eitaa logo
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
4.2هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
13.9هزار ویدیو
176 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹233🌹: ‍ 🌴 حکایت_وصل_مهدی_عج🌴 ⚫️ عنایت حضرت مهدی عج ⚫️ آقا سید عبدالرحیم خادم مسجد جمکران می گوید: « در سال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض، روزی به مسجد جمکران رفتم. دیدم مرد غریبی در آن جا نشسته است. احوال او را پرسیدم. گفت: من ساکن تهران می باشم و اسمم مشهدی علی اکبر است. در تهران کاسبی و خرید و فروش دخانیات داشتم؛ اما پس از مدتی سرمایه ام تمام شد؛ چون به مردم نسیه داده بودم و وقتی وبا آمد آنها از بین رفتند و دست من خالی شد؛ لذا به قم آمدم. در آن جا اوصاف این مسجد را شنیدم. من هم آمدم که این جا بمانم، تا شاید حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نظری بفرمایند و حاجتم را عنایت کنند. سید عبدالرحیم می گوید: مشهدی علی اکبر سه ماه در مسجد جمکران ماند و مشغول عبادت شد. ریاضتهای بسیاری کشید، از قبیل: گرسنگی و عبادت و گریه کردن. روزی به من گفت: قدری کارم اصلاح شده؛ اما هنوز به اتمام نرسیده است. به کربلا می روم. یک روز از شهر به طرف مسجد جمکران می رفتم. در بین راه دیدم، او پیاده به کربلا می رود. شش ماه سفر او طول کشید. بعد از شش ماه، باز روزی در بین راه، ایشان را که از کربلا برگشته بود، در همان محلی که قبلاً دیده بودم، مشاهده کردم. با هم تعارف کردیم و سر صحبت باز شد. او گفت: در کربلا برایم این طور معلوم شد که حاجتم در همین مسجد جمکران داده می شود؛ لذا برگشتم. این بار هم مشهدی علی اکبر دو سه ماه ماند و مشغول ریاضت کشیدن و عبادت بود. تا آن که پنجم یا ششم ماه مبارک رمضان شد. دیدم می خواهد به تهران برود. او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند. در اثنای صحبت گفت: حاجتم برآورده شد. گفتم: چطور؟ گفت: چون تو خادم مسجدی برایت نقل می کنم و حال آن که برای هیچ کس نقل نکرده ام. من با یکی از اهالی روستای جمکران قرار گذاشته بودم که روزی یک نان جو به من بدهد و وقتی جمع شد پولش را بدهم. روزی برای گرفتن نان رفتم. گفت: دیگر به تو نان نمی دهم. من این مسأله را به کسی نگفتم و تا چهار روز چیزی نداشتم که بخورم مگر آن که از علف کنار جوی می خوردم، به طوری که مبتلا به اسهال شدم. این باعث شد که من بی حال شوم و دیگر قدرت برخاستن را نداشتم، مگر برای عبادت که قدری به حال می آمدم. نصف شبی که وقت عبادتم بود فرا رسید. دیدم سمت کوه « دوبرادران » ( نام دو کوه در اطراف مسجد جمکران ) روشن است و نوری از آن جا ساطع می شود، بحدی که تمام بیابان منور شد. ناگهان کسی را پشت در اتاقم که یکی از حجرات بیرون مسجد بود دیدم، مثل این که در را می کوبید. سیدی را با جلالت و عظمت پشت در دیدم. به ایشان سلام کردم؛ اما هیبت ایشان مرا گرفت و نتوانستم حرفی بزنم. تا آن که آمده و نزد من نشستند و بنای صحبت کردن را گذاشتند، و فرمودند: « جده ام فاطمه علیها السلام نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم شفاعت کرده که ایشان حاجتت را برآورند. جدم نیز به من حواله نموده اند. برو به وطن که کار تو خوب می شود. و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم فرموده اند: برخیز برو که اهل و عیالت منتظر می باشند و بر آنها سخت می گذرد. » من پیش خود خیال کردم که باید این بزرگوار حضرت حجت علیه السلام باشد؛ لذا عرض کردم: سید عبدالرحیم خادم این مسجد نابینا شده است شفا شفایش بدهید. فرمودند: « صلاح او همان است که نابینا بماند. بعد فرمودند: بیا برویم و در مسجد نماز بخوانیم. » برخاستم و با حضرت بیرون آمدیم، تا به جاهی که نزدیک درب مسجد می باشد، رسیدیم. دیدم شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت با او صحبتی کردند که من آن را نفهمیدم. بعد از آن به صحن مسجد رفتیم که دیدم، شخصی از مسجد خارج شد. ظرف آبی در دستش بود که آن را به حضرت داد. ایشان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با این آب وضو بگیر. من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شدیم. عرض کردم: یابن رسول الله چه وقت ظهور می کنید؟ حضرت با تندی فرمودند: تو چه کار به این سؤالها داری؟ عرض کردم: می خواهم از یاوران شما باشم. فرمودند: هستی؛ اما تو را نمی رسد که از این مطالب سؤال کنی و ناگهان از نظرم غایب شدند؛ اما صدای حضرت را از میان چاهی که پای قدمگاه در صفه ای که در و پنجره چوبی دارد و داخل مسجد است، شنیدم که فرمودند: برو به وطن که اهل و عیالت منتظر می باشند. در این جا مشهدی علی اکبر اظهار داشت که عیالم علویه (سید) می باشد. » ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‍ 🌴 حکایت_وصل_مهدی_عج🌴 ⚫️ عنایت حضرت مهدی عج ⚫️ آقا سید عبدالرحیم خادم مسجد جمکران می گوید: « در سال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض، روزی به مسجد جمکران رفتم. دیدم مرد غریبی در آن جا نشسته است. احوال او را پرسیدم. گفت: من ساکن تهران می باشم و اسمم مشهدی علی اکبر است. در تهران کاسبی و خرید و فروش دخانیات داشتم؛ اما پس از مدتی سرمایه ام تمام شد؛ چون به مردم نسیه داده بودم و وقتی وبا آمد آنها از بین رفتند و دست من خالی شد؛ لذا به قم آمدم. در آن جا اوصاف این مسجد را شنیدم. من هم آمدم که این جا بمانم، تا شاید حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نظری بفرمایند و حاجتم را عنایت کنند. سید عبدالرحیم می گوید: مشهدی علی اکبر سه ماه در مسجد جمکران ماند و مشغول عبادت شد. ریاضتهای بسیاری کشید، از قبیل: گرسنگی و عبادت و گریه کردن. روزی به من گفت: قدری کارم اصلاح شده؛ اما هنوز به اتمام نرسیده است. به کربلا می روم. یک روز از شهر به طرف مسجد جمکران می رفتم. در بین راه دیدم، او پیاده به کربلا می رود. شش ماه سفر او طول کشید. بعد از شش ماه، باز روزی در بین راه، ایشان را که از کربلا برگشته بود، در همان محلی که قبلاً دیده بودم، مشاهده کردم. با هم تعارف کردیم و سر صحبت باز شد. او گفت: در کربلا برایم این طور معلوم شد که حاجتم در همین مسجد جمکران داده می شود؛ لذا برگشتم. این بار هم مشهدی علی اکبر دو سه ماه ماند و مشغول ریاضت کشیدن و عبادت بود. تا آن که پنجم یا ششم ماه مبارک رمضان شد. دیدم می خواهد به تهران برود. او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند. در اثنای صحبت گفت: حاجتم برآورده شد. گفتم: چطور؟ گفت: چون تو خادم مسجدی برایت نقل می کنم و حال آن که برای هیچ کس نقل نکرده ام. من با یکی از اهالی روستای جمکران قرار گذاشته بودم که روزی یک نان جو به من بدهد و وقتی جمع شد پولش را بدهم. روزی برای گرفتن نان رفتم. گفت: دیگر به تو نان نمی دهم. من این مسأله را به کسی نگفتم و تا چهار روز چیزی نداشتم که بخورم مگر آن که از علف کنار جوی می خوردم، به طوری که مبتلا به اسهال شدم. این باعث شد که من بی حال شوم و دیگر قدرت برخاستن را نداشتم، مگر برای عبادت که قدری به حال می آمدم. نصف شبی که وقت عبادتم بود فرا رسید. دیدم سمت کوه « دوبرادران » ( نام دو کوه در اطراف مسجد جمکران ) روشن است و نوری از آن جا ساطع می شود، بحدی که تمام بیابان منور شد. ناگهان کسی را پشت در اتاقم که یکی از حجرات بیرون مسجد بود دیدم، مثل این که در را می کوبید. سیدی را با جلالت و عظمت پشت در دیدم. به ایشان سلام کردم؛ اما هیبت ایشان مرا گرفت و نتوانستم حرفی بزنم. تا آن که آمده و نزد من نشستند و بنای صحبت کردن را گذاشتند، و فرمودند: « جده ام فاطمه علیها السلام نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم شفاعت کرده که ایشان حاجتت را برآورند. جدم نیز به من حواله نموده اند. برو به وطن که کار تو خوب می شود. و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم فرموده اند: برخیز برو که اهل و عیالت منتظر می باشند و بر آنها سخت می گذرد. » من پیش خود خیال کردم که باید این بزرگوار حضرت حجت علیه السلام باشد؛ لذا عرض کردم: سید عبدالرحیم خادم این مسجد نابینا شده است شفا شفایش بدهید. فرمودند: « صلاح او همان است که نابینا بماند. بعد فرمودند: بیا برویم و در مسجد نماز بخوانیم. » برخاستم و با حضرت بیرون آمدیم، تا به جاهی که نزدیک درب مسجد می باشد، رسیدیم. دیدم شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت با او صحبتی کردند که من آن را نفهمیدم. بعد از آن به صحن مسجد رفتیم که دیدم، شخصی از مسجد خارج شد. ظرف آبی در دستش بود که آن را به حضرت داد. ایشان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با این آب وضو بگیر. من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شدیم. عرض کردم: یابن رسول الله چه وقت ظهور می کنید؟ حضرت با تندی فرمودند: تو چه کار به این سؤالها داری؟ عرض کردم: می خواهم از یاوران شما باشم. فرمودند: هستی؛ اما تو را نمی رسد که از این مطالب سؤال کنی و ناگهان از نظرم غایب شدند؛ اما صدای حضرت را از میان چاهی که پای قدمگاه در صفه ای که در و پنجره چوبی دارد و داخل مسجد است، شنیدم که فرمودند: برو به وطن که اهل و عیالت منتظر می باشند. در این جا مشهدی علی اکبر اظهار داشت که عیالم علویه (سید) می باشد. » ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2 روایت درباره شهید جواد جهانی؛ خاطرات آخرین روضه و آخرین جشن تولد روزنامه خراسان به قلم غفوریان نوشت: ساعت حدود 12 ظهر 22 آبان 95 در حوالی حلب در منطقه ای مشهور به بنیامین که به تازگی از دست دشمن داعشی آزاد شده، خانواده‌ای سوریه ای از آقا جواد جهانی و حسین آقا هریری و آقا محمدحسین بشیری از محافظان و مدافعان منطقه می خواهد برای خنثی کردن مین‌های تله ای داخل خانه شان که توسط دشمن کار گذاشته شده به دادشان برسند. حسین آقا هریری که تخریبچی گروه است برای این کار پیشقدم می شود و جواد و محمد حسین هم به کمک اش می روند. اما ماجرای این مین با مین های دیگر متفاوت است. این مین به تله های انفجاری متعدد در قسمت های مختلف خانه مجهز شده است. 150 متر جلوتر از این خانه، جاسم دیگر همرزم و رفیق این سه نفر مشغول دیده بانی و بررسی منطقه است. ساعتی می گذرد و در بی سیم خبری از صدای حسین و جواد و محمد حسین نمی آید. آن ها همین دو ساعت قبل با هم در طبقه سوم یکی از