کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه✨
قسمت اول
••┈┈••✾❀🍃✨🍃❀✾••┈
من مدتی بودکه به خدمت حضرت آیت الحق,حاج آقاحق شناس این استاداخلاق وسلوک الی الله می رسیدم وازجلسات پرباراین استاداستفاده می کردم.سالهابودکه به دنبال یک استادمعنوی می گشتم وحالاباراهنمایی برخی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضراین عالم خودساخته راه پیداکنم👌شنیده بودم که حضرت استاداین شاگردخودرابسیاردوست داشته;برای همین تصمیم گرفتم که درمراسم تشیع این شهیدعزیزشرکت کنم.مراسم تشییع به پیان رسید.پیکرشهید🌷رابه سوی بهشت زهرا(سلام الله علیها)بردند,من هم به همراه آنهارفتم.درآنجابه دلیل اینکه شهیددرحین نبردبه شهادت رسیده بود,بدون غسل 🚿وکفن باهمان لباس نظامی آماده تدفین شد.چندردیف بالاترازمزارعارف مبارز,شهیدچمران,برای تدفین اوانتخاب شد.من جلورفتم تابتوانم چهره ی شهیدراببینم.درب تابوت بازشد,چهره ی معصوم ودوست داشتنی شهیدرادیدم,شاداب وزیبا بود.گویی به خواب عمیقی فرورفته❗️اصلاچهره ی یک انسانی که ازدنیارفته رانداشت🚫تازه دوستان اومی گفتند:ازشهادت اوشش روزمی گذرد! دست این شهیدبه نشانه ی ادب روی سینه اش قرارداشت! یکی ازهمرزمانش می گفت: درلحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد.وقتی به زمین افتادازماخواست که اورابلندکنیم.وقتی روی پایش👣 ایستادروبه سمت کربلادستش رابه سینه نهادوآخرین کلام رابرزبان جاری کرد《السلام علیک یااباعبدالله.》 بعدهم به همان حالت به دیدارارباب بی کفن رفت✅برای همین دستاش هنوزبه نشانه ادب برسینه اش قراردارد!
برای من عجیب بود.چراطلاب علوم دینی وشاگردان استاد,که معمولاانسانهای صوری هستنددرفراق این دوست,طاقت ازکف داده اند⁉️
پیکرشهیدراداخل قبرگذاشتندولحدراچیدند.شخصی که آخرین لحدراگذاشت, وبیرون اومده رنگش پریده بود😰 پرسیدم چیزی شده?گفت:وقتی آخرین سنگ راعوض کردم,ناگهان بوی عطرفضای قبرراپرکرد.باورکنیدباهمه ی عطرهادنیایی فرق داشت‼️
امروزمراسم ختم این شهیداست.رفقاگفته اند:خوداستادحق شناس درمراسم حضورمی یایند! فراق این جوان برای استادبسیارسخت بود😔من دراطراف درب مسجد🕌امین الدوله ایستادم .می خواستم به همراه استادواردمسجدشوم.دقایقی بعداین مردخداازپیچ کوچه عبورکردوبه همراه چندتن ازشاگردان به مسجدنزدیک شد.این پیراهل دل💖 درجلوی درب مسجدسرشان رابلا آوردندونگاهی👀 به اطرافیان کردند.بعدباحالی نالان وافسرده گفتند:آه.آه,آقاجان.دوباره آهی ازسرحسرت کشیدندوفرمودند;《برویددرتهران بگردیدوببینیدکسی ماننداین احمدآقاپیدامی کنید⁉️》شب موقع نمازفرارسید.درشبهای دوشنبه وغروب🌅 جمعه ایشان مجلس موعظه داشتند.یک صندلی
برایشان می گذاشتندواین مردواراسته مشغول صبحت می شد.آن شب بین دونمازسخنرانی نداشتند,اماازجابلندشدندوروی صندلی 💺
