eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.6هزار دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
14.5هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴👇 سلام وعرض ادب 🖐🏼 انشاءالله یکشنبه شب مادر شهیدان مدافع حرم همراه با آقای سیاری که راوی شهدا هستن و قدم بر چشم ما میگزارند . و دیداری بسیار صمیمانه داشته باشند با مادر نیا هر کس تمایل داشت تشریف بیاورد ... (، آدرس منزل نجفشهر بلوار امام حسین علیه السلام نرسیده به اداره گاز منزل یعقوبی ،) 🌹و جعبه بهشتی؛شامل: پرچم روی قبر مطهر آقا سیدالشهدا(ع) و تربت ناب و خاص ارباب/ پرچم گنبد حرمین آقاسیدالشهدا و آقا اباالفضل(ع)/ انگشتر و تکه ای از پیراهن حاج قاسم عزیز/ تربت پیکر مطهر شهدای گمنام/ هدایای متبرک شهدای:دفاع مقدس،مدافع حرم،مدافع امنیت وگمنام را هم داریم. مادر دوتا از پسراش همزمان با هم شهید شدن بچه مشهد هستن، کلیپی میفرستم توی این کلیپ مادر بزرگوار این شهیدان حاضر نشده از تابوت بچهاش خداحافظی کن چرا نخواسته خداحافظی کن توی این کلیپ آورده شده حتما ببینید، مادران زینبی 🍃 یا زینب ، اللهم عجل لولیک الفرج🤲 🕊
مزار مطهر مشهد مقدس بهشت رضا 🕊🌷
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
•°☁️°• به مادرشان گفتند: ما می­‌خواهیم برویم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، اگر ما نرویم دشمن می­
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ 💌 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌«مجتبی در لحظه شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به سوریه رفتند. 🕌آقا مصطفی و آقا مجتبی هر دو با اسم‌های مستعار به سوریه رفتند، مصطفی بشیر زمانی و مجتبی جواد رضایی. خودشان را به‌عنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. 🏡یک روز داخل خانه مشغول انجام دادن کارهایم بودم که زنگ در به صدا درآمد. در را که باز کردم دیدم مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند.  به محض این که چشمم به آن‌ها  افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن اتفاقات صحرای کربلا. طوری واقعه کربلا را تعریف می‌کردند که من هم حرف‌ها یشان را بشنوم. چای ریختم و رفتم و کنار آن‌ها  نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را توصیف می‌کردند که احساس می‌کردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه می‌بینم. صحبت‌هایشان که تمام شد خندیدم و به آن‌ها  گفتم: «شما از این حرف‌ها  چه هدفی دارید؟» 🎤هر دو نفرشان مداح بودند و با تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را شنیدند گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و بی‌بی زینب (س) به اسیری نمی‌رفت و این‌قدر درد و غم نصیبش نمی‌شد». بعدازاین جمله از تنهایی حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالی‌که لبخند می‌زدم گفتم: «چرا حرف دلتان را نمی‌زنید؟» گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و کاری انجام می‌دادیم. کاش می‌شد برای دفاع از حضرت زینب «س» و اهل‌بیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکی‌ها می‌گفتیم. حالا که هستیم اجازه می‌دهی برای دفاع از حرم بی‌بی زینب «س» به سوریه برویم؟» به چهره‌ها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در تصمیمی که گرفته بودند را در چشم‌هایشان به‌وضوح می‌دیدم. لبخندی زدم و گفتم: «خب بروید». انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان عارف‌مسلک بود. آن روز طوری خوشحالی می‌کرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل سیر بچه‌هایم را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً اجازه دادی؟» گفتم: «بله، اجازه دادم». بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که داعشی‌ها  با مدافعان حرم چه‌کار می‌کنند؟» من در تلویزیون دیده بودم که داعشی‌ها  یک جوان را زنده‌زنده آتش زدند. با لبخند به آن‌ها  گفتم: «مگر داعشی‌ها  چه کار می‌کنند؟» گفتند: «داعشی‌ها  سر مدافعان حرم را از تنشان جدا می‌کنند». لبخند زدم و گفتم: «یزیدی‌ها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)». نگاهی به همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زنده‌زنده بسوزانند، شاید ما را تکه‌تکه کنند». هر چیزی که می‌گفتند یک جواب می‌دادم که به واقعه کربلا برمی‌گشت. مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، دستشان را زیر چانه‌شان زده بودند و به من نگاه می‌کردند و دایم این جمله را تکرار می‌کردند: «مادر اجازه را دادی دیگر؟» و من هم هر بار می‌گفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم». مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم. ایشان هم وقتی دیدند ماجرای دفاع از حرم حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به سوریه بروند. اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچه‌ها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که چشمش به مصطفی و مجتبی می‌افتاد، گریه می‌کرد.» مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی @rafiq_shahidam96