ساختمان های محلی پای روضه خوانی حاج احمد واعظی بودند. فیلم های آن روضه خوانی هست. حاج احمد از امام رضا(ع) می خواند. برو بچه های مشهدی همه دور هم نشسته اند و حال و هوای حرم امام رضا(ع) به سرشان زده است. حاج احمد می خواند و بچه ها هق هق گریه هایشان بلند است. در این بین جواد و حسین که جلوی حاج احمد نشسته اند انگار بیشتر از بقیه در حال و هوای خودشانند. حاج احمد می گوید: بعد از این که چند بیتی در مدح آقا امام رضا(ع) خواندم، روضه حضرت رقیه و علی اصغر شش ماهه هم نصیب مان شد. جواد جهانی دقیقا جلوی من بود و آن قدر حال و هوای عجیبی داشت که بعدها وقتی فیلم این روضه خوانی را می دیدم، این حس و حال جواد جهانی بیشتر برایم جلب توجه می کرد، انگار جواد جهانی و حسین هریری در همان روضه خواسته شان برای شهادت را از اهل بیت (ع) گرفتند. مین ها منفجر شد… حسین سیم های رابط مین ضد نفر را که در داخل خانه کار گذاشته شده، قطع می کند اما این مین چند تله دیگر هم دارد و همزمان با آن، تله های دیگر هم منفجر می شود که یکی از آن ها در نزدیکی حسین و جواد و محمد حسین منفجر می‌شود. حسین همان لحظه به شهادت می رسد ولی پیکر جهانی و بشیری را به بیمارستان منتقل می کنند و بیمارستان شهر حلب محل پروازشان به آسمان می شود. امروز آن خانواده سوریه ای در خانه شان نشسته‌اند و روز و شب می گذرانند و شاید هم ندانند برای آزادی و رهایی خانه شان از چنگال کثیف و بی‌رحمانه داعشی ها حداقل سه نفر جانشان را از دست داده اند. اما مردم سوریه و منطقه می دانند که صدها جوان ایرانی، افغانستانی و مسلمانان دیگر کشورها جانشان را برای جبهه مقاومت اسلامی فدا کردند. ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
علی کوچولوی جواد با علی فرزند هشت ساله آقا جواد جهانی هم‌صحبت می شوم. هنوز حال و هوای بازیگوشی کودکانه اش را دارد. می گوید با پدرم خیلی صحبت می کنم. تازه دلم هم برایش تنگ می‌شود. وقتی با مادر یا پدر بزرگم سر مزارش می روم آن جا بیشتر با پدرم صحبت می کنم. به او می گویم: «باباجون دلم برات تنگ شده… چرا نمیای توی خوابم؟!…». وقتی از علی می خواهم از خاطرات پدرش بگوید، کمی فکر می کند. انگار از دو سال قبل تا حالا بخشی از خاطرات پدرش را فراموش کرده ولی بازی هایش با پدر را هنوز خوب به یاد دارد، یکی دیگر از خاطرات پدر را هم خوب به یاد دارد که این یکی را قبلا هم از اوشنیده ام؛ «وقتی تلویزیون سخنرانی های رهبر رو پخش می کرد، بابام می نشست و خوب گوش می داد…». از علی می پرسم اگر همین الان پدرت را ببینی به او چه می گویی؟ در پاسخ ام کمی فکر می کند و خیلی مطمئن می گوید: «خب اول که می پرم توی بغل اش و می‌بوسم اش و توی بغل اش می مونم… آخه دلم براش خیلی تنگ شده…». با همین جملاتش به سوالم پاسخ می دهد و پاسخ سوال من را همین می داند و تمام. علی با این که چند سال هم از خواهرش فاطمه کوچک تر است اما فاطمه درباره علی این طور برایم می گوید: «علی با این که کمی بازیگوشه ولی خیلی حواسش به من هست و هوای من رو خیلی داره… علی یک داداش خیلی خوبه برای من…». آخرین جشن تولد از فاطمه می خواهم یکی از خاطراتش با پدر را برایم تعریف کند که ماجرای آخرین جشن تولد را می گوید: پدرم در آخرین نوبتی که رفت، یک روز که سالروز تولد من بود و تقریبا هیچ کس حواسش به این موضوع نبود، تولدم را تبریک گفت و کلی با هم خوش و بش کردیم. بعدش هم به مادرم و مادربزرگ و پدر بزرگم سفارش کرده بود که حتما همان روز برایم جشن تولد بگیرند. خاطرم هست یک جشن تولد خوب برایم گرفتند و من عکس پدرم را در آن جشن تولد در جای خالی پدر گذاشتم. آن جشن تولد آن قدر برایم خاطره انگیز است که فکر می کنم هیچ وقت فراموشش نمی کنم. تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۲۴ آبان، ۱۳۹۷ ۱۰:۰۵ ق.ظ ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