کردبه صحبت کردند.موقع صحبت ایشان به همین شهیدمربوط می شد.دراواخرسخنان خوددوباره آهی ازسرحسرت درفراق این شهیدکشیدند.بعددرعظمت این شهیدفرمودند:《این شهیدرادیشب درعالم رویادیدم. ازاحمدپرسیدم چ خبر⁉️به من فرمود:تمام مطالبی که (ازبرزخ و....)می گویندحق است.ازشب اول قبروسوال و....امامن رابی حساب وکتاب بردند.》
بعدمکثی کردند😐وفرمودند:《رفقاآیت الله العظمی بروجردی حساب وکتاب داشتند.امامن نمیدانم این جوان 👱چه کرده بود,چه کردکه به اینجارسید!》من باتعجب😳 به سخنان حضرت استادگوش می کردم.به راستی این جوان چه کرده بودکه استادبزرگ اخلاق وعرفان این گونه دروصف اوسخن می گوید⁉️ بعدازمراسم ختم به یکی ازدوستان شهیدگفتم:این شهیدچندساله بوده?گفت:نوزده سال! دوباره پرسیدم دراین مسجدچه کاری می کرد?طلبه بود?اوجواب داد:نه,طلبه رسمی نبود.اماازشاگردان اخلاق وعرفان حضرت استادبود.دراین مسجدهم کارفرهنگی وپذیرش بسیج انجام می داد.تعجب من بیشترشد😱یعنی یک جوان نوزده ساله چگونه به این مقام رسیده که استاداین گونه ازاوتعریف میکند?آن شب به همراه چندنفر👥👥ازدوستان وبه همراه آیت الله حق شناس به منزل همان شهیددرضلع شمالی مسجدرفتیم.حاج آقاوقتی واردخانه شدنددرهمان ورودی منزل روبه برادرشهیدکردندوبا حالتی افسرده😥 خاطره ای نقل کردندوفرمودند:به جزبنده وخادم مسجداین شهیدبزرگوارهم کلیدمسجدراداشتند.بعدنفسی تازه کردندوفرمودند:من یک نیمه شب🌃 زودترازساعت نمازراهی مسجدشدم به محض اینکه دررابازکردم دیدم 👀شخصی درمسجدمشغول نمازاست.حضرت آقای حق شناس مکثی کردندوادامه دادند:من دیدم یک جوان درحال سجده است.امانه روی زمین😳بلکه بین زمین وآسمان مشغول تسبیح 📿حق است!
حاج آقاحق شناس درحالی که اشک درچشمانشان حلقه زده بود😢,ادامه دادند:من جلورفتم ودیدم همین احمدآقامشغول نمازاست.بعدکه نمازش تمام شدپیش من آمدوگفت:تازنده ام به کسی حرفی نزنید❌
👈 ادامه دارد...
_______
@ebrahimh❤️🍃
_______
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه
قسمت ۲
بعدازتاییدحضرت آقای حق شناس بودکه برخی ازنزدیک ترین دوستان این شهیدلب به سخن گشودند👌آن هاآنچه رابه چشم خوددیده بودندبیان کردندومن باتعجب بسیار😳,فقط گوش می کردم.آیایک جوان می تواندبه این درجه ازکمال بشری دست یابد?!نمی دانم⁉️چرامن به طورناخودآگاه درتمام مراسم این شهیدحضورداشتم.چرااین عبارت عجیب رااززبان این استادوارسته وبه حق رسیده شنیدم! چرا⁉️ شایداین بارمسولیتی برعهده ماست.شایدخدامتعال می خواهدیکی ازبندگان خالص وگمنام درگاهش راکه بسیارساده وعادی درمیان مازندگی کرده به دیگران معرفی کنیم.شایدبرای این دوره ی معاصرکه غالب بشردرورطه ی حیوانی خوددست وپامی زنداحمدآقاالگویی شودبرای آن هاکه می خواهنددرمسیربندگی باشند💯هرچندازدوران شهادت ایشان چن دهه گذشته,امابایاری خدای متعال تصمیم گرفتیم که خاطرات 🔖این عبد درگاه الهی راجمع آوری کنیم.تازه زمانی که کارشروع شد,متوجه دیگرسختی های کارشدیم.احمدآقاازآنچه فکرمی کردیم بسیاربالاتربود.امااگراستادالعارفین این گونه دروصف این جوان سخن نمی گفت,کاربسیارسخت ترمی شد.✅
