📚 #سـہ_ دقیقـہ_ در _قیامت
8⃣ قسمت هشتم
☘ اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم:
حرمت مؤمن از کعبه بالاتر هست.
💥 در لابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگـہ از آزار مؤمنین برخوردم،
کسی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی داشتیم و همدیگر رو سرکار می گذاشتیم.
یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و بدجوری ضایعش کردم.
موقع خداحافظی از او عذرخواهی کردم او هم چیزی نگفت.
🔅روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم دوباره به او زنگ زدم و گفتم: فلانی به تو خیلی بد کردم تو را یک بار ضایع کردم .بعد در مورد عمل جراحی گفتم تا گفت: حلال کردم،ان شاالله که سالم برمیگردی. آن روز در نامه عمل همان ماجرا را دیدم.
✅ جوان پشت میز گفت: این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد، اگر رضایتش را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی. مگر شوخی است آبروی یک مومن را بردی!!
♨️می خواستم همانجا زارزار گریه کنم.برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم. برای یک غیبت بیمورد بهترین اعمال خوب من محو میشد...
🔘چقدر حساب خدا دقیق است،چقدر کارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم. در این زمان جوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که ۴ سال منتظر شماست، این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود اما معطل شماست. با تعجب گفتم: از کی حرف میزنی؟
🔶ناگهان یکی از پیرمرد های مسجد مان را دیدم که در مقابل هم و در کنار همان جوان ایستاد. خیلی ابراز ارادت کردو گفت: کجایی، چند سال منتظر تو هستم. بعد از کمی صحبت پیرمرد ادامه داد: زمانی که شما در مسجد و بسیج مشغول فعالیت فرهنگی بودید تهمتی را در جمع به شما زدم، برای همین آمدم که حلالم کنید.
📙آن صحنه برایم یادآوری شد که مشغول فعالیت در مسجد بودم،کارهای فرهنگی بسیج و... این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بودند و پشت سر من حرف می زدند که واقعیت نداشت. به من تهمت بدی زد و نیت ما را زیر سوال برد...
🔆آدم خوبی بود،اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود. به جوان پشت میز گفتم: درسته ایشان آدم خوبی بوده اما من همینطوری از ایشان نمی گذرم ،دست من خالیست هرچه می توانی ازش بگیر.
🌺تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم: "هر کسی در روز جزا برای خودش گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد."
🌹جوان هم رو به من کرد و گفت:این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده و ثواب زیادی برایش میآید. یک حسینیه را در شهرستان شما خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند.
🍃اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از اومی گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تو او را ببخشی. با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟؟خیلی خوبه. بنده خدا پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد اما چارهای نداشتیم.
☘ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی. تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان یک چنین خیراتی را از دست می دهد پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت..
💥ما که به راحتی پشت سر افراد جامعه و دوستان و آشنایان خود هر چه می خواهیم می گوییم. باز جوان پشت میز به عظمت آبروی مومن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند: کسانی که دوست دارند زشتیها در میان مردم با ایمان رواج یابد برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است.
✨امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه میفرمایند: هرکس آنچه را درباره مومنی ببیند یا بشنود برای دیگران بازگو کند از مصادیق این آیه است.
🍁ایستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه میکردم. یکی آمد و دو سال نمازهای من را برد. دیگری آمد و قسمتی از کارهای خیر مرا برداشت. بعدی.... بلاتشبیه شبیه یک گوسفند که هیچ اراده ای ندارد و فقط نگاه می کند من هم نگاه میکردم. چون هیچ گونه دفاعی در مقابل دیگران نمی شد کرد.
🌾در دنیا انسان در دادگاه از خود دفاع میکند و خود را تا حدودی از اتهامات تبرئه میکند. اما اینجا مگر میشود چیزی گفت؟ حتی آنچه در فکر انسان بوده برای همه نمایان است چه برسد به اعمال...
ادامہ دارد ...
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📚 #سـہ_ دقیقـہ_ در_ قیامت
9⃣ قسمت نهم
📖 در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی رو دیدم ڪہ مصداق این ضربالمثل بود آش نخورده و دهن سوخته!
😔 شخصی در میان جمع غیبت کرده یا تهمت زده و من هم که غیبت را شنیده بودم در گناه او شریک شده بودم.📛
چقدر گناهانی رو دیدم که هیچ لذتی برایم نداشت و فقط برایم گناه ایجاد کرد!
خیلی سخت بود خیلی...😔😭
🌀حساب و کتاب خود به دقت ادامه داشت اما زمانی که نقایص کارامو میدیدم، گرمای چپ ؛؛؛ گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من میومـد حرارتی که نزدیک بود و تمام بدنم رو میسوزاند! 🔥😔
همه جای بدنم می سوخت به جز صورت و سینه و کف دست هایم!
🤔😳 برای من جای تعجب بود چرا این سمت بدنم نمیسوزد...؟؟!!
جواب سؤالم رو بلافاصله فهمیدم.
از نوجوانی در جلسات فرهنگی مسجد حضور داشتم.
پدرم به من توصیه میکرد که وقتی برای
آقا امام حسین علیه السلام
و
یا حضرت زهرا و اهل بیت علیه السلام اشک میریزی😭
☝🏻قدر این اشک رو بدان و به سینه و صورت خود بکش من نیز وقتی در مجالس اهل بیت گریه میکردند اشک خود را به صورت و سینه می کشیدم.
☝🏻حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدن نمیسوزد
👌🏻 نکته دیگری که در آن واحد شاهد بودم به اشکال توبه به درگاه الهی بود
و
دقت کردم که برخی از گناهام در کتاب اعمال نیست.
. آنجا رحمت خدا رو به خوبی حس کردم...☺️
☝🏻 بعد از اینکه انسان از گناه توبه کنـہ و دیگر سمتش نره گناهانی که قبلاً مرتکب شده بود کاملا از اعمالش حذف میشہ.💯✅
☝🏻حتی اگـه کسی حق الناس بدهکار هست،
اما از طلبکار خود بی اطلاع است با دادن رد مظالم برطرف میشہ. ✅
☝🏻اما حق الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنیا برگرداند...
اگه یه بچه از ما طلبکار باشـه و در دنیا حلال نکرده باشه
باید در آن وادی صبر کنیم تا بیاد و حلال کنـه
🔰از ابتدای جوانی به حقالناس بیت المال بسیار اهمیت می دادم.
☝🏻لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم سعی میکردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم به کار شخصی مشغول نشم
و
یا اگه در طی روز کار شخصی یا تلفن شخصی داشتم، کمی بیشتر اضافه کاری بدون حقوق انجام میدادم.
با خودم میگفتم حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است.
🌷این موارد رو در نامه عمل می دیدم.
جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر که بیت المال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران رو کسب میکردی!
اتفاقا در همونجا کسانی رو میدیدم که شدیداً گرفتار هستند
گرفتار رضایت تمام مردم،گرفتار بیتالمال!
🔴 این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت. من به راحتی می تونستم کسانی رو که قبل از من وفات کردن ببینم یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند.
یا اگه کسی رو میدیدم لازم صحبت نبود به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد.
✔️ چقدر افرادی رو دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال و آن طرف آمده بودند
و
حالا باید از تمامی مردم کشور حتی آنهایی که بعدها به دنیا می آیند حلالیت می طلبیدند!!
☝🏻اما در یکی از صفحات این کتاب قطور یک مطلبی برای من نوشته شده بود که خیلی وحشت کردم!
ادامـہ دارد ...
🌹🍃🌹🍃
https://instagram.com/abalfazleeaam?igshid=1os4le98xis9d
📚 #سـہ_ دقیقـہ_ در _قیامت
3⃣1⃣ قسمت سیزدهم
📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند رو دیدم.
یکی از اونا عموی خدابیامرزم من بود،
او رو دیدم که در یک باغ بزرگ قرار داره.
سوال کردم: عموجان این باغ زیبا رو در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟
🔰گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ رو به عنوان ارث برای ما جا گذاشت.
☝🏻 اما شخصی اومد و قرار شد در باغ ما کار کند.
اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد.
اونا باغ رو فروختند و البته هیچکدوم عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند...
⛔️ چون با اموال یتیم این کار رو کردند،
حالا این باغ رو به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من دادن تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم.
🔰 بعد اشاره به دَرِ دیگر باغ کرد و گفت:
👈🏻 این باغ دو در داره که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود.
باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود.
به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود.
☘همونطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد!
بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد.
😔😥
شگفتزده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟
گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،
او نمیذاره ثواب خیرات این زمین به من برسه.
🌺پرسیدم: حالا چه میشه؟
چه کار باید بکنید؟!
گفت: مدتی طول میکشـه تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکنه.
من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همین بحث رو ادامه ندادم.
