eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.5هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
10.9هزار ویدیو
136 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍صدای شهید حاج قاسم سلیمانی درباره ی شهید علی اکبر موسی پور 🇮🇷🇮🇷🌷🌷🇮🇷🇮🇷 ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ @rafiq_shahidam96 ❁═══┅┄ 《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🎁اسم هدیه تولد که میاد چه حسی بهتون دست میده؟ 💐پیشاپیش ولادت باسعادت امام رضا علیه السلام مبارک باد💐
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😢 دلت برا امام رضا تنگ شده؟!💔 سر به‌ سر گذاشتن‌ با پیرمرد روستایی😊
⦅ ازخــدآ‌خواستہ‌ام‌ همیشہ‌جیبـم‌پـرپول‌باشد تاگــرھ‌‌ازمشڪلـاتِ‌مـردم بگشــایــم. ⦆😍😊 شهید_ابراهیم_هادی داداش ابراهیم کربلایم کن🤲 ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ @rafiq_shahidam96 ❁═══┅┄ 《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۹ با فرید رفتیم پایگاه بسیج. تمام مدت جلسه بسیج منتظر بودم زودتر تمام شود و من فرصت کنم اتفاقی که افتاده بود را برای آقامرتضی تعریف کنم،هرچند که خودش متوجه شده بود که حرفی برای زدن دارم. قبل از تمام‌ شدن جلسه سرش را نزدیک گوش من آورد،گفت:آقا رسول چی شده؟اینجا نیستی. مثل هرشب من و فرید باآقا مرتضی از مسجد راه افتادیم،تمام مسیر آقا مرتضی به من فرصت داد حرفم رابزنم.وقتی که تمام شد ،نگاهی کرد و گفت:رسول ،معلمت فهمیده تو نبودی،برای همین از دستت ناراحت نیست.از این بابت خیالت راحت باشه، اما امروز یه تمرین بزرگی را انجام دادی. نگاهی به آقا مرتضی کردم و با تعجب گفتم:من آقا؟.بله،برو به این حرفم فکرکن.من فقط یه راهنمایی میکنم‌. آخر شب تمام اتفاق های روز و حرف هایی که ردوبدل شده بود را مرور کردم،مثل همه لحظات زندگی ام این جریان راهم در بسته توکل به خدا پیچیدم و به دست آسمان سپردم. 🌟روزها مثل صابون آب خورده لیز میخوردند.محاسنی که حالا هرروز ردیف بیشتری را روی صورتم پر میکرد،این طی شدن روزها را به رخم می‌کشید. مدرسه اعلام کرد تعطیلات نوروز اولین گروه دانش آموزی را به اردوی راهیان نور می‌فرستند.نتوانستم با بچه ها راهی شوم.دوربین زنیت جدیدم را به یکی از بچه ها دادم تابرایم کلی عکس یادگاری به عنوان سوغات بیاورد. حالا نشستم سرساک،دارم لباس هایم را تا می‌کنم،چون قرار شده به همراه مامان و بابا به این سفر بروم. خدارو شکر میکنم که بالاخره قرعه به اسم من دیوانه زدند. قرار شد با کاروانی از دوستان بابا به این سفر برویم. اتوبوس که راه افتاد ،خیالم راحت شد که شهدا دعوتم کردند، هر پیچی که رد می‌شدیم باخیال راحت تری به صندلی ام لم میدادم.خیلی حال و حوصله حرف زدن با کسی و نداشتم.دلم میخواست الان فرید،حسین یا پوریا بودند تا می توانستم کمی کل کل کنم. باید اعتراف کنم برای شروع یک رابطه سخت میگیرم،ولی وقتی دوستی را انتخاب کردم ،پای این دوستی و رفاقت هستم،به قول یکی از بچه ها که میگفت:اول آشنایی وقتی دیدم نه اهل فوتبال و بازی های گروهی هستی،نه اهل شیطنت و شوخی ،به حسین گفتم:این چقدر خشک و عصا قورت داده است،اما حالا این رفاقتی که بین ما هست رو خیلی دوست دارم. 🌟رفیق مثل رسول 🌟۳۰ کمی سردم شد،خودم را محکم بغل کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم. برای یک لحظه خواب دیدم.وقتی بیدار شدم،متوجه شدم کمتر از پنج دقیقه خوابم برده بود،اما تصویر این بود،بالای یک تپه که چندتا درخت کوتاه بود،یک دفعه صدای انفجار آمد و یک سیب سرخ از آن بالا غلت خورد به سمت پایین.به جاده نگاه کردم.تصور میکردم زمان جنگ،چند شهید درست از همین مسیر به جبهه اعزام می شدند.نگاهی به هم سفرها کردم،یا خواب بودند یا مشغول حرف زدن. جیب پیراهنم را چک کردم.یک تکه کاغذ پیدا کردم. از مادرم خودکار گرفتم و بالای کاغذ نوشتم:یکی از برنامه هایم بعداز برگشت ازسفر،مطالعه زندگی شهید دین شعاری باید باشد.باخودم گفتم:حتما لحظه ای که خوابش را می‌بینم، لحظه شهادت این شهیده. مامان صدا کرد و یک مشت پسته و تخمه کف دستم ریخت.وقتی نگاه به صورت مامان کردم،تو ذهنم آمد،اگر روزی شهادت قسمت من بشود،برای یکی از چیزهایی که حتی در بهشت نیز دل تنگش میشوم،نگاه صورت خانواده ام است. خنده ام گرفت و گفتم:حتما جو راهیان منو گرفته،جنگ کجا،من کجا،شهادت کجا. چندروزی که جنوب بودیم راویان مختلفی می آمدند و برای ما از شرایط و وضعیت آن زمان، تعریف می‌کردند، ایثار،شجاعت،صداقت،.... هرخاطره یک دنیا حرف در دل خود داشت،دنیایی که اگر خوب به آن نگاه نکنیم،شاید سال‌های آینده کم رنگ شوند و بین ما،دفاع و فرهنگ شهادت فاصله بیفتد. خون شهدا قداستی به ذره ذره این خاک بخشیده بود که برای پا گذاشتن روی آن خیلی جاها تابلو زده بودند که با وضو وارد شوید،اینجا فقط به خاطر خاک نبود که باید وضو میگرفتیم،برای عشقی که جا خوش کرده بود باید تطهیر می‌شدیم.. شهدا در یک چیز مشترک بودند و آن عشق واقعی بود.یک جنسی از عشق که قابل گفتن نیست.فقط باید برای رسیدن به آن تلاش کرد و حتما چاشنی دیگر لازم داشت:مثل حجب و حیا،رعایت لقمه،گذشت.. دو رکعت نماز خواندم و به سجده رفتم ،مطمئن شدم خاکی که این همه عاشق را در دل خودش به امانت نگه داشته قابلیت سجاده شدن را دارد. بعد از سفر راهیان سعی کردم بیشتر روی خودم کار کنم .بیشتر مراقب اخلاق و رفتارم بودم،برای خودم یک سرمشق نوشتم که چند بند خاص داشت؛مثل این حرف شهید حسین خرازی(گاهی یک نگاه حرام شهادت را برای کسی که لیاقت شهادت دارد،سال ها عقب می‌اندازد ). 🌟رفیق مثل رسول 🌟۳۱ درسم را پیگیر بودم،راستش برای برنامه های بسیج و تحقیقی که در مورد مباحث نظامی داشتم،بیشتر وقت میگذاشتم و همین گاهی نمره های من را مثل سیگنال های صوت بالا و پایین می‌برد.یک روز جمعه پایگاه بسیج برنامه کوه پیمایی داشتیم.از پنجشنبه که رسیدم خانه تمام کاره
ای درسی ام را انجام دادم.خاص بودن آن روز برای من بیشتر ازهمه بود،چون روح الله به خانه آمده بود.وقتی که خبردار شد قرار کوه پیمایی و راپل داریم،گفت:همراه ما می آید. سابقه ورود روح الله به بسیج و ارتباطش با مسئولین و مربی ها خیلی بیشتر از من بود و از همه مهمتر آقا مرتضی با روح الله خیلی صمیمی تر از من بود. تا نمازصبح یک ساعتی وقت داشتیم که روح الله من را بیدار کرد. روح الله کاملا برعکس من بود ،خیلی مرتب و سعی میکرد هرکاری راسر ساعت خودش انجام دهد.همیشه هم به من تذکر میداد که (رسول یکم مرتب باش). منم همیشه با خنده میگفتم:باشه، باشه. قبل از اینکه از خانه بیرون بیاییم ،نگاهی به من کرد و گفت :مگه امروز راپل کار نمی‌کنیم؟سرم را برای تایید حرفش تکان دادم. از داخل کوله اش یک بسته بیرون آورد به من داد،گفت :بیا اینو برای تو خریدم. بسته را باز کردم، یک جفت دستکش برزنتی مخصوص راپل برای فرود بود،سریع دستم کردم.خیلی شیک و خوش فرم بود. فرید با برادر بزرگترش فرزاد سرکوچه منتظر ما بودند،به فرید گفتم روح الله برایم دستکش خریده است.فرید گفت:مبارکه.این جوری موقع فرود،کف دستت اذیت نمیشه. گرم حرف زدن با فرید بودم که روح الله صدایم کرد .دوتا کیسه کوچک به ما دادوگفت:با فرید وسایل کوله ها را مرتب کنید.وسایل راپل را داخل این کیسه های کوچک بریزید،وقتی رسیدید پای کار معطل نشید.کوله ها را خالی کردیم .به فرید گفتم بیا چک کنیم .من میگم،تو ببین هست؟ _طناب چه _هست ..... _یومار و دستکش. _بله قربان همه چیز هست نگاهی به فرید کردم،از حرفش خنده ام گرفته بود،خیلی جدی گفت:چیه تو قربانی دیگه. من مطمئنم که یک روزی تو آدم نظامی موفقی در یک رده خاصی میشی که نیروهای تحت امرت بهت بله قربان میگن. باخنده گفتم:من یک روز قربانی میشم،آن هم فقط برای حضرت زهرا س اسم حضرت زهرا س که آمد، انگار به دل هردومان چنگی زده باشند،فرید گفت:انشالله دوتایی..😔تو دلم گفتم :من زودتر.