آنچه که شاگردان ودوستان اوازکرامات وحالات اومی گفتند,کارراسخت ترکرده بود.آیاآنهاراجمع آوری کنم ومکتوب کنم? آیامردم ظرفیت پذیرش این سخنان رادارند?آیامارامتهم به خرافه گری و...نمی کنند⁉️آیا...وصدهاسوال دیگرکه پاسخی برای آنهانمی یافتم.خلاصه مدتهاخاطرات اوذهن مارادرگیرکرده بود.تااینکه بایاری خدای متعال ازخوداحمدآقاکمک خواستیم وکارراشروع کردیم.اگرهیچ کس هم ازاین مطالب سودی نبردلااقل برای نگارنده مفیداست.✅مطالب اوهمگی درس درست زیستن است.احمدآقامربی فرهنگی مسجدبود.بارهابه شاگردانش درباره ی عمل به دستورات دین وپرهیزازگناه سفارش می کرد👌دربسیاری ازمواردبرای آن هاازنتایج اعمالشان می گفت.ازعقوبت گناهان وازفضایل کارنیکشان آنهاراباخبرمی کرد.اومانندیک طبیب, دردهای معنوی رابه خوبی درمان می کرد.نسخه های اوهمگی مطابق بادستورات دین وآیات وروایات بود.برای همین امروزهم می توان به کلام دلنشین این استادراه اعتمادکردوآن راچراغ راه قرارداد.ماازخداوندمتعال مددگرفتیم وازروح بلنداین شهید🌷کمک خواستیم.امااحتیاج بودکه مطالب عرفانی وشایدعجیب ایشان مستندباشد.فقط نقل قول ازاطرافیان,کارجالبی نیست.این بارهم خودشهیدمارایاری کرد!درست زمانی که خواستیم مطلب راآماده کنیم خبرجدیدی به مارسید!
بعداز27سال درلابه لای یک کیف💼 قدیمی وداخل یک سررسید,یک دفتریاداشت کوچک🗒 ازاحمدآقاپیداشد!دراین دفترچه به قلم خوداحمدآقاگوشه ای ازحالات واتفاقات معنوی ایشان نگاشته شده بود.این مطالب تمام خاطرات دوستان وعبارت حضرت آقای حق شناس راتاییدمی کرد.
✅حالادیگرخودشهیدسندی قوی دراختیارماقرارداده بود! ماهم بسم الله راگفتیم وکارراباقوت ادامه دادیم بایدبرای آن هاکه درآینده می آیندبگوییم.
بایدبگوییم برای زندگی صحیح ازکدام الگوهابایداستفاده کرد.بایدگفت آن هاچه کردندوچگونه راه راپیداکردند,بایداین ستاره ها✨رابه آیندگان معرفی کنیم تاراه رابهتربشناسند.ان شاءالله
#آن_روزها
تهران خیلی کوچکترازحالابود.مردم زندگی های ساده ولی باصفای داشتند.به کم قانع بودند.اماخیروبرکت ازسروروی زندگی هایشان می بارید✅خدای متعال می داند بااینکه اوضاع اقتصادی مردم بسیارضعیف ترازحالابود,امادلخوشی مردم بیشتربود.درب هرخانه🏠 که بازمی شدلشکری ازبچهای قدونیم قدراهی کوچه وخیابان می شدند!خانه هاکوچک ومتنوع بود.اماپرازخیروبرکت.صبح زود🌄مردهابسم الله می گفتندوراهی کارمی شدندوخانمهاتوی خانه مشغول پخت وپزوشست وشوو....من وحاج محموددرروستای آینه ورزان دماوندبه دنیاآمدیم.دست تقدیرمارابه تهران آورده ودراطرف بازارمولوی ساکن کرد.حاجی مغازه ی چایی فروشی درچهارراه سیروس 🚦داشت.آن مواقع اکثربازارهادراطراف بازارساکن بودند.تابه محل کارنزدیک باشند.خداوندمتعال باب رحمتش رابه روی مابازکرد💞زندگی خوب وهشت فرزندبه ماعطاکرد.
👈 ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
ابراهیم هادی هادی دلم❤️🌹
#داستان_عارفانه
قسمت۳
آن سالهادرایام تابستان,به همراه بچهابه دماوندرفتیم وسه ماه روستا🏕می ماندیم.بچهاازخانه ومحیط بازاردورمی شدندوحسابی ازآب وهوای روستالذت می بردند.آنجاباغ سیب🌳 داشتیم وبیشترفامیل ماهم درآنجابودند.تابستان سال۱۳۴۵ بودکه باردیگرراهی روستاشدیم.آن موقع بارداربودم.درآخرین روزهای تیرماه بودکه باکمک قابله های روستاآخرین فرزندم 👶به دنیاآمد;پسری بسیارزیباکه آخرین فرزندخانواده ی ماشد.دوست داشتم نامش راوحیدبگذازم اماحاجی اسرارداشت اسمش رااحمدعلی بگذاریم.احمدعلی ازروزاول بابقیه بچهایم فرق می کرد.خیلی پسرآرومی بود.اصن لذیت وحرص وجوش نداشت.من خیلی دوستش داشتم 😍مظلوم بودوکاری به کسی نداشت.ازبچگی دنبال کارخودش بود.داخل خانه هفت فرزنددیگرحکم راهنمارابرای احمدداشتند.علاوه براین هاحاج محمودهم درتربیت فرزندان کوتاهی نمی کرد✅همیشه بچهاراباخودش به مسجدمی برد.حاج محمودازآن دسته کاسب های باتقوابودکه پای منبرشیخ محمدحسین زاهدوآیت الله حق شناس تربیت شده بود.ازآنهاکه هرسه وعده نمازش رادرمسجد🕌اقامه می کردند.
#مدرسه
احمددرخانواده ی ماواقعاًنمونه بود.همه اورادوست داشتند.وقتی شش ساله بوددردبستان 🏦ثبت نامش کردیم.مدرسه اسلامی کاظمیه دراطراف گذرلوطی صالح,درس ومشق احمدخوب بودومشکلی نداشتیم.همه خانواده اهل نماز وتقوابودند.لذااحمدهم ازهمین دوران به مسائل عبادی ومعنوی به خصوص نمازتوجه ویژه داشت💯اومانندهمه نوجوانهابابچهاودوستانش بازی می کرد,درس می خواند,درکارهای خانه کمک می کرد.و....اماهرچه بزرگ ترمی شدبه رفتارواخلاقی که اسلام تاییدکرده واحمدازبزرگ ترهامی شنیدبادقت عمل می کرد👌مثلاًوقتی مدرسه می رفت تامی توانست به همکلاسی هایی که ازلحاظ مالی مشکل داشتندکمک می کرد.یادم هست وقتی درخانه غذای 🍲خیلی خوب ومفصلی درست می کردیم وهمه آماده ی خوردن می شدیم.احمدجلونمی آمد❗️ می گفت:توی این محل خیلی ازمردم اصلاًنمی توانندچنین غذایی تهیه کنند.مردم حتی برای تهیه غذای معمولی دچارمشکل هستند.😔حالاما...برای همین اگرسرسفره هم می آمدبااکراه غذامی خورد.برای بچه ای درقدوقواره ی اواین حرفهاخیلی زودبود.اصلاًبیشتربچهادرسن دبستان به این مسائل فکرنمی کنند❌امااحمدواقعاًازبینش صحیحی که درمسجدوپای مبنرهاپیداکرده بوداین حرفهارامی زد.برای همین می گویم اولین جرقهای کمال درهمین ایام دروجوداوزده شد.رفته رفته هرچه بزرگ ترمی شدرشدوکمال ومعنویت اوبالارفت تاجایی که دیگرمانتوانستیم به گردپای اوبرسیم❗️ برای دوره ی راهنمایی به دنبال مدرسه ای خوب برای احمدمی گشتیم.آن زمان اوج فعالیت های ضدمذهبی رژیم پهلوی بود.پدرومادربه خاطریک مدرسه ی خوب برای احمدبه سراغ همه رفت.باکمک وراهنمایی دوستان, احمدرادرمدرسه ی حافظ ثبت نام کرد.درآنجادرکناردروس عادی مدرسه,به مسائل اخلاقی ومعنوی توجه می شد✅وتاحدودی ازمسائل ضدفرهنگی مدارس دولتی فاصله داشت.مدیرومعاون مدرسه مذهبی بودند.معلمان بسیارخوبی هم داشت که هرکدام به نوعی دررشدمعنوی بچهاتاثیرداشتند👌
آن زمان "حسین آقا"برادربزرگ ما,درحوزه مشغول تحصیل بود.شرایط معنوی داخل خانه هم تحت تاثیراوبسیارعالی شده بود.احمددرچنین شرایطی روزبروزدرکسب معنویات تلاش بیشتری می کرد.یادم است یک باربرای چیدن سیب🍎 به روستای
خودمان دردماوندرفتیم.
مادرمایک چوب ازباغ دایی آوردومشغول چیدن سیب شد.ساعتی ⌚️بعددایی ازراه رسید.احمدجلورفت وسلام کرد✋
بعدگفت:دایی راضی باش. مایک چوب ازداخل باغ شمابرداشتیم.دایی هم برای اینکه سربه سراحمدبذاره گفت:راضی نیستم☹️
احمداسرارمی کرد:دایی توروخدا,دایی ببخشید🙏و...امادایی خیلی جدی می گفت:نه من راضی نیستم! آن روزاسرارهای احمدوبرخورددایی نشان دادکه احمددراین سن کم چقدربه حق الناس اهمیت می دهد✅احمددرسالهای بعدبه دبیرستان مروی رفت وجزشاگردان ممتازرشته ی ریاضی شد.امادوران تحصیلی اوبه دلایلی به پایان نرسید.احمدسال📆۱۳۶۱رشته ریاضی رانیمه کاره رهاکرد!
👈 ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❤️🌹
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه
قسمت۴
#امتحان
توی محل ازبچگی باهم بودیم.منزل احمدعلی توی کوچه چهل تن ضلع شمالی مسجد🕌امین الدوله بود.کوچه ای که الان به نام شهیدنیری نام گذاری شده.دردوران دبستان حال وهوای احمدباهمه فرق داشت.رفتارش خیلی معنوی وخوب بود.احمدیکی ازبهترین دوستان 💞من بود.همیشه نون وپنیرخوشمزه ای😋 باخودش به مدرسه می آورد.هیچ وقت هم تنهانمی خورد!به ماتعارف می کرد.من وبقیه ی دوستان کمکش می کردیم!رفتاروبرخورداحمدبرای همه ی ماالگوبود.احمدبهترین دوست دوران نوجوانی من بود.باهم بازی⚽️ می کردیم.مدرسه می رفتیم.باهم برمی گشتیم و...ازدوره دبستان تادبیرستان بااحمدعلی هم کلاس بودم.بهترین خاطرات من برمی گشت به همان ایام.می گفت:بیاتوی راه مدرسه سوره های کوچک قرآن رابخوانیم.درزنگ های تفریح هم می دیدم که یک برگه ای📃 دردست گرفته ومشغول مطالعه است.
یک بارازاوپرسیدم :این کاغدچیه❓گفت:این برگه ی اسماءالله است.نام های خدای متعال روی این کاغذنوشته شده.کم کم بزرگترمی شدیم فاصله معنوی من بااورفته رفته بیشترمی شد.اوپله پله بالامی رفت ومن...بیشترین چیزی که احمدبه آن اهمیت می دادنمازبود👌هیچ وقت نمازاول وقت راترک نکرد.حتی زمانی که دراوج کاروگرفتاری بود.معلم گفته بودامتحان دارید.ناظم آمدسرصف وگفت:برخلاف همیشه خارج ازساعت آموزشی امتحان برگذارمیشه.فردازنگ🔔 سوم که تمام شدآماده امتحان باشید.آمدیم داخل حیاط گفتند: چن دقیقه ی دیگه امتحان شروع می شه.صدای 📢اذان مسجدمحل بلندشد.احمدآهسته حرکت کردورفت به سمت نمازخانه,دنبالش رفتم وگفتم: احمدبرگرد.این آقامعلم خیلی به نظم حساسه,اگه دیربیای ازت امتحان نمیگیره 🚫و...می دانستم نمازاحمدطولانی است.احمدمقیدبودکه اگرذکر📿تسبیحات راهم بادقت اداکند.هرچه گفتم بی فایده بود😕احمدبه نمازخانه رفت ومشغول نمازشد.همان موقع همه مارابه صف کردند.واردکلاس شدیم.ناظم گفت:ساکت باشیدتامعلم سوالهاروبیاره.مرتب ازداخل کلاس سرک می کشیدم وداخل حیاط ونمازخانه رانگاه 👀می کردم.خیلی ناراحت احمدبودم.حیف بودپسربه این خوبی ازامتحان محروم بشه😞
بیست دقیقه همین طورتوی کلاس نشسته بودیم.نه ازمعلم خبری بودنه ازناظم ونه ازاحمد🙁همه داشتندتوی کلاس پچ پچ می کردندکه یکدفعه درب کلاس بازشدمعلم بابرگه های امتحان واردشد.همه بلندشدند
.معلم باعصبانیت😡 گفت:ازدست این دستگاه تکثیر!کلی وقت ماروتلف کردتااین برگه هاآماده باشه!بعدیکی ازبچهاراصدازدوگفت:پاشوبرگه هاروپخش کن.هنوزحرف معلم تمام نشده بودکه درب🚪 کلاس به صدادرآمد,دربازشدواحمددرچهارچوب درنمایان شد.معلم مااخلاقی داشت که کسی رابعدازخودش به کلاس راه نمی داد✅من هم باناراحتی منتظرعکس العمل معلم بودم.آقامعلم درحالی که حواسش به کلاس بودگفت:نیری بروبشین سرجات😑احمدسرجاش نشست ومشغول پاسخ به سوالات امتحان شد.من هم باتعجب 😳به اونگاه می کردم.احمدمثل مامشغول پاسخ شد.فرق من بااودراین بودکه احمدنمازاول وقت راخوانده بودومن...خیلی روی این کاراوفکرکردم.این اتفاق چیزی نبودجزنتیجه همان عمل خالصانه ی احمد💯
#تحول
رفتاروعملکرداحمدبابقیه فرق چندانی نداشت.یک زندگی ساده وعادی مثل همه داشت.درداخل جمع همیشه مثل بقیه افرادبود.باآنها می خندید☺️,حرف می زدو..احمدهیچ گاه خودش رابرترازبقیه نمی دانست.درحالی که همه می دانستیم که اوازبقیه به مراتب بالاتراست.ازهمان دوران راهنمایی که درگیرمسائل انقلاب شدیم احساس کردم که ازاحمدخیلی فاصله گرفته ام!احساس می کردم که احمدخداوندمتعال رابه گونه دیگرمی شناسدوبه گونه ای دیگربندگی می کند.مانمازمی خواندیم تارفع تکلیف کرده باشیم😶,امادقیقاًمی دیدم که احمدازنمازخواندن ومناجات باخدای متعال لذت می برد😍شایدلذت بردن ازنمازبرای یک انسان عالم وعارف,طبیعی باشد.امابرای یک پسربچه ی👦 دوازده ساله عجیب بود.من سعی می کردم که بیشتربااوباشم تاببینم چه می کند.امااورفتارش خیلی عادی بود.مثل بقیه بافرادمی گفت ومی خندید.
