eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
19.7هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از روی خاک ها بلند شدم... دستم خونریزی شدیدی داشت ... بدون توجه به خونریزی دستم شروع کردم به قدم زدن توی اون زمین های خاکی ... بوی خون همه جا پیچیده بود ... با صدایی لرزون داد زدم _کسی اینجاااا نیستتتت؟؟؟ صدایی جزصدای باد نمی اومد ... دور تا دورم فقط خاک بود دیگه گریم گرفت بغض بدی تو گلوم بود به اشکام اجازه باریدن دادم... همینجوری که داشتم گریه می کردم از دور یه مرد رو دیدم که چند متر اون طرف تر روی زمین نشسته بود و لباسش خاکی بود به سمتش دویدم ... با صدایی گریون گفتم _آ...ق...آقا آق...آقااااا به سمتم برنگشت... با خودم گفتم شاید صدامو نشنیده دوباره صداش زدم... _آق...آقا ک...ک...کمک...ک...کنی...کنید باز هم جواب نداد... به سمتش دویدم روی زمین نشسته بود... پشت سرش ایستادم ... یه مردی بود با محاسن سیاه و نسبتا بلند... از پشت سرش به دستاش نگاهی انداختم یه سربند خونی توی دستش بود سربندی که با خط زیبایی روش نوشته شده بود { یا صاحب الزمان (عج) } دستمو به سمت دست مَرده بردم ... خواستم سربند رو از دستش بگیرم که دستشو عقب کشید ... مرده از روی زمین بلند شد ، سربند رو روی چشماش گذاشت و بعد هم سربند رو گذاشت روی صورت مردی که غرق خون بود... نگاهی بهش انداختم کنار لبش پاره شده بود و از سرش هم مدام خون می اومد... پای سمت راستش قطع شده بود اون مردی که محاسن بلندی داشت سر مَردی که مُرده بود رو بوسید و گفت شهادتت مبارک ... نشستم کنار مردی که تازه متوجه شده بودم شهید شده ... نگاهی به صورت معصومش انداختم ... خیلی جوون بود اون مردی که سرپا ایستاده بود رو به من کرد و گفت +خواهرم حجاب شماها از خونی که در جبهه ها میریزه ، برای دشمن کوبنده تره... میدونید خواهر .... حجاب؛ همون چادری بود که پشت درِ خانه سوخت ، ولی از سر حضرت فاطمه نیفتاد... خواهرم حجابت... چند بار جملش توی ذهنم اکو شد خواهرم حجابت ... خواهرم حجابت... _آق...آقا سرمو بلند کردم و دیدم رفته دوباره تنها شدم باید هرجوری شده از اینجا برم با صدایی بلند فریاد زدم... _کمککککک ککممککک کنیدددددد هق هق میکردم و درخواست کمک میکردم... به اطرافم رو نگاهی انداختم کسی نبود نمیدونستم کجام ! یه بیابون خاکی بود ، پر از جنازه... به سمت جنازه ها می دویدم ، اما هیچ کدومشون نفس نمی کشیدن... _کککککمممممککککک کسییی اینجاااا نیستتت ؟؟!!! و دریغ از یک صدا ... ناگهان... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 زندگی نامه طلبه جوان شهید محمد هادی زلفقاری هادي گفت: بايد براي خدا كار كرد، خدا خودش هواي ما را دارد. گفتم: اين درست، اما ... يادم هست آن روز منزل يكي از دوستانش بوديم. هادي بعد از صحبت من، مبلغ بسيار زيادي را از جيب خودش بيرون آورد و به دوستش داد و گفت: هر طور صلاح ميداني مصرف كن! به نوعي غير مستقيم به من فهماند كه مشكل مالي ندارد. ٭٭٭ خانه اي وسيع و قديمي در نجف به هادي سپرده شده بود تا از آن نگهداري کند. او در يکي از اتاق هاي کوچک و محقر آن سکونت داشت. بيشتر وقتش را در خانه به عبادت و مطالعه اختصاص داده بود. او از صاحب خانه اجازه گرفته بود تا زائران تهيدستي که پولي ندارند را به آن خانه بياورد و در آنجا به آنها اسکان دهد. براي زائران غذا درست ميکرد. در بيشتر کارها کمک حالشان بود. اگر زائري هم نبود، به تهي دستان اطراف خانه سکونت ميداد و در هيچ حالي از کمک دادن دريغ نميکرد. آن خانه حدود صد سال قدمت داشت و بسيار وسيع بود، شايد هر کسي جرئت نميکرد در آن زندگي کند. بعد از شهادت هادي آن را به طلبهي ديگري سپردند، اما آن طلبه نتوانست با ظلمت و وحشت آن خانه کنار بيايد! اربعين که نزديک ميشد هادي اتاقها را به زائران و مهمانان ميداد و خودش يک گوشه ميخوابيد. گاهي پتوي خودش را هم به آنها ميبخشيد. او عادت کرده بود که بدون بالش و لوازم گرمايشي بخوابد. @rafiq_shahidam96