بایدبہاینباوࢪ🙂
برسیمکہبسیجےبودن🌱
فقطتولباس"چریکی"خلاصہنشدہ..✋🏻
اصلاینہکہنفسوباطنمونرو
یہپابسیجےمخلصتربیتکنیم..!シ♥ ˹
⃟❤️¦📕➺ #تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضامن چشمان آهوها به دادم میرسی؟
از آهو که کمتر نیستم اما پر از دلتنگیم...'
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
امام حسن عسکری علیهالسلام' درباره فرزندشان فرمودند:
"بخدا قسم او قطعا غیبتی طولانی خواهد داشت که هیچ کس در آن از هلاکت نجات نمی یابد مگر کسی که: خداوند بزرگ او را در اعتقاد به امامتش ثابت بدارد؛ و به او توفیق دعا برای تعجیل فرجش بدهد."
پروردگارا بحق امام عسکری علیهالسلام '
فرج مولای غریب ما را برسان ♡ 🧡
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
#فصل_دوم🌻
سرفهای کردم و لبخند مصنوعی بر روی لبم نشوندم.
- بفرمایید.
+ همون جور که خودتون در جریان هستید ، بنده به سرطان مبتلا شدم و فقط خدا میدونه که آخر و عاقبتم قراره چه جوری باشه.
اصلا هیچی مشخص نیست، حتی ممکنه بر اثر این بیماری فوت کنم.
این ها رو باید پیشاپیش به شما و خانوادتون می گفتم که بعدا مشکلی در این رابطه پیش نیاد.
از طرفی بنده از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع کنم، ممکنه بر اثر شیمی درمانی موهام شروع به ریزش کنه و چهره ام دیگه برای شما قابل تحمل نباشه.
عوارض دیگه ای هم داره که شما با توجه به شغلتون خیلی بیشتر از این موارد مطلع هستید اما بنده هم وظیفه دارم این موارد روبگم.
سردرد های متعدد، درد های عضلانی، خستگی، زخم گلو، زخم دهن ...
همه ایناها عوارضش هستند.
آیا شما با وجود این همه عوارض و اینکه مشخص نیست بنده تا چه زمانی در قید حیات
هستم حاضر هستید با همچین شخصی ازدواج کنید؟!
بغض کردم.
من این همه مدت زجر کشیدم برای به دست آوردن خودش!
فقط خود واقعیتش نه قیافش، نه مادیاتش!
نگاهم رو بالا آوردم و توی چشماش زل زدم، اینبار نگاهش رو از چشمای بی قرارم ندزدید.
نگاهش چنگ زد به قلبم که ثانیه به ثانیه بی تاب تر می شد و در حال پس افتادن بودن.
نگاه منتظرش رو که دیدم گفتم:
- به قول مولانا.
آن چنان جای گرفتی تو به چشم و دل من
که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا .
لب گزیدم و ادامه دادم.
- فکر کنم اونقدر عشق بنده بهتون اثبات شده باشه که بدون در نظر گرفتن همچین مواردی اومدید خواستگاری درسته؟!
این موارد اصلا مهم نیست، مهم شمایید.
قیافه که در درجات خیلی پایین اولویت های بنده هست مهم اوناهایی بود که خدمتتون گفتم.
لبخند خیلی محوی زد که سریع ناپدید شد.
+ بله کاملا درست میفرمایید.
شناخت کاملی روی شما داشتم که به خودم اجازه دادم برای خواستگاری خدمت برسم.
سوال دیگهای هست در خدمتم.
- خیر سوالی نیست.
+ بسیار خب.
حجتی با گفتن یه یاعلی بلند شد که من هم بلند شدم و همراه با هم از اتاق خارج شدیم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_دوم
#فصل_دوم🌻
مادر حجتی با دیدنمون شیرینیش رو کنار استکان چایی گذاشت و با لبخند بهم خیره شده.
لبخند مصنوعی زدم و به مامان و بابا ای خیره شدم که حالا متوجه شدن بودند که حجتی سرطان داره، بابا آرامش خیلی خاصی توی چشماش بود و این یعنی مشکلی نداشت. اما مامان لبخندی خیلی مصنوعی بهم زد و این یعنی مخالف این وصلت بود.
هنوز همون جوری ایستاده بودیم که مادر حجتی گفت:
+ خب دخترم میتونیم دهنمون رو شیرین کنیم؟!
برای بار آخر به مامان نگاه کردم، همون لبخند مصنوعی رو هم دیگه بر لب نداشت و این بار خیلی بی روح بهم خیره شده بود.
- ب ... بله بفرمایید.
با گفتن این جملهام بابا و پدر و مادر حجتی بهمون تبریک گفتند اما مامان همون جوری بهم خیره شده بود.
حجتی رفت و کنار پدرش نشست، من هم روی مبل تک نفره ای نشستم.
بابا و پدر حجتی مشغول صحبت کردن بودند که این بار بابا ، با صدای بلندی گفت:
× دخترم بیا کنار آقا آراد بشین که یه صیغه محرمیت بینتون خونده بشه، ان شاءالله فردا بریم برای آزمایشات و بقیه چیزها.
احساس می کردم خوابم، مگه ممکنه اینقدر زود همه چیز درست شده باشه و به اونی که
دوستش داشتم رسیده باشم.
برای آخرین بار به مامان نگاه کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد.
با شنیدن دوباره صدای بابا بلند شدم و به سمت حجتی رفتم با فاصله کنارش نشستم و به میوه های روی میز خیره شدم.
