فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|💜|روح تـورا ڪہ دیـد خدا، گوهــر آفریـد 🍃
|💙|احساس را دمید بہ گل، #دختر آفرید🎈
#بانــوےعالــمـــ🌙
#حضــرتعشقــہ😍
ـــــــــ❣💕❣ــــــــ
@ebrahimh
#دخترا! #روزتون_مبارک 😍
پیشنهاد دانلود
🌷 نامه یک #دختر ۹ ساله به رزمندگان در دوران دفاع مقدس🌷
⭕️ ۹ ساله های امروز هم به لطف مسئولین و با آهنگ های ساسی #مانکن در حال رقصیدن و آماده شدن برای دوستی با جنس مخالف هستند.
📌 از کجا به کجا رسیدیم...
#شهدا_شرمنده_ایم
#خون_شهدا
💫💫💫💫
@ebrahimh
💫💫💫💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
السلامعلیڪیافاطمهمعصومهس
بانوی ياس و آفتاب
بهشت مےشود ڪنج دلم
وقتے ڪبوترانه
قصد "تـــو" مےڪنم!
إشفعے لے فے الجنّه ...
مرا در "بهشت" شفاعت ڪن!
گاهی #بهشت، زیر قدمهای #دختر است
وقتی ڪویر #قم به قدومت #بهار شد
ولادت #حضرت_معصومه (س) مبارڪ باد.
#ولادت_حضرت_معصومه
#روز_دختر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
💌 #روز_شادی #ورق_بزنید
@rafiq_shahidam96
درست همین
یازدهم ذیالقعده بود؛
نجمه خاتون،
نوزاد را
با شادی
💕 در آغوش گرفته بود
.
🔆 امام کاظم(ع)
به درون خانه شتافتند؛
به نجمه نگاهی کرد و فرمودند:
.
🌸🌸 هدیهی خدای بزرگ مبارکت باد...
.
بعد، قطرهای از آب فرات
در کام نوزاد چکاندند؛
بعد از
امیرالمومنین(ع) و
علی بن الحسین(ع)،
سومین #علی در خانهی
اهل بیت(ع) طلوع کرده بود . . . 💚💜💙
.
.
🎉.
@rafiq_shahidam96
#حضرت_زهرا #دخترانه#امام_رضا #حضرت_ام_البنین #جوان#بانو#عاشق#حرم#دختر#cute#photo#dokhtar_razavi#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
#تولد_امام_رضا_مبارک #تولدت_مبارک_امام_رضا #مشهد #صحن_گوهرشاد #صحن_انقلاب #رفیق_شهیدم #شهید_ابراهیم_هادی #ابراهیم_هادی #شهیدمجیدقربانخانی #احمد_مشلب #شهید #شهدای_گمنام #غریب_الغربا #غریب_طوس
https://www.instagram.com/p/CQa09QUBNu1/?utm_medium=share_sheet
🍃 #در_هوای_حرم #ورق_بزنید
@abalfazleeaam
امروز
کتیبههای مشکی
هر گوشهی حرم دیده میشن
.
🌿 آخه توی بعضی از روایات
این روز یعنی
بیست و سوم ذی القعده
روز شهادت امام رضا(ع) معرفی شده
.
سید بن طاووس
توی کتابِ
الاقبال بالاعمال
🌸 نوشته که از جمله اعمالِ
این روز، زیارت امام (ع)
از راه دور یا نزدیکه
.
.
پس بیا
با هم زمزمه کنیم:
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف ✋🌸
@abalfazleeaam
.
📷 ج. بهنام
@abalfazleeaam
🦋👈 دوستانت رو هم به جمع ابوالفضلی ها دعوت کن و یار مجازی حرم باش...
.
.
#امام_زمان_عج #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_اباالفضل #امام_رضا#آرامش#جوان#بانو#عاشق#حرم#دختر#cute#photo#dokhtar_razavi#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد #حاج_مهدی_رسولی #حاج_منصور_ارضی #صحن_گوهرشاد #صحن #دلتنگ_حرم #امام_رضا_جانم #امام_رضایی_ها #islam#mashhad#بنت#بنات#کامنت_بگذارید🌴
https://www.instagram.com/p/CQ6Sm9osXO3/?utm_medium=share_sheet
هدایت شده از 🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
👧🏻 فـردا... صبح زود...زود...زود بیاد... 😔😭
👧🏻 😭😭😭😭😭
🧕🏻گـریـہ نڪن...عزیزم
👧🏻 مـن...
نمیتونم...
شـب بـخـوابـم...😭
🧕🏻چـرا...؟؟
🧕🏻چرا نمیتونی شب بخوابی؟
👧🏻 چون دلـم براے بابا تنگ میشہ😔
👧🏻 همش میگـہ زود میام بعد دیر میاد...😭
🧔🏻سـلام....
دختر گل...👧🏻
نفس...❤️
جیگـره...❤️
عزیز بابایی
🦋🦋🦋
🧔🏻بابا واقعا دلم برات تنگ شده بود ڪی میشہ بیاے ؟؟
مـن..
+هرچه پای روضه ها اشک ریختیم؛
آن ها لمسش کردند....
دخترکانِ شهدا دلتنگی را از عمقِ وجود فهمیدند......
"سالروز شهادتِ نازدانه ارباب(ع)"
🗓️ 1400/6/21
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@rafiq_shahidam96
🖤🖤🖤🖤🖤
#شهید_مصطفی_صدرزاده #شهیدمدافع_حرم #شهید_حسین_معز_غلامی #شهید_بیضائی #شهید_عباس_دانشگر #دختر #دخترا_بابایین #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_رقية #حضرت_زینب #شام #شهادت #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #خرابه_شام #داداش_مصطفی❤️ #رفیق_شهیدم #شهید_ابراهیم_هادی #شهیدان_مدافع_حرم #شهید_بابک_نوری #شهید_احمد_مشلب #شهید_مهدی_زین_الدین #مهدویت #جمکران #امام_زمان_عج #مسجد_جمکران #شهادت_حضرت_رقیه #سیدجوادذاکر #اربعین
https://www.instagram.com/p/CTuqsasoiA2/?utm_medium=share_sheet
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت #هجدهم کنار ه
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #نوزدهم
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را #محمد بگذاریم.
گفتم
_بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم... اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد.
چند سال بعد که #هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان #دختر است.
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این #دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد.
روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
تلفن می زد
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
_"سلام ایوب"
ذوق کرد. گفت:
_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"
زدم زیر گریه
_ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزدم.
صدای گریه ام را می شنید.
_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم:
_ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران
خیلی از هم دوریم ایوب.
_ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است.
اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به #ماه نگاه کنیم. خب؟
تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم.
شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.
زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم...
و برسم به ایوبم به مَردم...
.
نامه اش از انگلیس رسید.
_"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.#همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای #درمان هستم. خیلی #نگران_حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود."
بعد از دو ماه ایوب برگشت.
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد.
می گفت:
_"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم"
با لبخند نگاهش کردم.تکیه داد به پشتی
_ شهلا ؟.. این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟
چشم هایم را ریز کردم.
+ چشمم روشن!! کدام خانم ها؟
_ خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت.
+ نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند.
_ خب، تو چرا نمی کنی؟
+ چون خرج داره حاج آقا.
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.
خیلی خوشش آمد
گفت:
_ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود #جبهه
+ کجا ب سلامتی؟
_ میروم منطقه...
+ بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.
_ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.
از همان #روزاول میدانستم به کسی #دل_میبندم که به چیز #باارزش_تری دل بسته است.
و اگر #راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید #مانعش بشوم.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_ام
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب #فشار نمی آورد.
یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال #قرص_هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان.
ظرف های چینی را شکسته بود.
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
مامان #بی_سروصدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.
حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را #جبران کند.
تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از #راه_دور هم آن را تهیه می کرد.
بیست سال از عمر #یخچال مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود.
#بدون_آنکه به مامان #بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند،
تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید.
ایوب به همه #محبت می کرد.
ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به #هدی می کند، با #پسرها فرق دارد.
بس که قربان صدقه ی هدی می رفت.
هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود:
_من یک بچه دارم و دو تا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود.
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین
ایوب دست هایش را از هم باز کرد:
_"سلام #دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا
_"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
_نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا
و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت.
چند تار موی افتاد روی صورت هدی
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب
_"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم."
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.
ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
_"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه
گفت:
_معلمش از #دست_خط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#تلنگرانہ✋🏿
به اون #دختر یا #پسری که موقعِ راه رفتن سرش پایینه...
نگید داری کفشاتو نگاه میکنی!😏
اونا قبل از کفشاشون...
📎یه نگاه به قیامت
📎یه نگاه به آخرت
📎یه نگاه به عاقبت گناه
📎یه نگاه به غربت مولا
📎یه نگاه به قرآن
انداختن...
با خودشون دو دو تا چار تا کردن دیدن نههه...نمیرزه بابا...
نگاه به نامحرم به اشک مولا صاحب الزمان نمیرزه🚶🏿♂️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#تلنگرانہ✋🏿
به اون #دختر یا #پسر ی که موقعِ راه رفتن سرش پایینه...
نگید داری کفشاتو نگاه میکنی!😏
اونا قبل از کفشاشون...
📎یه نگاه به قیامت
📎یه نگاه به آخرت
📎یه نگاه به عاقبت گناه
📎یه نگاه به غربت مولا
📎یه نگاه به قرآن
انداختن...
با خودشون دو دو تا چار تا کردن دیدن نههه...نمیرزه بابا...
نگاه به نامحرم به اشک مولا صاحب الزمان نمیرزه🚶🏿♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
✅اگر شهیدان حاج قاسم سلیمانی، حاج حسین همدانی و دیگر مدافعان حرم نبودند
چندین بار تماشا کنید!؟
📚#کتاب_بازمانده_های_فیروزه»
❣سرگذشت تلخ دختران ایزدی در عراق
❣روایتی از روزهای ابتدایی اشغال موصل توسط داعش
✍در اولین #حراج دختران ایزدی 👈 ۱۷ #دختر و #زن ایزدی در سنین مختلف فروخته شدند. آنها را در یک ردیف به صف کرده و به گردانشان #پلاکهایی انداخته بودند که روی آنها شمارههایی نوشته شده بود. از شرم سرهایشان را به زیر انداخته بودند .. #پنجاه و دو مرد از نقاط مختلف مناطق تحت اشغال داعش مثل #گرگهای گرسنهای که در انتظار فرصت هستند تا شکار خود را #تکه و پاره کنند، از آنها دیدن کردند. درخواست تعدادی از خریداران برای خرید مستقیم دو# دختر ایزدی و عدم عرضه آنها و انجام تشریفات عرضه و فروش به دلیل #زیبایی خیره کنندهای که داشتند و بیم از افزایش تقاضا و بالا رفتن قیمت و عدم توان پرداخت قیمت آنها، اعتراض تعدادی دیگر به این درخواستها را به دنبال داشت و نزدیک بود به درگیری مسلحانه و نزاع خونین بین دو طرف منتهی شود و در حالی که دو طرف با صندلیها به جان هم افتاده بودند، صدایی آنها را به خود آورد... ادامه داستان را در آدرس زیر ملاحضه کنید: قسمت یک الی هشت
https://b2n.ir/t97107
https://b2n.ir/r69247
https://b2n.ir/u40969
https://b2n.ir/g65527
https://b2n.ir/g69654
https://b2n.ir/r32957
https://b2n.ir/m03383
https://b2n.ir/d74409
🍀🥀🍀
پنج شنبه ویادشهدا،امام شهیدان
ویژه سیدالشهداء مقاومت ویاران
شهیدش فاتحه مع صلوات
A j:
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت شانزدهم : پيوند الهي
✔️راوی : رضا هادي
🔸عصر يکي از روزها بود. #ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از #دختر خداحافظي کرد و رفت!
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
🔸چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود. اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با #آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواد هات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...
🔸جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو #مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر #ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه.
ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.
🔸شب بعد از #نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و #همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به #حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوا نها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حر فهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخمهايش رفت تو هم!
ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو #گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
🔸يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند #رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
Shab2Fatemieh1-1402[03].mp3
17.92M
#دختر توام زهرا (زمینه)
🎙بانوای: حاج میثم مطیعی
🏴 #فاطمیه_اول۱۴۰۲
به ياد دختران گرامي شهدا ...
از شهادت پدرانتان
آرامش سهم ما مي شود
و قلب شکسته سهم شما ...
چه تقسيم عادلانه اي !!!😔
روز #دختر بر نازدانه هاي شهداي مدافع حرم مبارک🦋♥️
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@rafiq_shahidam96
#گپوگفتباخدا
👱♀ #دختر با ناز به خدا گفت:
چطور زيبا میآفرينیم و #انتظار داری خود را برای همگان آراسته نكنم؟
❤️ خدا گفت: #مخلوق زيبای من! تو را فقط برای بهترین و بالاترین و #دلچسب ترین هدف آفريدهام... برای خودم...
😒 دخترك، پشت چشمي نازك كرد و گفت:خدا كه بخیل نیست؛ بگذار #آزاد باشم...
🌸 خدا #حجاب را در دامان دخترک گذاشت 🌸
🙍 دخترك با #بغض گفت: با اين؟
♀ اينطور كه محدودترم، میخواهی زندانیام كنی❓
❤️ خدا قاطعانه ولی با مهربانی جواب داد: بدون حجاب، اسير نگاههاي آلوده خواهي شد❗️
☝️ نمیخواهم آنها مانع شوند از #شگفت_انگیزترین #لذتها بهرهمند شوی....
🙂 من مهربان و باغیرتم❗️
😔 دخترك با غم گفت: آخر آنوقت ديگر كسي مرا #دوست نخواهد داشت❗️
👀 نه نگاهي به سمت من خواهد آمد و نه كسي به من توجه ميكند...
❤️ خدا با لبخندی جواب داد:
دلها در دست من است. اگر آنچه را خواستم عمل کنی، مهرت را در آب و غذای مردم میریزم❗️
💝 و به زودی خودم یکی از بندگانم را نیز برایت #گلچین میکنم.
☝️فراموش نکن که این #تنها منم كه زود راضي میشوم...
🙅♂ برعکس؛ آدميانند و هزاران درخواست❗️
🍃 من از تو فقط یک چیز میخواهم #تقوا"
💁♂ ولی آنان بخاطر #منافع خود از تو انتظاراتی ناتمام دارند...
♂اصلا تو مگر #فقير_نگاه آنهایی⁉️
💗 #دلت را به من بسپار، تمام دلها را #گدایت خواهم کرد.
🌼 فاطمهام(س) را ندیدهای❓
👩 دخترک به حجابش چشم دوخت. آرزو داشت از همان #محبوبیتهایی که #خدا به فاطمه(س) داده، پیدا کند...
خدا هم که بخیل نبود...
🧕🏻 #حجاب
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
کانال رسمی شهید ابراهیم هادی
#رفیق_شهیدم
@rafiq_shahidam96
https://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c