eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
23.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زائر اربعینی که عکس شهیدی را حمل می کند که حواسش به او بوده! با اینکه او را نمیشناخت.😭😭😭 آقا محسن دست ما را هم بگیر 🤲 راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥نخواهید که اخرین روز شما، اولین روز حجاب تان باشد... 💥جمله ای که باعث محجبه شدن یک خانم شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 😭 استغفرالله ربی و اتوب الیه خدایا روح امام وشهدا را شاد ودعا گوی ما و نسل ما و اموات عزیزمون قرار بده به این امید صلواتی به ارواح مطهرشان نثار مینمائیم. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
⚫️ واقعا" واژه‌ای برای شرح شدت درد و غم مردم غزه پیدا نمی‌کنم... . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ای پر کشیده بر افق لامکان بگو. 💠 ناگفته های مردی و نامردی زمین..... راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
در دنیای کیمیا علیزاده و گلشیفته فراهانی تو حنانه خرمدشتی باش دارنده مدال طلای المپیاد نجوم... حجاب محدودیت نیست 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک دنیا حرف قابل تامل در این دو جمله کوتاه هست. از امروز رمان تقدیم نگاهتون میشه 👇 💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 🖤♥️ 1 هوالعزیز. به سختی توی بستر نیم‌خیز شدم و به ساعت روی طاقچه نگاه کردم. نزدیک اذان صبح بود، پتو رو روی مریم کوچکم مرتب کردم و برای گرفتن وضو راه حیاط رو در پیش گرفتم. عماد دیشب به خونه برنگشته بود و از فرخنده سادات شنیدم که پیغام داده که ماشینش به مشکل برخورده و چون توی تعمیرگاه کارش طول کشیده، موندگار شهر شده تا صبح کارش انجام بشه. نمی‌دونم چرا دلم شور می‌زد و عرق سردی کنار شقیقه‌هام نشسته بود، افکارم مغشوش بود و اضطراب زایمان هم برای خودش غوغا میکرد توی ذهن و دلم. امروز و فردا بود که بچه به دنیا بیاد. در اتاق رو باز کردم و روی سکوی مشرف به حیاط ایستادم و به آسمون نگاه کردم کنگره های دور تا دور پشت بوم انگار تکه‌ای از سیاه آسمون رو قاب گرفته بودند. از مهتاب خبری نبود و خوشه‌ی پروین کم‌رنگ و بی‌جون نور می‌داد. آروم از دو پله‌ی سکو پایین رفتم و لبه‌ی حوض نشستم و وضو گرفتم. یکی از سحرهای شهریورماه بود و خنکای هوا مطبوع و دلپذیر می‌نمود. به اتاقهای سمت دیگه‌ی حیاط نگاه کردم. لامپ قرمز رنگ وسط اتاق روشن شد و صدای انا انزلناه حاج بابا برخاست. تا قبل از اونکه از اتاقشون خارج بشه به اتاق برگشتم. سجاده‌ی مخملی رو پهن کردم و منتظر موندم تا اذان بگند. قرآن رو برداشتم و شروع به تلاوت کردم. موذن حی‌علی‌الصلاه رو که گفت، قامت بستم. نشسته نماز خوندن رو نمی‌خواستم حتی اواخر بارداری که هر دو پام ورم کرده بود و به سختی به رکوع و سجده می‌رفتم. نمازم رو هم حتی بدون توجه همیشگی خوندم و فکرهای درهم‌وبرهم، مگه اجازه‌ی نفس کشیدن به من عاجز میدادن؟ سجاده رو روی تاقچه گذاشتم و در اون تاریک و روشن صبح به آینه‌ی میخ شده روی دیوار نگاهی انداختم. ابروهای کمونی سیاه‌رنگ، چشمان درشت و قهوه‌ای روشن روی زمینه‌ی پوست سفید با بینی و لبهای معمولیم تناسب خوبی داشت. دنباله‌ی موهای بلند و سیاهم رو دوست داشتم، چون عماد دوستش داشت و اکثر اوقات خودش برام می‌بافت و همونطور می‌موند تا شب که برمی‌گشت و برام شونه می‌زد. یادش به خیر، روزی که مریمِ شش ماهه‌م رو به فرخنده سادات سپردم و به حمام رفته بودم. موهام بلند و پر بود و تا این حجم رو شسته و آبکشی کنم طول کشیده بود و مریم، حسابی فرخنده سادات رو کلافه کرده بود، اونقدر که همراه بچه مسیر خونه رو تا حمام عمومی روستا طی کرده بود. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 🖤♥️ 2 به خونه که برگشتیم، حسابی برام گرد و خاک کرد و گفت: - فردا صبح آماده باش، می‌سپرم به عفت بریم موهات رو کوتاه کنه، زنی که بچه‌دار شد دیگه باید تا یه مدت قید خوشکلیش رو بزنه، بچه‌م داشت از دست می‌رفت، چون خانوم معطل چهل‌گیسش بوده. چشمی زیر لب گفتم و صبر کردم تا عماد بیاد و از اون حکم صادر شده تجدید نظر بگیره. همون شب عماد که برگشت و ماجرا رو براش گفتم، بی‌تامل به سمت اتاق مادرش رفته و گفته بود، معصوم اجازه نداره موهاش رو کوتاه کنه. دیگه هم نمی‌خوام در این مورد چیزی بشنوم. از تکون محکم بچه‌ی درون شکمم، پهلوم درد گرفت و به زمان حال برگشتم. هنوز همونطور سرپا روبروی آینه ایستاده بودم، به بسترم برگشتم و دراز کشیدم. خوابم نمی‌برد و فکرم مشغول بود. به یاد حرفهای گلی، دختر خاله‌م، افتادم. دیروز بود که برای بردن نهار حاج بابا به زمینهای کشاورزیش، قسمتی از مسیر رو همراهم شده و با احتیاط گفته بود: _ تو مثل خواهرمی معصوم، خودت می‌دونی که هم تو و هم زندگیت برام مهمه نمی‌خوام از من به دل بگیری. پرسشی نگاهش کردم و گفتم: - چرا گلی‌جون؟ چیزی شده؟ - نه، فقط می‌خوام یه مطلبی رو بهت بگم فقط قول بده از من به دل نگیری. _ خوب بابا بگو، چرا اینقدر مقدمه می‌چینی؟ _ می‌گم... می‌گم، حرفهایی در مورد عماد تو روستا پخش شده، می‌دونم که تو هم شنیدی و به روی خودت نمیاری. معصوم جان! یه کمی بیشتر حواست رو جمع شوهرت کن، جوونه، خوش بر و رو هم هست، پول و پله هم که داره شکر خدا مبادا کار بده دست خودش. خندیدم و در جوابش در نهایت ایمان به عشق عماد گفتم: _ باور کن عماد مرد پاک و خوبیه، من بهش اعتماد دارم، نمی‌خوام با حرف مردم زندگی رو به کام خودم و اون تلخ کنم. گلی نگاهش رو به گالشهای پلاستیکی‌ش دوخت و زمزمه‌وار گفت: - باور کن دعای این چند روزم همینه، که ماجرا فقط حرف دهن چهار تا آدم وامونده باشه. اونقدر پیام جمله‌های آخرش تلخ بود که احساس کردم ذائقه‌م هلاهل شد. دقیق و موشکاف که فکر می‌کردم، به این نتیجه می‌رسیدم که گلی هم بیراه نمی‌گفت. چند وقتی بود که رفتار و اخلاق عماد مثل همیشه نبود. هزار و یک فکر توی سرم بیداد می‌کرد و درون دلم غوغا بود. سعی کردم دلم رو خوش کنم و افکار بد رو پس بزنم که، دیوونه یی معصوم، اون تو رو خیلی می‌خواد، خودش بارها گفته که چشمم جز تو کسی رو نمی‌بینه. این‌چند سال جز صداقت مگه چیزی دیده بودم از عماد؟ شاید نیاز داشتم به بازیابی لحظه‌های تلخ و شیرین زندگیم. مرور خاطراتی که لحظه‌لحظه‌هاش برام شیرین بود. دلم می‌لرزه از این تصور که شاید عمر شادیهام کوتاه بوده و چه زود داره به آخر می‌رسه‌. کاش که این افکار، شکی زودگذر و ترسی بی‌مورد باشه. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔺تا قیام قیامت باید امتحان پس بدیم... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 خواب عجیب رهبر معظم انقلاب اسلامی در مورد ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حتما ببینید ⬆️👆 🎙 استاد عالی 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin