💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
خمیازه ای کشیدم و با بی حوصلگی تلفن رو جواب دادم .
- بله عروس .
مژده با صدایی پر از انرژی گفت :
+ سلام خواهر شوهر گل .
تو هنوز خواب دیشبی ؟!
پاشو دختر ، مگه آماده نکردی ؟!
دستی به سرم زدم و گیج گفتم :
- چرا باید آماده کنم ؟
خبریه ؟!
+ وای مروا بلند شو آماده کن که دیر میشه !
بابا امروز که عقد آقای حجتیه ! تو که با خانوادشون آشنایی داری دختر !
آیه سر صبحی به من زنگ زد گفت هرچی زنگ میزنه جوابش رو نمیدی حدس میزدم خواب باشی ولی الان دیگه لنگ ظهره !
پاشو آماده کن داداشت میخواد بیاد دنبال من توهم همراهش بیا .
بی حوصله گفتم :
- خب به من چه که عقدشه !
خوشبخت بشه ان شاءالله .
ولم کن مژده تو رو خدا ولم کن بزار به درد خودم بسوزم .
+ چی میگی تو !
بابا زشته آقای حجتی رفیق داداشته از طرفی تو هم که دوست آیه هستی دعوتت کرده زشته نری ، آشنایی !
اشک به چشمام هجوم آورد و با بغض گفتم :
- خیلی خب میام .
تلفن رو قطع کردم و با قیافه ای درب و داغون در اتاق رو باز کردم و با داد گفتم :
- کاوه منم میام برای عقد آقای حجتی آیه خواهرش دعوتم کرده ، وایسا آماده کنم با هم بریم .
منتظر جوابش نموندم و در اتاق رو محکم بستم .
موهام رو شونه کردم و سفت بالا بستم .
دست و صورتم رو با آب سرد شستم و کمی آبرسان به صورتم زدم .
مانتوی مشکی بلندی پوشیدم و همینطور روسری مشکی لمه ای پوشیدم .
انگار میخواستم برم مجلس ختم ، البته برای من با مجلس ختم هیچ فرقی نداشت .
زیر چشمام حسابی سیاه شده بود و صورتم کاملا بی روح بود ، بی اعتنا به صورتم چادر مشکی رنگم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم .
از روی میز یه تکه کیک برداشتم .
- مامان کاوه رفت ؟!
مامان در حالی که سرش توی گوشی بود گفت :
+ دم در منتظرته .
کفش هام رو از جاکفشی برداشتم و بعد از پوشیدنشون به سمت در حیاط دویدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c