✨اونجا می تونستیم به هر کجا که میخوایم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد میرسیدیم.
پسر عمه م در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش رو ببینم.
🌳🌴🌲 بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم.
مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است...
🌏 یعنی نمی دونیم زیباییهای اونجا روچگونه توصیف کنیم؟!
کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و تصویر و فیلمی از اونجا ندیده هرچه براش بگیم نمی تونه تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
💢حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است.
ما باید به گونهای بگیم که بتونه به ذهن نزدیک باشه.
وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود.
از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند.
بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان رو نوازش می داد.
🌳درختان آنجا همه نوع میوهای رو داشتند، میوه های زیبا و درخشان. بر روی چمن ها دراز کشیدم.
مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پَرقو بود.
بوی عطر همه جا رو گرفته بود.
صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش میرسید. اصلا نمی شد اونجا رو توصیف کرد.
🍀 به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم.
با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای داره؟
یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد.
دستم رو بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم.
♻️ نمیتونم شیرینی اون خرما رو با چیزی در این دنیا مثال بزنم،
☝🏻اینجا اگه چیزی خیلی شیرین باشه باعث دلزدگی میشه.
اما نمیدونید آن خرما چقدر خوشمزه بود.
از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانهها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشه.
💠 اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست...
به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب. اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه. آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمیدانم چطور توصیف کنم.
♻️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم. با پسر عمه
صحبت می کردم، او گفت:ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم. میتونیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است...
ادامـہ دارد ...
🌹🍃🌹🍃
♥️♥️♥️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
♥️♥️♥️
📚 #سـہ_ دقیقـہ_ در_ قیامت
4⃣1⃣ قسمت چهاردهم
⚜ اوایل ماه شعبان بود ڪه راهی مدینه شدیم.
یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیره رو گرفته.
جلو رفتم و به سرعت دوربین رو از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم.
بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم.
♨️ همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد.
یکباره دستم رو گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت:
چی میگی؟😠
داری لعنت می کنی؟
گفتم: نخیر دستم رو وِل کن!
اما او داد میزد وبقیه مأمورین رو دور خودش جمع کرد.
یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی رو به مولا امیرالمؤمنین زد.😔
🔴 من دیگه سکوت رو جایز ندونستم،
یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم .
چهار مأمور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند.
یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد.
چند نفر جلو اومدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم.
♻️اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری درِ قبرستان بقیع رو به من نشون دادند
و
گفتند:
👈🏻 شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید
و
برای همین ثواب جانبازی در رڪاب مولا علی💚 در نامه عمل شما ثبت شده است.
💠در این سفر کوتاه به قیامت،،
نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود:
☝🏻یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العادهای داشت که بچهها رو جذب میکرد.
خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت.
🔰این مرد خدا
یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشون مرحوم شد.
من این بنده خدا رو دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود.
ایشون به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود.
اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود!
☘ایشون به من گفت:
من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم.
هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود.
در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمون به خاک سپرده شده بود رو دیدم.
🍁 اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت.
😳 تعجب کردم تشییع او رو به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود!
خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد.
بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و ...
🌸 اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم موند مربوط به یکی از همسایگان ما بود.
خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل اومدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم.
از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم رو می زدیم و سریع فرار می کردیم.
💥یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم.
همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمیشد. پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد.
❄️شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی!
هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود.
منو مقابل منزل مون برد و پدرم را صدا زد.
😠 پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد.😔
👈🏻 اون جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.
این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم: چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد!
♻️جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی.
☺️ خیلی خوشحال شدم
و
قبول کردم.
حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟
گفتم بله عالیه.👌🏻
☝🏻 البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند.
اما باز بد نبود. همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدم.
گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم.🙏🏻
هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی...
ادامـہ دارد ...
🌹🍃🌹🍃
♥️♥️♥️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
♥️♥️♥️
📚 #سـہ_ دقیقـہ _در_ قیامت
6⃣1⃣ قسمت شانزدهم
🔰در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشـہ،
☝🏻چون در دین ما ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده
و
تکامل نیمی از دین انسان مشروط به ازدواج و تشکیل خانواده است.✅💯
🍃وقتی هم که فرزندی متولد بشـہ
✅ خیرات و برکات بر اهل خانه نازل میشـہ💯
☝🏻 اما باید این رو هم اشاره کرد که در دنیا خیلی از مشکلات و به خصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری هست.
✨ خداوند در آیه ۴ سوره بـَلَـد میفرماید:
👈🏻 به درستی که ما انسان رو در سختی و رنج آفریده ایم.
🌟 اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده
و
همسر خود قرار می گیرد خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد. ✅
و
برای همین هست که
پیامبر فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی
☝🏻 نشستن مرد در کنار همسر خود از اعتکاف در مسجد من محبوب تر است
🍀از طرفی بسیاری از خیرات انسان توسط فرزند برای او ارسال میشه
💢 شاید هیچ باقیات صالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشـہ.
از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه می دهم ثواب آن رو به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند.
از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادران ما هدیه کنم.
☝🏻 به همین خاطر آن سوی هستی پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم.
. آنها مرتب از من تشکر میکردند و میگفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار میکنیم. ☺️
👌🏻 خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده بسیار مهم و کارگشا بود.
ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید.
💠در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند، من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم.💍
از طرفی بسیار اهل صله رحم هستم بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم و به همه سر میزنم و برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام.
🤲🏻 دعای خیلی از اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاریهای من بوده.
حتی به من نشان دادند که در برخی از گرفتاری ها و مشکلات مردم و حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد با دعای فامیل و والدین برطرف شده.
🌺 چرا که امام صادق می فرماید:
🍀 صله ارحام اخلاق رو نیکو، دست رو با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد میکند و مرگ را به تأخیر میاندازد.
خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت .
ثانیه به ثانیه را حساب میکردند.
زمانهایی که در محل کار حضور داشتم را بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه.
💢 خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزء عمرت حساب نمی کنیم.☺️
می تونیم به راحتی از این دوسال بگذریم.
در آنجا برخی دوستان همکاران و آشنایان رو میدیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند!
🍀 میتونستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها رو ببینم، عجیب بود که برخی از دوستان همکارم رو دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند.
چهره خیلی از آنها رو به خاطر سپردم.
به جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستان از شهادت را نوشتهاند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند.
💠 به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم؟
او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ،رهبری شیعه با ولی فقیه است.
پرچم اسلام به دست اوست. همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم!
ادامـہ دارد ...
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📚 #سـہ_ دقیقـہ_ در_ قیامت
7⃣1⃣ قسمت هفدهم
🍀عجیب اینکه افراد بسیاری که اونا رو میشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشون صدمه بزنند
اما نمی تونستند.
💢 اتفاقات زیادی رو در همون لحظات دیدم و متوجه اونا شدم،
اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود.
خیلی ها رو دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند
و
از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجهی نمیکرد.
♻️مسئولینی که روزگاری برای خودشان کبکبه و دبدبه ای داشتن و غرق رفاه و راحتی در دنیا بودند حالا با التماس غرق در گرفتاری بودند.
سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و جواب داد.
مثلاً در مورد امام عصر و زمان ظهور پرسیدم ایشون گفت:
باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود.
☝🏻اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان را نمی خواهند...😔
اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند.
بعد مثال زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود، بسیاری از مردم در مکان های مقدس امام زمان را برای نتیجه این بازی قسم می دادند.
✅ از نشانه های ظهور سؤال کردم،از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری میکنند.
جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش اینها کفی برآب هستند و نیست و نابود می شوند،
شما نباید سست شوید باید ایمان خود را از دست ندهید.
👌🏻نکته دیگـہ ای که اونجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیای خود رو تباه کرده بودند آنها فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند.
جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد.
🌾 به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی را ادامه میدادیم گناه بزرگی در نامه عمل از ثبت میشد و زندگی دنیایی تو را تحت شعاع قرار می داد.
در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستادهاند.
از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتن متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند.💚
🍁وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی میشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را برمی گرداند، اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود. ☺️✅
اما توجه من به مادرم حضرت زهرا بود،در دنیا ارادت ویژه به بانوی دو عالم داشتم و در ایام فاطمیه روضه خوانی داشته و سعی میکردم که همواره به یاد ایشان باشم.
💥ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا به حساب میآمدیم.
حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.
کم کم تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم...
برای شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش.
🥀از اینکه برخی اعمال من معصومین علیه السلام را ناراحت می کردم می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم.
بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود.😔
از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز نیامده بودند.
💠 برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را میگذراند و بر سر سجاده نشسته بود و با چشمان گریان خدا را به حق حضرت زهرا قسم میداد که من بمانم.
نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله ماه دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من برگردم.
♻️ آنها می گفتند:
خدایا ما نمیخواهیم دوباره یتیم شویم.. این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینههای این دو کودک یتیم را می دادم و سعی میکردم برای آنها پدری کنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم...
ادامـہ دارد ...
🌺🍀🌺🍀🌺🍀
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📚 #سـہ_ دقیقـہ_ در– قیامت
8⃣1⃣ قسمت هجدهم
☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالیـہ نمیشـہ کاری کنی که من برگردم؟
♦️ نمیشـہ از مادرمون حضرت زهرا بخوای مرا شفاعت کنند،🙏🏻😔
شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس رو جبران کنم
یا کارهای خطای گذشته رو اصلاح کنم.
😔 جوابش منفی بود. اصرار کردم.
لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادر،حضرت زهرا شمارو شفاعت نمود تا برگردی.
🍀 به محض اینـڪہ به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد..
📺 تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شود حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود.
🍃 مثل همون حالت پیش اومد، به یکباره رها شدم کمتر از یک لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند.
دستگاه شوک چند بار به بدن من زدند تا به قول خودشون بیمار احیا شد.
♦️روح به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم.
☺️ هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتم
و
😔 هم ناراحت که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشتم.
پزشکان کار خود رو تمام کرده بودن،در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شوڪ مرا احیا کردند.
🔰در تمام لحظات، شاهد کارهای ایشون بودم.
مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدن برگشت.
✅ حالم بهتر شده بود، تونستم چشم راستم را باز کنم
اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زیبا دور شوم.
🍃من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی رو داشتم رو با خودم مرور میکردم.
چقدر سخت بود، چه شرایط سختی را طی کردم و بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم.
افراد گرفتار رو دیدم.
من تا چند قدمی بهشت رفتم.
💚 مادرم حضرت زهرا با کمی فاصله مشاهده کردم و مشاهده کردم که مادر ما در دنیا و آخرت چه مقامی دارد.
حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود.😔
دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند.
اونا میخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند.
همین که از دور آمدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد.
مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند.
🔆 یکی دو نفر از بستگان میخواستم به دیدنم بیایند..
آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در حال راه بودند.
به خوبی اینها را متوجه شدم،اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت زده شدم.
بدنم لرزید و به همراهان گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس رو ندارم.
احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار.
🔅به غذایی که برای آوردن نگاه نمیکردم میترسیدم باطن غذا را ببینم.
دوست نداشتم هیچ کس رو نگاه کنم برخی از دوستان اومده بودند تا من تنها نباشم،
☝🏻😰 اما وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد.
بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم.
⚠️ یکباره رنگ از چهره ام پرید!
صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم.
دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم.
اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم.
آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود نمیتونستم ادامه دهم.
💠 خدا رو شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم.
دوست داشتم در خلوت خودمون رو در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم.
👌🏻چقدر لحظات زیبایی بود آنجا، زمان مطرح نبود،
آنجا احتیاج به کلام نبود.
با یک نگاه آنچه میخواستیم منتقل میشد.
حتی برخی اتفاقات رو دیدم که هنوز واقع نشده بود.
✅ برخی مسائل رو متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودن!
.می خواستم بدونم این ماجرا رخ داده یا نه به همین خاطر از نزدیکانم خواستم از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟!
ادامـہ دارد ...
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📚 #سـہ_ دقیقـہ _در_ قیامت
9⃣1⃣ قسمت نوزدهم
🍃 گفتند همہ رفقای شما سالم هستند.
😳 تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟
من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم.
🍃چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.
☝🏻اما فکرم به شدت مشغول بود.
یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .
به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد.
رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟
همسرم گفت: آره خودش بود.
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود.
برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.
گفتم این مگه نمرده؟
من خودم دیدمش که اوضاع و احوال خیلی خراب بود.
⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم میدانم. خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟
حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه!
خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود. آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده!
❄️دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.
از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم ،
گفت: بنده خدا تصادف کرده. من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت.
📛 اعمال، گناهان، حق الناس. حسابی گرفتارش کرده بود.
به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند.
🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود.
لابلای صحبتها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزده،
همان بالا برق خشکش می کند!
💥خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟
گفت: بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟
گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند. پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیدهام.
💫 نمی دونستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم.
ایشون هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید.
بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.
🍃یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت.
خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدا بیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود. در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم. یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم.
☘سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم.
یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید!
صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود.
با خودم گفتم: باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟
دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم.
به پیرمرد گفتم :فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟
🔅گفت: بله نور به قبرش بباره .چقدر این مرد خوب بود.
این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود.💯
مثل او کم پیدا می شود.
گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد حسینیه؟
گفت نمیدانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس.
💢بعد از نماز سراغ همان شخص گرفتیم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما میگویم.
سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را میبینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد.
🔰نمی دونی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد.
الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد.
بدون اینکه چیزی بگویم جواب سؤالم را گرفتم.
سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم...
ادامـہ دارد ...
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📚 #سـہ_ دقیقـہ_ در_ قیامت
0⃣2⃣ قسمت بیستم
✅ شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود.
گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی.
به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده..
🍂 در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد.
تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت میکرد ترس از حضور در قبرستان بود.
من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود. 😱
☝🏻اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد.
☝🏻👌🏻 اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم.
💢 به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقتهای اضافه هستم.
اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم.
همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمیشود
🔆 یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم. به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکاران را میدیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم.
💥احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا میرفت میدیدم. اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟
چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند.
💐 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را میکردم همگی ثبتنام کردند.
من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم.
مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم.
هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم
🍃 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.
کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر میکردم باید جبران کنم انجام دادم.
آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد...
ادامـہ دارد ...
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📚 #سـہ_ دقیقـہ_ در_ قیامت
1⃣2⃣ قسمت بیست
و یڪم
✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم.
☝🏻ناگفته نماند ڪه بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد.
💥دیگر خیلی مراقب بودم تا ڪسی رو نرنجونم .
حق الناس و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری
نبود.
♻️ یڪی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده ڪه سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم.
☝🏻 یکی از اونا گفت:
شنیدم ڪه شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.
خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم.
☝🏻چون برای یڪی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند و به خاطر تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم.
⚜️ جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی
در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی.
من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند..
خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت!
💥چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود.
☝🏻 اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمیتوانست آنجا نزدیک شود.
🌴شهادتین این را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تڪ تیرانداز تڪفیری به شهادت برسم.
در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند.
🦋آنها سریع من را به سنگر منتقل کردند.
ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند!
جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ...
💥چند روز بعد بازی نفت در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم.
نگاهی به چهره تڪ تڪ آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید...
🥀سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد.
با نگاههای خود التماس میکردم که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم.
از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم.
🌾جواد با اصرار از من سوال میکرد و من جواب میدادم.
در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما میخورد؟
گفتم:
✅ بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید..
🍀روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد...
خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند.
🌷جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال میکند از دنیا میرود و میگویند شهید شد!!
🍃خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم..در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند!!
حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته...
🍂چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم.
خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم.
آرپیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند قرار گرفتم.
گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید میشویم.
🌸جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست.
او میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند . گفتم چند نفر از این بچهها به زودی شهید میشوند
🌿از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم میخواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها باید هم توفیق داشته باشیم.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خطشکن محور باشی...
ادامه دارد...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📚 #سـہ_ دقیقـہ _در _قیامت
2⃣2⃣ قسمت بیست ودوم
☺️ خوشحال سوار موتور جواد شدم.
رفتیم تا به یک تپه رسیدیم.
به من گفت پیاده شو زود باش.
بعد داد زد: سید یحیی، بیا
سید یحیی خودش رو رسوند و سوار شد من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجان؟
🍃جواد گفت: این آر پی جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه میکنند.
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت.
منطقه خیلی آروم بود.
😳 تعجب کردم، از چند نفری پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست❓
🌺گفتند:بشین اینجا خط پدافندی است فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم..
تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده!
روز بعد که عملیات تمام شد جواد رو دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط⁉️
😊 لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگی چه خبر هست.
مردم معاد رو فراموش کردند.
به همین خاطر جایی بردمت که دور باشی.
خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند..
مدتی بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی هم...
🍀در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم.
جواد هم بعدها به آنها ملحق شد.
بچه های اصفهان رو به ایران منتقل کردند.
من هم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشته باحسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد..😔
🍃 مدتی حال و روز من خیلی خراب بود بارها تا نزدیکی شهادت میرفتم اما شهید نمیشدم...😔
به من گفته بودند هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آن را برای آنها که عاشق شهادت هستند عقب میاندازد...
🍂روزی که عازم سوریه بودم این پرواز با پرواز آنتالیا همزمان بود.
دختران جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته به آنها نگاهم افتاد.
بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچی میخواستم حواس خودم رو پرت کنم نمی شد،
اما دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد.
🌼 دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد.
گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی.
با اینکه در مقابل عشوههای آنها هیچ حرف و عکسالعملی نداشته ام متاسفانه در این آزمون قبول نشدم.
💥در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را میشناختم ان ها را نیز جزو شهدا دیده بودم میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد..
یکی از آنها علی خادم بود پسر ساده و دوست داشتنی سپاه، آرام بود و بااخلاص...
🍃 همیشه جایی مینشست تا نگاهش آلوده به نگاه حرام نشود.
در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد با من به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید میشود اما چگونه ❓
🌿یکی از رفقای ما که او هم در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود در ایران بود.
حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا دیده بودم...
شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..!
ادامه دارد...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📚 #سـہ_ دقـیقـہ_ در_قیامت
3⃣2⃣ قسمت بیست وسوم
💥من و اسماعیل باهم دوست بودیم یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم اومد،
یک ساعتی با هم صحبت کردیم گفت قرار هست برای مأموریت بہ مناطق مرزی اعزام شود.
🌿 مسائل امنیتی در آن منطقه به گونهای است که دوستان پاسدار برای مأموریت به آنجا اعزام می شدند.
فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم گفتند رفته سیستان.
🌴 یک باره با خودم گفتم نکند باب به شهادت از آنجا برای او باز شود .مدتی گذشت. با دوستان در ارتباط بودم.
در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد،خبر کوتاه بود!
🌺 یک انتحاری وهابی خودش را به اتوبوس سپاه میزند و ده ها رزمنده را که مأموریتشون به پایان رسیده بود را به شهادت میرساند...
بعد از اینکه لیست شهدا را اعلام کردند
علی خادم و اسماعیل کرمی هم جزو آنها بودند...
☘ من هم بعد از شهادت دوستانم راهی مرزهای شرقی شدم.
اما خبری از شهادت نشد
یک دوست و پاسدار را دیدم که به قلب ما آمده است،با دیدن آنها حالم تغییر کرد.. من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند..
🍃 برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: اسم هر دوی شما محمد است درسته؟ آنها تایید کردند و منتظر بودند که من صحبت خود را ادامه دهم اما بحث رو عوض کردم و چیزی نگفتم.
باز به ذهن خود مراجعه کردم. چندنفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند.پنج نفر دیگر از بچه های اداره را مشاهده کردم که الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند،اما عروج آن ها رو هم دیده بودم. آن پنج نفرم به شهادت می رسند.
🌳چند نفری را در خارج اداره دیدم که آن ها هم...
دیدن هر روزه این دوستان بر حسرت من می افزاید، خدایا نکند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر علیرضا قزوه:
وقتی که غزل نیست شفای دل خسته
دیگر چه نشینیم به پشت در بسته؟
🦋رفتند چه دلگیر و گذشتند چه جانسوز
آن سینه زنان حرمش دسته به دسته
می گویم و می دانم از این کوچه تاریک
راهی است به سر منزل دل های شکسته
در روز جزا جرئت بر خواستنش نیست
پایی که به آن زخم عبوری ننشسته
قسمت نشود روی مزارم بگذارند
سنگی که گل لاله به آن نقش نبسته
🌾تا آخر عاقبت ما چه باشد...شهادت قسمت ما هم میشود یانه...
و اما یک نکته خیلی مهم اینکه ماها تو زندگی روزمره خیلی جاها بهمون تلنگر وارد میشه و کتاب سه دقیق در قیامت به قول نویسنده خودش اشاره داره به اینکه خدا میخواسته احتمالا به وسیله اون تلنگری به بعضی از افرادی بزنه که هیچ وقت این چیزا رو جدی
🍂 نمیگیرن...حتی یکی علمای دینی هم خواب دیده بود که حضرت معصومه علیها السلام در خواب فرمودن: بیشتر مشکل مردم این هست که قیامت را جدی نمیگیرن،در این مورد ان شالله بیشتر کار کنیم....
🌺اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک...🤲🏻
الـتـمـاس دعــ🤲🏻ـــا
پایان...
🍃🌹🍃🌹
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
❤️❤️❤️❤️