مهریه و بقیه چیزها رو هم از قبل تعدادشون رو تعیین کرده بودیم و فقط مونده بود آزمایش ها.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_سوم
روی دست چپ خوابیدم و به آیندهی نامعلومم فکر کردم، بعد از رفتن حجتی مامان شروع کرد به داد و هوار کردن که چرا وقتی برات ابرو بالا می انداختم متوجه نشدی که راضی به این وصلت نیستم.
قرار بود فردا بریم برای آزمایش خون، برای اینکه شیمی درمانی حجتی چند روز دیگه شروع می شد باید سریعتر کارهای عقد رو انجام می دادیم.
مامان اینقدر عصبانیتش اوج گرفت که با کاوه تماس گرفت و همه چیز رو براش توضیح داد.
کاوه هم که از خدا بی خبر شکه شده بود، به جز آرزوی خوشبختی چیز دیگه ای نگفت و این باعث شد مامان بیشتر عصبانی بشه.
البته نیم ساعت بعد وقتی به خودش اومد، باهام تماس گرفت که کاملا براش توضیح دادم.
با شنیدن صدای پیامک موبایلم دست از فکر کردن برداشتم و به صفحه موبایل خیره شدم.
"منبلدنبودمچهجورىبفهمونمدوسِت
دارم؛ولىاميدواربودمخودتبفهمى .
آراد"
خندهی بلندی کردم و با ذوق به پیامش خیره شدم.
یعنی اون پسره مغرور و خشن از این کارهاهم بلده؟!
عجب ...
برای اینکه حرصش رو در بیارم پیام رو سین کردم ولی پاسخی ندادم.
بعد از چند دقیقه دوباره پیامکی از جانبش ارسال شد.
"ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﻋﺸﻖ ﺟﻨﻮﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭد!"
این بار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند خندیدم، عجب آدمیه!
باورم نمیشه این آراد همون آراد باشه!
لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبم و این بار من براش تایپ کردم ...
"هرچی دارم فکر میکنم میبینم من خیلی بهت میام! حالا دیگ خود دانی."
خنده ای کردم و پیام رو براش ارسال کردم، خیلی سریع سین کرد.
چند دقیقه بعد دوباره پیامکی ارسال کرد.
"اینهمه جلوه مکن، دل نبر از من، بس کن
شیطنت کم کن و
بگذار مسلمان باشیم!"
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیست_و_چهارم
با تکون های شدیدی که به بدنم وارد میشد چشمام رو کمی باز کردم، با دیدن چهره مژده
خمیازه ای کشیدم، پتو رو بالا کشیدم.
که با صدای داد کاوه کلافه پتو رو کنار زدم و با فریاد گفتم:
- شما دوتا دلتون درده مگه؟!
نمیبینید آدم خوابه!
برین بیرون میخوام بخوام، تا صبح بیدار بودم.
مژده خندهای کرد و با دستش به بازوم ضربه زد که اخمی کردم، خندش محو نشد بلکه بیشتر خندید.
- چته تو؟!
شیرین مغزی؟!
مژده چشمام باز نمیشه، مگه نمیبینی!
برو بیرون!
اینبار کاوه دستی به ریشهاش کشید و خونسرد گفت:
× این دفعه رو میبخشم ولی اگر یکبار دیگه
ببینم با خانومم اینجوری صحبت میکنی، حسابت رو میزارم کف دستت آبجی خانوم.
افتاد؟!
با بغض گفتم:
- روانی های مردم آزار.
کف اتاق نشستم و زانوهام رو در آغوش گرفتم.
کاوه اصرار کرد که مژده از اتاق بیرون بره اما مرغ مژده یک پا بیشتر نداشت، بالاخره کاوه خودش از اتاق بیرون رفت که به سمت مژده برگشتم.
- خب من که میدونم برای چی اینجا ایستادی.
سوالات رو بپرس بعدشم برو بیرون بزار استراحت کنم بعدازظهر قراره با آراد بریم دکتر.
مژده به سمت در رفت و قفلش کرد بعد با خنده کنارم نشست.
+ چه زود پسر خاله شدی شیطون، آراد؟!
عجب ...
از دیشب که کاوه گفت حجتی اومده خواستگاریت تا خود صبح از هیجان خوابم نبرد.
آخه این همه یهویی!
مگه میشه مگه داریم؟! آقاجون گفت همون دیشب صیغه کردید، آخه دختره ندید پدید مگه میترسیدی فرار کنه که سریع صیغهاش شدی؟!
پوزخندی بهش زدم و با انگشتم شقیقهام رو کمی خاروندم.
- خودت رو نمیگی؟!
اون روز اومدی خونمون رو که یادته؟! یاد آوری کنم آیا مژی ژون؟!
بزار روشنت کنم ...
متاسفانه آراد سرطان خون داره و این باعث شد که خیلی از کارهامون رو جلو بندازیم.
آره دیشب بابای آراد یه صیغه محرمیت بینمون خوند که بتونیم راحت تر باهم رفت و آمد داشته باشیم، چون قراره که کارهای درمانش رو زیر نظر دکتر عباسی انجام بدم به همین خاطر دیگه یه صیغه بینمون خونده شد.
مژده لبخند بی روحی زد و کلافه گفت:
+ اوهوم، آیه بهم گفت که سرطان داره.
مروا یه وقت ناامید نشی ها!
امیدت به خدا باشه، آیه می گفت که خوش خیمه، ان شاءالله که خیلی زود سلامتیش رو به دست میاره.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c