eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
5هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
15.9هزار ویدیو
190 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
این رفتند تا ما دور هم بمانیم : نصف من کمتر : کمی بیشتر از پر : نصف سن من مردهای امروز ، ادامه دهنده ی مردهای دیروز 🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾 🍂🕊️🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨امام رضا (علیه‌السلام) فرمودند: کسی که او (حضرت معصومه (س)) را زیارت کند در حالی که آگاه به حقش باشد بهشت برای اوست.✨
‍🥀 🔹آقا امام‌رضا(علیه‌السلام) می‌فرمایند: هرکس معصومه(سلام‌اللّه‌علیها) را در قم زیارت کند، مانند کسی‌است که مرا زیارت کرده است. 📚ناسخ‌التواریخ؛ ج‌٣، ص‌۶٨
❣ 🌹 گناهان کبیره عبید بن زراره می‏گوید: از امام صادق علیه السلام پرسیدم: گناهان کبیره کدام اند؟ آن حضرت فرمود: گناهان کبیره در نوشتار امام علی علیه السلام هفت چیز است؛ «کفر به خداوند، کشتن انسان بی گناه، عاق پدر و مادر شدن، ربا گرفتن، خوردن مال یتیم به ناحق، فرار از جهاد عرض کردم: شما ترک نماز را از گناهان کبیره به حساب نیاوردید.!! حضرت فرمود: اولین چیزی که از گناهان کبیره برایت گفتم چه بود؟ عرض کردم: کفر به خداوند. حضرت فرمود: همانا تارک نماز کافر است. 📚 الکافی ج۲ ص۲۷۸ بحار الانوار، ج۸۴ 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam96 @sadrzadeh1 @rafiq_shahidam 🕊🕊🕊 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑♡♥♡๑━━━━╝
شب چهارشنبه شب عاشقان است اگر کسی ذره ای عشق و محبت مولا تو دلش باشه هر کجای عالم باشه دلش یا مسجد سهله اس یا مسجد جمکران ارواح عاشقان حضرت در شب چهارشنبه به پرواز در میاد و قلبش به تپش میفته جایی که نام حضرت باشه امام زمان میفرمایند اشتیاق ما به دیدن شیعیانمون بیشتر از اشتیاق شیعیان ما به دیدن ماست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 با صدای آیفون به خیال اینکه آنالی اومده از کنار مامان بلند شدم و به سمت آیفون پرواز کردم . با دیدن تصویر مژده و مرتضی با داد گفتم. - مامان ! اینا اینجا چی کار میکنن ؟! مامان دستپاچه به سمتم اومد . + کی ؟! - مژده ! مامان بگو من خونه نیستم ، مامان تو رو خدا بگو من نیستم . + برو اون ور ببینم . با دیدن مژده لبخندی زد و آیفون رو برداشت و در رو براشون باز کرد . سریع به سمت اتاقم پا تند کردم و در رو بستم . چند تا نفس عمیق کشیدم ‌. خدایا این کارو با من نکن ! با صدای گوشیم به سمتش حمله کردم و روی بی صدا گذاشتمش . یه پیغام از طرف آنالی بود . " مروا امشب تولد بابامه ، کلا فراموش کرده بودم امروز نمیتونم بیام ، باید برم خرید ." خداروشکری زیر لب زمزمه کردم که صدای مامان بلند شد . + دخترم بیا پایین ، مژده جان اومده . مامان من با تو چی کار کنم آخه ! به سمت کمد رفتم و لباس های مناسبی پوشیدم. چون مرتضی رو هم دیده بودم، احتمال داشت بیاد . یه چادر با گل های ریز محمدی سرم کردم و توی آینه نگاهی به خودم انداختم . بعد از مطمئن شدن از پوششم، اومدم بیرون. از پله ها پایین اومدم و به سمت مبلی که مژده اونجا نشسته بود قدم برداشتم. مژده با دیدن من بلند شد و ناباور بهم خیره شد. + ‌سلام . لبخندی زدم . ‌- سلام . خوبی ؟! بابا ، مامان خوبن ؟! چرا بلند شدی ، بشین عزیزم ‌، راحت باش . +الحمدالله. مامان و بابا هم خوبن. سلام رسوندن. - شکر. روی مبل روبرویش نشستم . - خوش اومدی ، خیلی خوشحال شدم . مامان جان یه لیوان شربت میاری ؟! ‌+ نه نه ممنون ، میخوام سریع برم . مرتضی دم در منتظره . - ای بابا دختر ! این چه کاریه ؟! به آقا مرتضی بگو بیان داخل ، زشته دم در . دستپاچه گفت : + نه باید برم . فقط اومدم اینجا ازت