eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
5هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
15.9هزار ویدیو
190 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آفتاب هشتم را که به غربت تبعید کردند دوباره تاریخ تکرار شد! و فاطمه ای دیگر "زینب گونه" سفیرِ غُربت و تنهایی امام خویش گشت... چنان‌که از کوثر بی‌کرانِ وجودش اینک قم، مرکز ثقل تشیع و محور جغرافیایی جهان اسلام است. و امروز... ماییم و تنهایی و غربت هزار ساله‌ی آفتابی دیگر...
گفته‌اند؛ تو فاطمه‌ای دیگری ... با همان قدرِ بزرگ ... با همان آغوش وسیع؛ که قادری همه‌ی آدم‌های عالَم را باهم، در آغوش بگیری و تا بهشتِ خدا برسانی. فاطمه‌ای دیگر، که در مسیرِ امامش به شهری رسید؛ و باید دنیا را از همانجا برای حادثه‌ای بزرگ، آماده می‌کرد! فاطمه‌ای که سپاه پسر فاطمه (سلام‌الله‌علیها) را سامان داده و انتظار تاریخ را برای انفجار نورِ کاملش، به آخر خواهد رساند.
بانو جان! گفته‌اند؛ تو فاطمه‌ای دیگری ... با همان قدرِ بزرگ ... با همان آغوش وسیع؛ که قادری همه‌ی آدم‌های عالَم را باهم، در آغوش بگیری و تا بهشتِ خدا برسانی. فاطمه‌ای دیگر، که در مسیرِ امامش به شهری رسید؛ و باید دنیا را از همانجا برای حادثه‌ای بزرگ، آماده می‌کرد! فاطمه‌ای که سپاه پسر فاطمه سلام‌الله‌علیها را سامان داده و انتظار تاریخ را برای انفجار نورِ کاملش، به آخر خواهد رساند🌟 شفاعتمان کن بانو.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بانو! دستانت بوی نجابت می گیرند، وقتی . . . در انبوه نگاه نامحرمان، مرتب میکنی “چادرت” را . . . “سیاهِ ساده سنگینت را . . .😌
👇🏻 بہ‌نظرم‌بیایید‌ۍ‌بار‌منطقۍ‌باتولیدۍ‌هاصحبت‌ ڪنیم ببینیم‌مشڪلشون‌با‌دڪمہ‌لباس‌و‌استین‌بلند‌چیہ🤷🏻‍♂ . . شایــد‌تونستیم‌حل‌ڪنیم☹️. . (: !
💔 ... طورۍ‌زندگۍ‌ڪن‌کہ☝️🏽 .. وقٺے‌صبح‌پاهاٺ‌زمین‌رو‌لمس‌ میڪنہ .. شیطوں‌بگہ‌: اوھ‌لعنتۍ!🥊 با‌ز‌این‌بیدار‌شد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 [ یڪ ماه بعد ] جلوی آینه ایستادم و روسریم رو به شکل لبنانی بستم . چادر مشکی رو ، روی سرم انداختم و دستی به صورتم کشیدم . لبخندی زدم و خداروشکری زیر لب زمزمه کردم . یک ماه پیش به شدت دلتنگ مردی بودم که با عشقش تنهام گذاشت و رفت اما با کمک خدای مهربونم دوباره پاشدم و از نو خودم رو ساختم . زندگی جدیدی رو شروع کردم و مستقل شدم ، این رو خیلی خوب یادگرفتم که قلب یه انسان آفریده نشده که به خاطر افراد بی لیافت بشکنه ، قلب انسان باید بار ها تکرار بشه بلکه فهمیده بشه . فهمیدم که اگر خدا بخواد میشه اگر نخواد نمیشه . باید از همون اول یاد بگرفتم که هرچیزی خدا میخواد فقط بگم چشم چون خدا بد بنده اش رو نمی خواد . توی این مدت به شدت کتاب خوندم و اطلاعاتم از نظر اعتقادی خیلی بالا رفت به حدی که متوجه شدم حجاب محدود نیست ، اتفاقا چادری ها خیلی امنیت دارند از همه نظر و اتفاقات مختلفی برام رقم خورد که باعث شد چادری بشم و از نظر اخلاقی و اعتقادی تغییر چشم گیری کنم . امروز صبح به اصرار خانواده اومدم تهران ، رفتار های بابا و مامان به طرز عجیبی تغییر کرده بود و از اون تحقیر های همیشگی هیچ خبری نبود ، حتی وقتی متوجه شدند که چادری شدم خیلی خوشحال شدند در صورتی که خودم اینجوری پیش بینی نکرده بودم . قرار بود تا چند ساعت دیگه برای داداش یکی یدونم بریم خواستگاری ... بالاخره پدر اون دختر خانوم رضایت داده بودند و مامان و بابای خودم هم به نظر کاوه احترام گذاشتند و بدون هیچ مخالفتی قبول کردند که برای پسرشون برند خواستگاری . با صدای در اتاق به خودم اومدم و چشم از آینه گرفتم . + خواهر جان افتخار می دید ؟! - کاوه خیلی جیگر شدی ها ! ‌خیلی خوشگلی ، ما شاءالله چشمت نزن . به سمتش رفتم و به صورتش نزدیک شدم . + اَخ اَخ مروا چی کار می کنی ؟! با خنده گفتم : - میخوام بهت تف بزنم کسی چشمت نزنه . با دستش به عقب هلم داد . + دختره خرافاتی برو کنار ببینم ، دقیقه نود الان میزنی موهام رو خراب می کنی . با خنده بوسه ای روی گونش کاشتم . با لحن بچه گانه ای گفتم : - داداشی . + جان داداشی . - میشه نلی خواستگالی ؟! با چهره ای مظلوم بهش نگاه کردم که با خنده و لحن بچه گانه ای گفت : + چلا ملوا خانوم ؟! خنده ی بلندی کردم . - اوخه من تولو خیلی دوس دالم نمیخوام کسی زنت بشه داداشی . به سمتم اومد و در آغوش گرفتم . + حسودی میکنی خواهر خوشگلم ؟! فکر کردی من با یه نفر دیگه ازدواج کردم تو رو فراموش میکنم ؟! هوم ؟ تو همیشه جات توی قلبم محفوظه ، همیشه مثل کوه پشتتم خوشگلم . - تو راست میگی ، بزار خرت از پل بگذره ببینم باز این ها رو میگی . وقتی اون خانومت اومد کل قلبت واس اون میشه خان داداش . با شنیدن صدای بابا از آغوش کاوه جدا شدم . × خواهر و برادری خوب خلوت کردینا ! کاوه برو ماشین رو ، روشن کن که دیر میشه ها . مروا تو هم برو ببین مامانت تموم نکرد ، دو ساعته داره آماده میکنه ، من که خسته شدم از بس منتظر بودم . فقط سریع بیاید که داره دیر میشه . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c