👈 ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه
قسمت ۵
من فقط می دیدم👀,وقتی کسی راه رااشتباه می رفت خیلی آهسته ومخفیانه به اوتذکرمی داد.اوامربه معروف ونهی ازمنکرراترک نمی کرد.فقط زمانی برافروخته شد😖که می دیدکسی درجمع غیبت می کندوپشت سردیگران حرف می زند.دراین شرایط دیگرملاحظه ی بزرگی وکوچکی رانمی کرد❌باقاطعیت ازشخص غیبت کننده می خواست که ادامه ندهد.من درآن دوران نزدیکترین دوست احمدبودم.مارازدارهم 💞بودیم...
ادامه دارد....
✨📿✨📿✨📿✨📿✨📿
#داستان_عارفانه
قسمت ۶
روش زندگی🌹
احمدآقادرسنین نوجوانی الگوی کاملی ازاخلاق ورفتاراسلامی شد.هرکاری که می کردیقیناًدردستورات دینی به آن تاکیدشده بود✅یکی ازویژگی های خاص ایشان احترام فوق العاده به پدرومادرش بود.به طوری که هربارمادرش وارداتاق می شدایشان حتماًبه احترام مادرازجابلندمی شد.این احترام تاجایی ادامه داشت که یک باردیدم احمدآقابه مسجد🕌آمده وناراحت است!باتعجب ازعلت ناراحتی اوسوال کردم گفت:هربارکه مادرم وارداتاق می شدجلوی پایش بلندمی شدم.تااینکه امروزمادرم به من اعتراض کردکه چرااین کاررامی کنی?من ازاین همه احترام گذاشتن تواذیت می شوم و...احمدبه صله رحم بسیاراهمیت می داد.وقتی دفترخاطرات اوراورق می زنیم بازندگی یک انسان عادی مواجه می شویم.مثلاً درجایی آورده:《امروزبه خانه ی عمه رفتم ومشغول صحبت شدم بعدبه خانه آمدم ورفتم نان خریدم وبعدکمی استراحت کردم مسجدرفتم وآمدم مشغول مطالعه شدم و....》درمسجدکه بودهمین روندادامه داشت.ظاهرزندگی اوبسیارعادی بود.
احمدآقاادب راازاستادخود,آیت الله حق شناس فراگرفته بود👌همیشه درسلام کردن پیش قدم بود.حتی درمقابل بچه های کوچک هیچ گاه ندیدم که احمددرکوچه وخیابان چیزی بخورد❌می ترسید,کسی که نداردومشکل مالی داردببینه وناراحت شود.احمدآقاهرچه پول💶 توجیبی ازپدرش گرفت باهرچه که کارکرده بود راخرج دیگران می کرد.بخصوص کسانی که می دانست مشکل مالی دارند.بارهاشده بودکه احمدآقادرمسجدبرای ماصحبت می کردوبچه هایکی یکی به جمع ماواردمی شدند.ایشان باتواضع جلوی پای همه این بچه ها بلندمی شدوبه آن هااحترام می کرد.خدای متعال می داندکه احترام وادبی که ایشان برای بچه هاقائل بودچقدردرروحیه آن هاتاثیرداشت💯بچه های که تشنه محبت بودند,بایک مربی ارتباط داشتندکه اینگونه برای آن هااحترام قائل بود.فراموش نمی کنم احمدآقاهیچ گاه ازکارهاواعمال عرفانی خودش حرفی نمی زد🚫,بلکه باادب ورفتارخوددیگران راعامل به دستورات دین می کرد.خانواده ی آن هانسبتاَ ثروتمندبود.پدرش ازخارج کشوربرای اویک کتانی👟 بسیارزیباآورده بود.آن موقع این چیزهااصلاًنبود.احمدهمان شب کتانی رابه مسجدآورده بودبه من نشان داد.می دانست که خانواده ی مابضاعت مالی چندانی ندارد.برای همین اسرارداشت که من آن کتانی رابردارم.می گفت:من یک کتانی دیگردارم.