چند تا سوال بپرسم . با اینکه می دونستم قراره چه چیزی بپرسه اما ابرویی بالا انداختم . - جانم بگو . + مروا دلیل اون کارت چی بود ؟! اون شب کجا رفتی ؟! چه جوری برگشتی تهران ؟! نترسیدی فرار کردی ؟! لبخند کج و کوله ای زدم . - ببین مژده من با تو رو در بایستی ندارم . خودت بهتر از من همه چیز رو میدونی ! اون روز رو یادته که به آقای حجتی گفتم شهدا رو توی خواب دیدم و بهش گفتم اونجا رو بگردن بلکه پیداشون کنن ! ایشون در جواب چی گفتن ؟! گفتن که هزیون میگم ، توهم زدم ! بعدش من رفتم اونجا رو گشتم ، دیدی جلوی همه یه کشیده خابوندن توی گوشم ؟! دیدی مژده ‌؟! دیدی ؟! با چه رویی اونجا می موندم ، مژده ! با چه رویی ! توی این سفر خیلیا برام ثابت شدن ، آدم ها رو باید توی همچین مواقعی شناخت . بغض کردم ، سرم رو پایین انداختم و با لبه های چادرم بازی کردم . + آره بهت حق میدم ازش دلخور باشی . اما مروا ... مروا آقای حجتی آدم منطقی هست قطعا برای این کارش دلیلی داشته ! از طرفی اون شب هم تو یکی زدی توی گوشش خب الان یک یک شدید دیگه ! - کتک زدن من با کتک زدن آقای حجتی فرق میکنه ! + واقعا نمی دونم چی بگم ! اون شب تا صبح آقای حجتی نیومد ، وجب به وجب خوزستان رو دنبالت گشته بود ! روز آخر هم مرتضی و بنیامین به زور راضیش کردن که برگرده تهران وگرنه اگر دست خودش بود بازم میگشت ، اینقدر میگشت تا پیدات کنه . اومدم اینجا بگم که دیشب که دیدمت حسابی شکه شدم یعنی اصلا فکرش رو هم نمی کردم آقا کاوه برادرت باشن ، حتی به اینکه فامیلیتون هم شبیه هم هست دقت نکرده بودم . دیشب خیلی خوشحال شدم که دیدمت برای همین به آیه زنگ زدم و همه چیز رو براش توضیح دادم . اون هم به آقا آراد گفته بود ، طفلک می خواسته همون دیشب بیاد دیدنت و از دلت در بیاره چون حدس می زد که ازش دلخور باشی و حسابی عذاب وجدان داشت اما خب دیر وقت بود . با لحن سردی گفتم : - من نمی خوام ببینمشون ! اصلا مژده ! به هیچ عنوان نمی خوام دوباره با آقای حجتی و خانوادش روبرو بشم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 - ازشون دلخور نیستم ، همون موقع بخشیدمشون و براشون آرزوی خوشبختی کردم. با صدای زنگ موبایل مژده، ادامه ندادم و نگاهم رو بهش دوختم. + باشه ، اومدم . - آقا مرتضی بودن ؟! +آره بنده خدا عجله داشت اما چون دیشب به من قول داده بود میارتم اینجا، دیرش شد. سریع بلند شد که همراهش بلند شدم . - وای خیلی بد شد دم در ایستادن . خیلی خوشحال شدم دیدمت، بازم شرمنده که نگرانتون کردم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم. به سمتم اومد و در آغوش گرفتم . + گذشته ها گذشته دختر جان . خداحافظ . با خنده گفتم : - من نمیگم خداحافظ میگم به امید دیدار چون قراره کم کم رفت و آمدت به این خونه بیشتر بشه مگه نه ؟! و چشمکی حواله اش کردم ، از خجالت سرخ و سفید شد که با خنده گفتم : - حالا جوابت چیه عروس خانوم ؟! نگاهی به آشپزخونه کرد و وقتی دید مامانم نیست گفت : + وقتی خواهر شوهرم تو باشی چرا جوابم منفی باشه . صدای خنده دوتامون بلند شد. -تو که این داداش ما رو کشتی تا یه بله رو بدی. مژده نمیدونی با چه آب و تابی ازت تعریف میکرد. تو ذهن من یه فرشته زیبا بودی اما وقتی دیدمت ... قیافم رو چندش کردم که با چشماش برام خط و نشون کشید و گفت: +خب؟! ادامه بده . با خنده گفتم: -نه دیگه میترسم من رو بزنی. + نچ نچ نچ ، از الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری . خدا به دادم برسه. - خیلیم دلت بخواد عروس جان . خواهر شوهر به این خوبی از کجا میخواستی گیر بیاری؟! چشماش شیطون شد و جواب داد. +میدون تره بار. - چی؟! دویدم دنبالش که فرار کرد ، و از خونه خارج شد . منم دنبالش رفتم که ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c