقتی تماس گرفت و گفت یکی از خواهرای اردو گم شده و هرچی گشتند پیداش نکردند خیلی ناراحت شدم .
تا دو روز خواب و خوراک نداشتم ، همه فکر و ذکرم شما بودید ، همه نگرانتون بودن دخترم ، چون مشخص نبود که زنده هستید یا خدایی نکرده فوت کردید .
حالا که خداروشکر به خیر گذشت .
قطره اشکی از چشمم پایین افتاد .
- شرمنده .
با مهربونی گفت :
= دشمنتون شرمنده بابا جان .
نگاهی به مامان و بابا انداخت و با لبخندی گفت :
= شرمنده آقای فرهمند یکم اوضاع بهم ریخته شد .
به شیرینی ها اشاره کرد .
= بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید .
اگر اجازه بدید مژده جان و آقا کاوه برن و کمی صحبت کنند .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
#فصل_دوم🌻
با صدای بابا به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم .
سر درد امونم رو بریده بود ، به سمت در قدم برداشتم که بازوم توسط کاوه به عقب کشیده شد .
رو به مامان و بابا گفت :
+ شما برید داخل من یکم با مروا صحبت میکنم .
به چشمام خیره شد و اشاره کرد که بشینم .
بازوم رو از دستش جدا کردم و با فاصله روی سکو نشستم .
- میشنوم .
نفسش رو با صدا بیرون داد .
خیلی گرفته بود ، مشخص بود توی فکر مژده اس .
+ از کی با مژده خانوم آشنا شدی ؟!
- روز آخر ثبت نام راهیان نور .
+ مروا کامل همه چی رو برام توضیح بده .
چرا مژده خانوم امشب اینجوری رفتار کرد ، دلیلش چی بود ؟!
اصلا ...
نمی دونم مروا ، نمی دونم چی بگم فقط همه چیز رو بگو .
بغضم رو به سختی قورت دادم و همه ماجرا رو براش تعریف کردم از آشنایی با مژده گرفته تا آشنایی با حجتی و تفحص شهدا و فرارم از دو کوهه .
هیچی نگفت و فقط با تعجب بهم زل زد .
با لکنت گفت :
+ مروا تو چ ... چیکار کردی ؟!
- ببین کاوه تو ، توی شرایطی نیستی که من رو درک کنی !
برای فرارم دلایل قانع کننده ای دارم که نمی تونم بهت بگم ، همین قسمت مژده به تو مربوط میشه که کامل توضیح دادم .
خواهش میکنم از این به بعد اصلا راجب این موضوع با من صحبت نکن .
چادرم رو از سرم در آوردم و به سمت داخل حرکت کردم .
روزگار رو ببین ، از قدیم گفتن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه .
تمام فکر و ذکرم آراد بود ، نکنه دوباره پیداش بشه .
اگر مژده بله رو گفت دیگه همه چیز تمومه همش باید آراد رو ببینم .
خدایا نمی خوام ببینمش ، اصلا بیا یه معامله کنیم .
ببین خدا جون ارتباط غیر ضروری با نامحرم حرامه ، درسته ؟!
خب نمی خوام اصلا حتی بهش فکرم کنم ، نمی خوام گناه کنم و از تو دور بشم .
اون دیگه متاهله من نمی خوام به یه مرد متاهل فکر کنم .
اگر این ماجرای خواستگاری پیش زمینه ای هست که دوباره با آراد روبرو بشم قطعا حکمتی توی کاره در غیر این صورت خودت بهم کمک کن .
جز تو نمی خوام به هیچ کس دیگه ای فکر کنم خدا جونم .
نفسی کشیدم و لبخند زدم ، چادرم رو آویزون کردم و زیر پتو خزیدم .
خدایا شکرت که همیشه کنارمی ، تو صلاحم رو بیشتر از هر کسی می دونی پس راضیم به رضای تو .
چشمام رو بستم و با آرامش به دنیای بی خبری خواب رفتم ، اما غافل از اینکه سرنوشت چقدر قراره برام تلخ رقم بخوره .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_ام
#فصل_دوم🌻
با صدای زنگ موبایلم خمیازه ای کشیدم و بدون اینکه به شماره نگاهی کنم تماس رو برقرار کردم .
با صدایی خواب آلود گفتم :
- الو .
+ رسیدن بخیر جون دل .
در همون حالت خنده ای کردم .
- عا آنالی ، من خوبم تو خوبی ؟!
+ حالا یادم رفت سلام کنم هی به روم بیار.
دیشب چه کردین ؟!
خمیازه ای کشیدم .
- ببین خیلی خوابم میاد سر صبحی زنگ زدی اینا رو بپرسی ؟!
ور دار بیا یه سر بهم بزن دلم خیلی برات تنگ شده .
+ باشه پس تا یک ساعت دیگه اونجام خوشگلم .
بوس به خودم ، خداحافظ .
- یاعلی .
تلفن رو قطع کردم وگوشه ای انداختم .
بی حوصله بلند شدم و روبروی آینه ایستادم ، موهام رو شونه زدم و به سمت هال حرکت کردم .
- سلام مامان جان ، صبح عالی متعالی ، پرتقالی .
عینکش رو کمی پایین داد .
+ سلام ، چه عجب از اون رخت خواب دل کندید ؟!
- خدمتتون عارضم که دوباره هم میخوام بخوابم ولی از طرفی که قرار هست مهمان برام بیاد باید یه دستی به سر و روم بکشم و آماده بشم .
با خنده گفت :
+ مهمان ؟!
اونم برای تو !
عجب ، حالا کی هست ؟!
لبخندی زدم و لیوان رو توی سینک گذاشتم .
- آنالی ژونه .
مامان یه شربتی چیزی آماده کن بزار یکم خنک بشه تا آنالی بیاد .
+ مروا بیا یه دقیقه بشین میخوام بهت یه چیز مهم بگم .
به سمتش رفتم و روی مبل روبرویش نشستم .
- جانم مامان .
+ ببین دخترم چند روز پیش عمه زلیخات باهام تماس گرفت و گفت که ...
گفت که باهات صحبت کنم و ببینم نظرت راجب علیرضا چیه ؟!
گنگ بهش خیره شدم .
- نظر من راجب علیرضا !
عمه زلیخا ؟!
چه خبر شده ؟!
ما که با عمه اینا زیاد رفت و آمد نداشتیم !
کتابش رو ، روی میز گذاشت .
+ آره بهت حق میدم متعجب باشی چون مدت زیادی اصلا با خانواده پدریت رفت و آمد نداشتی .
چند روز بعد از اینکه تو رفتی شمال بی بی اومد اینجا ، بنده خدا خیلی دلخور بود ، حقم داشت .
خیلی با ، بابات صحبت کرد .
بابات هم نرم شد و با بی بی رفت خونه عموت کدورت ها خداروشکر رفع شد و قرار بر این شد که چند وقت دیگه همگی باهم بریم مسافرت بلکه هرچی رنجش هست بین خانواده از بین بره .
عمت هم گفت که توی این مدتی که باهام ارتباط نداشتیم علیرضا ...
ببین دخترم ، پسر عمت سال هاست عاشقت بوده ، می خواسته توی سن هفده ، هجده سالگیت این موضوع رو مطرح کنه که اون اتفاقات افتاد و باعث شد که رفت و آمدمون قطع بشه .
حالا که همه چیز درست شده علیرضا هم از موقعیت استفاده کرده و موضوع رو با مامانش در میون گذاشته .
با بغض گفتم :
- آ ... آخه .
به سمتم اومد و دستم رو فشرد.
+ دخترم نمی خواد به خودت سخت بگیری .
به عمت میگم که چند روزی بهت فرصت بده که فکر کنی .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c