به تمام مستحباتی که می شنیدعمل می کرد✅;مثلاًبه یاددارم چهل روزجلوی درب خانه راآب وجارومی کرد.درخانه وقتی می خواست بخوابد😴,به انداختن تشک وباداشتن تخت و...مقیدنبود.بااینکه درخانه هرچه که می خواست برایش فراهم بود.امّایک پتوبرمی داشت وبه سادگی هرچه تمام ترمی خوابید.مدتی درچای فروشی یکی ازبستگان کارکرد.احتیاجی به پول نداشت.امامی دانست که اهل بیت(علیهم السلام),بیکاری رابزرگترین خطربرای جوانان معرفی کرده اند👌
کاراحمدآقابسته بندی چای بود.آن موقع چای رامخلوط می کردند.وبسته های زردوقرمزمی فروختند.آخرهفته حقوق می گرفت.همان موقع خمس حقوق راحساب می کردوسهم سادات آن رابه یکی ازسادات مستحق می رساند.سهم امام راهم غیرمستقیم به حاج آقاحق شناس می داد.البته کاراحمدآقادرچای فروشی زیادطولانی نشد.احمدآقابسیاراهل مطالعه 📚بود.برخی کتاب های ایشان اصلاًدرحدواندازه های یک جوان ویانوجوان نبود.امّاباکمک اساتیدحوزه ازآن هااستفاده کرد.این کتاب هابعدهاجمع آوری وبه حوزه ی علمیه ی قم اهداشد.
#عنایت_اهل_بیت_(علیهم السلام)
درحدیث زیبایی که به حدیث سفینه ی نوح معروف شده,(درکتاب📓 مستدرک ,جلد۳,ص ۱۵۱)آمده است;خاندان واهل بیت《علیهم السلام》من مانندکشتی🚢 نوح هستند,هرکس (ازآن هااستفاده کند)واستواربرکلامی شود,نجات می یابدوهرکس ازآن جداشد,غرق می شود💯
درمسجدکناراحمدآقانشسته بودم.درباره ی ارادات وتوسلات به اهل بیت《ع》صحبت می کردیم.احمدآقاگفت;این راکه می گویم بخاطرتعریف ازخودیا.... نیست.می خواهم اهمیت ارتباط💞 وتوسل به اهل بیت《علیهم السلام》رابدانی.بعدادامه داد:یک باردرعالم رویابهشت راباهمه ی زیبایی هایش دیدم.نمی دانی چقدرزیبابود.دیگردوست نداشتم بمانم.برای همین باسرعت به سمت بهشت حرکت کردم.احمدادامه داد;اماهرچه بیشترمی رفتم مسیرعبورمن باریک وباریک ترمی شد❗️
بطوری که مانندموباریک شده بود.من حس کردم الان است که ازاین بالابه پایین پرت شوم😵آنجابودکه حدس زدم این بایدصراط باشد.همان که می گویندازموباریک تروازشمشیر🗡تیزترخواهدشد.مانده بودم چه کنم.هیچ راه پس وپیش نداشتم😵یکدفعه یادم افتادکه خدای متعال به ماشیعیان,اهل بیت《علیهم السلام》راعنایت کرده.برای همین باصدای بلند🗣حضرت معصومین راصدازدم.یک باره دیدم که دستم راگرفتندوازآن مهلکه نجاتم دادند.بعدادامه داد:ببین مادرهمه ی مراحل زندگی بعدازتوکل برخدای متعال,به توسل نیازداریم.✅
👈 ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c