شهید جواد جهانی ما که لیاقت نداریم مگه خود شهدا دستمون رو بگیرن از این منجلاب گناه بتونیم سالم عبور کنیم 😔 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
بسم رب الشهدا و الصدیقین اینجانب جواد جهانی فرزند محمدرضا در حالی این وصیتنامه را می‌نویسم که در مورخ 94/6/6 شنبه ساعت حدود 2 بامداد در سر شیفت حرم مقابل گنبد والای امام رئوف امام مهربانی‌ها امام رضا (ع) هستم. شاید در این لحظه‌ها نوشتن وصیتنامه سخت باشد چون که بنده فردا برای انجام وظیفه خود به سمت کشور عراق یا سوریه می‌روم تا با تکفیری‌ها و داعشی‌ها دشمنان حضرت زهرا (سلام الله علیها) مقابله کنم و آنها را با کمک دیگر شیعیان به هلاکت برسانیم. من دوست دارم شما خوانندگان و شنوندگان این وصیتنامه را به واجبات و ترک محرمات دعوت کنم و تاکید زیاد به خواندن واجب، خواندن نماز در اول وقتش که موجب رضای خدا می‌شود و به فرموده خداوند متعال در قرآن آدم را از زشتی‌ها و پلیدی‌ها دور می‌کند و چه زیباست خواندن آن در اول وقت که موجب آرامش و آسایش می‌شود و به نقل از مجتهد عارف ایت الله بهجت (ره) تاکید و مداومت کردن در خواندن نماز اول وقت آدم را خواسته یا ناخواسته به مراتب عالیه می‌رساند و چه بهتر از خواندن نماز اول وقت و دعوت کردن دیگران به این فریضه واجب؟ دوستان، آشنایان و محبین اهل بیت شما که عاشق و دوستدار ائمه اطهار هستید ولایت مداری را فراموش نکنید و رهبری جمهوری اسلامی ایران را تنها نگذارید. این سید بزرگوار که از سلاله پاک امامان ما هستند الحمدالله همیشه جانشان را داده‌اند که بر سر عهد و پیمان خویش ایستاده‌اند. ایشان را تنها نگذارید که دور شدن از امام خامنه‌ای موجب خوشنودی شیطان یا شیاطین دیگر همچون یهودیان، آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها و آل سعودی‌ها و دیگر کفار می‌شود و خویشتن را به تزکیه نفس مراقبت و نگهداری کنید و نگذارید بدی‌ها جای خود را با خوبی‌ها در نزد شما عوض کند و شما را از خداوند مهربان دور سازد. کمک به همنوع و همدردی با گرفتارها و دردمندان را سرلوحه کارهای خود قرار دهید و یادتان باشد به گفته امام (ره) دنیا محضر خداست و در محضر خدا معصیت نکنید و بدانید که خدا از اعمال و گفتار و نیات شما آگاه است و هیچ از یکتا خدای هستی پوشیده نیست،. منِ روسیاه از جوار نورانی آقایم و مولایم علی بن موسی الرضا به سمت عراق یا سوریه می‌روم ولی از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نماند دلم در حرم امام رضا گیر است (گیر کرده است) از شما تقاضا دارم هروقت مشرف شدید به حرم یادی از ماهم بکنید و سلامی به نیابت‌. حرف برای گفتن زیاد است ولی شما را اذیت نمی‌کنم و همینجا اعلام می‌کنم اگر به حق کسی ظلم کرده‌ام که کرده‌ام از خطا و تقصیر بنده بگذرید که من توان حساب پس دادن در مقابل خدا را ندارم و دیگر آنکه چه زیباست حجاب، من به شما خواهران دینی خود عرض می‌کنم که مراقب حجاب خود باشید. حجاب همان چادری است که پشت در خانه سوخت ولی از سر خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) نیفتاد و من در این وصیتنامه به شما خواهر و برادر دینی عرض می‌کنم عشق فاطمه (سلام الله علیها) است که مرا می‌کشد به سوی سوریه و عراق فقط برای رضای خدا و به هلاکت رساندن دشمنان حضرت زهرا (سلام الله علیها) راهی شدم و چه عشق مسافرتی است. ودر پایان ضمن درود و سلام بر دولتمردان و خادمین مشهد الرضا در مجلس شورای اسلامی و شورای محترم شهر مشهد، مزید امتنان خود می‌دانم که با عنایت به تمایل قلبی در خاکسپاری جنازه‌ام در صورت توفیق شهادت در محل‌های باز چون جبل النور کوهسنگی، خاصه در انتهای بلندی های بلوار هاشمیه در صورت امکان مساعدت فرموده و اجازه تدفین پیکر اینجانب در محل مورد وصیتم را صادر فرمایید تا پس از شهادت رسالت روشنگری و یاد و خاطره شهدا را در اجتماع زنده نگه دارم باشد که مورد رضای حضرت ولی عصر (عج) قرار گیرد. و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته مدافع حرم جواد جهانی 94/6/6 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
⭕️ فقط گناهکاران بخوانند! 🔅 سید بن طاووس می فرماید: سحرگاهی در سرداب مقدس سامرا بودم، ناگاه صدای مولایم امام زمان را شنیدم که برای شیعیان خود دعا میکردند و میفرمودند: 🔹 "خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و باقیمانده گِلِ ما خلق کرده ای، آنها گناهان زیادی با اتکاء بر محبت و ولایت ما انجام داده اند؛ اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با توست از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان هست خودت اصلاح کن... و آنها را از آتش جهنم نجات بده، و آنها را با دشمنان ما در خشم و غضب خود جمع نفرما" 📚 کتاب برکات حضرت ولیعصر ص۳۹۹ 🔺 کجایند گناهکارانی که به بهانه گناه و معصیت، از امام رئوفشان می ترسند و ظهورش را به ضرر خود می دانند؟ ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
☁️🌞☁️ 🌺سینی مخصوص غذای اهل بیت،نزد حضرت مهدی عج ✳️روزي پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم به فاطمه (سلام الله علیها) فرمود: برخيز و آن سيني را به اينجا بياور. 🌹حضرت فاطمه برخاست و آن سيني را كه در جایي پنهان بود بيرون آورد، كه در ميان آن نان تريد شده و گوشت پخته شده بود، و ظاهرا از غذاي بهشتي بود. 🌸پيامبر و علي علیه السلام و حسن و حسين و فاطمه سلام الله علیها، سيزده روز از آن غذا خوردند. ♻️ سپس ام ايمن روزي چيزي از آن نان و گوشت را در دست حسين علیه السلام ديد، به او گفت: اين غذا را از كجا آوردي؟ 🌟حسين علیه السلام فرمود: چند روز است كه ما از اين غذا مي خوريم. 🔰ام ايمن كه از بانوان مخلص و ارادتمند اهلبيت نبوت بود به حضور فاطمه سلام الله آمد و عرض كرد: 🍃هر چه ام ايمن دارد، به فاطمه و فرزندانش تعلق دارد، اما آيا فاطمه هر چه دارد، قدري از آن به ام يمن نمي رسد؟ 💠حضرت فاطمه مقداري از آن غذا را براي ام ايمن آورد، ام ايمن از آن خورد، از آن پس غذاي آن سيني دیگر تمام شد... 🌹پيامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر از آن غذا به ام ايمن نمي خوراندي، تا روز قيامت تو و ذريه تو از آن غذا مي خوردند. ✅امام باقر علیه السلام پس از نقل ماجراي عجيب فوق فرمود: آن سيني در نزد ما است و قائم ما در زمان ظهور خود، آن را بيرون مي آورد... 📕اصول کافی، باب مولد الزهرا (س)، حديث 7، ص 460 - ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c