هدایت شده از گسترده رایگان سجـیل 🚀
خدا #مهـــربانتر از آن است ڪه با
چند گـناه بنده خود را دور بیاندازد!
ولی #شـــیطان دائما در حال ناامید
ڪردنانسان است یڪ آدم گنهڪار
اگر احساس می ڪند خــدا دیگر به
او نـــــگاه نمی ڪند باید بـداند این
#ناامــیدی القا همان شیطانی است
ڪه او را وادار به گناه ڪردن کرده
در نتیجه #نــباید به احساس منفی
خــود اعــتنا ڪند.
#حجت_الاسلام_پناهیان
"دلنــــــــــامه الـــــــــــےالحبیب"
🍃محفلےݐر از حـــــــالـ خوب🍃
😍@ya_rafigh_18😍
🍃چقدر قشنگه این جمله...
✨ #رفاقت و ارتباط باشهدا #دوطرفه است
اگر تو با آنها باشی ، آنها نیز با تو خواهند بود...
اگه میخوای برکت وجودشون رو حس کنی باید رفاقتی همراه #شباهت داشته باشی❤️
اگه میخوای ثابت قدم باشی ، #نباید لحظه ای از یاد و راهشون #غفلت کنی🌷
🍃هروقت خواستی ببینی شهدا از تو راضی هستن یا نه
یه نگاه به خودت بنداز!
ببین کجای راهی!؟
تو #راه_شهدا یا در #خواب_غفلت!؟
💫💫💫💫
@ebrahimh
💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وپنج
درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم #تبریز..
التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل
بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به #عصب_پایش چند ساعت خون نرسید.
#تومور را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد.
بعد از آن ایوب دیگر با #عصا راه می رفت.
پایی که #حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد.
شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است.
آن عضو گز گز می کند....
سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند....
#اعصاب_ضعیف ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند
نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم.
بالای سرم ایستاده بود.
پرسید:
_ "تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم:
_ "تبر را میخواهی چه کار؟"
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت:
_"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست."
#حالش خوب نبود، #نباید #عصبانیش می کردم....
یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.
+ راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت #دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت.
پایش را گذاشت لبه میز تحریر
چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند