eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.5هزار دنبال‌کننده
23هزار عکس
14.5هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅ ➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖ 💠یادداشتی تحلیلی در مورد🚫اثرات تخریبی 💢 eitaa.com/joinchat/271908868Cfa339de8a5 🎖🎖پــــروفایل امــام زمانی eitaa.com/joinchat/2451636249Cfe2dde0c4c 🎖🎖کانال لباسبچه پانیز eitaa.com/joinchat/4205051924C5f95ce557d 🎖🎖ڪانال پــروفایل هاے زیـــبا خـُــــدا eitaa.com/joinchat/451084316C3f1fa90cb7 🎖🎖معجزه زیبایی eitaa.com/joinchat/1334902818Cd66d382b20 🎖🎖حراجی نزدیم ارزان میفروشیم eitaa.com/joinchat/4054319138C74e47698e3 🎖🎖میخوای توعید شیک باشی با قیمت پایین eitaa.com/joinchat/3576627235C69fd44d22d 🎖🎖محصولات ارگانیک وطیب eitaa.com/joinchat/1185349653C9de66803e9 🎖🎖سردارقلبم‌سردارآسمانی eitaa.com/joinchat/440336418C923edad638 🎖🎖جوک جوک eitaa.com/joinchat/2896363553C6b0dad0302 🎖🎖دانستنی های پزشکی eitaa.com/joinchat/3632136214C9016fcb9de 🎖🎖کانال شهید ابراهیم هادی و شهدای بهبهان eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c 🎖🎖صندوقچه اسرار درمان بیماریها درکانال طب ابن سینا eitaa.com/joinchat/2640773127Ca943413287 💢شبکه‌های را با آلبوم‌های شخصی‌تان اشتباه نگیرید ⚠️ســـواد مجازی⚠️ 🚫 eitaa.com/joinchat/2011496448C2b00395a53 ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ لیست شبانه28بهمن؛ @Listi_Baneri_110
🌈 🌈 رفتم وضو گرفتم و ✨نماز شب✨ خوندم... از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم _هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.😍اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم. انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.😍✨ خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.😆🙈 با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم: _خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد -خانم روشن توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش .✋👑 گفتم:بفرمایید. -امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟ -بله -میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟😐 -شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟ -بله -پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.☝️ -شما ادامه ندید. -من نمیتونم در برابر👈 افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن باشم. -افکار هرکسی به خودش مربوطه. -تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل تبدیل نشده به خودش مربوطه.👌 -شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟😏 -عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو کنه باشم. -شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟ -ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.✋ اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه. ✨خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.✨ ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم: _چرا کلاس نرفتی؟😕 -استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش. لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت: _زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!😧 -چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره. میخواست چیزی بگه که... صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت: _شما اجازه نداری بری کلاس.😠 گفتم:به چه دلیلی استاد؟ -وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی. -استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید. -پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.😠 -تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه. دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد. من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس. اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد. گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون. همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم. زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه. ریحانه گفت: _خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه. گفتم:خداکنه.😕 تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی. چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد -کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.😐 -ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟😅 -امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن. -چی میگفتن مثلا؟ -اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم. -بفرمایید -دیگه کلاس استادشمس نرو.😒 -چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده. -اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.😕 -پس....😐 نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت: _کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره. -ولی آخه....😕 -ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری. -باشه. بعد کلاسهام رفتم خونه.... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم *رفیق شهیدم ابراهیم هادی * http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c