eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
951 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 چاره‌یی نبود و قبول کردم تا به این سفر یک روزه برم. احساس اضطراب شدیدی داشتم و کمی لرزش دل. خشاب قرصهام رو برداشتم و نصف قرص رو بیرون کشیدم و با آب فرو دادم. شاید که اونقدر هیجان داشتم که فکر می‌کردم دوباره دچار اون حمله بشم. شب که عماد برای دیدن بچه‌ها اومد خوشحالی و هیجان زیادی توی نگاه و صورتش موج می‌زد. بی‌تفاوت‌تر از همیشه نگاهش کردم و ظرف میوه رو براش گذاشتم. مستقیم نگاهم کرد و دست روی بازوم گذاشت و گفت: - خیلی خانمی معصوم، اونقدر که حد نداره. سه ساله با همه‌ی نامرادیهام کنار اومدم و حرفهام رو تلنبار دلم کردم تا فقط برای تو بگم. بازوم رو از توی دستش کنار کشیدم و عماد رو با بچه‌ها تنها گذاشتم. علامت سوالی که سه سال سعی در محوش از ذهنم داشتم بزرگ و بزرگتر میشد و من چرا سه سال مقاومت کردم در برابر حرفهاش؟ تموم این سه سال من حس می‌کردم ‌پس زده شدم و غرورم اجازه نمیداد تا پای حرفهای کسی بنشینم که لهم کرده بود. کل اون سه سال حرفهامون از کلمات روزمره بین دوتا غریبه تجاوز نکرده بود و نه که عماد غرق خوشی باشه و نخواد، این من بودم که نخواستم. شاید دایی خرم راست میگفت اون اوایل که عماد من رو لوس کرده. عماد فراتر از یه مرد سنتی روستایی می‌فهمید و محبتهاش خاص بود و یکی دوباری که دایی به خونه‌مون اومده و رفتارش رو میدید به عماد تشر میزد که زن گرفتی یا عروسک؟ داری بد بارش میاری عماد. و عماد آروم و مطمئن نگاهم ‌میکرد و می‌گفت، معصوم همه چی تمومه، من همه‌جوره خواهونشم. بعد از شام با فرخنده سادات و حاج بابا خداحافظی کردم و به خونه‌ی پدرم رفتم. تموم شب رو بیدار بودم و روزهای سخت زندگیم رو یک به یک مرور می‌کردم. دلم شکسته بود و نمی‌دونم چرا نمیشد و نمی‌تونستم به تموم خوبیهای عماد فکر کنم. بزرگنمایی کرده یا بدبین بودم اگر تموم خوبیهاو عشق عماد رو تاثیر گرفته از اون حادثه‌ی تلخ فراموش کرده بودم؟ انصافا، عماد توی اون سه سال و چند ماهِ اول زندگی برای من از هیچ کاری فرو گذار نکرده بود. ولی اون اتفاق تموم صفحه‌ی ذهنم رو سیاه کرد و دچار فراموشی شدم انگار. با صدای اذون صبح توی بسترم نیم‌خیز شدم و آروم به حیاط رفتم تا وضو بگیرم. به اتاق برنگشتم تا بچه‌ها بدخواب نشن و همراه پدر توی ایوون نماز صبحم رو خوندم. سلام نماز رو دادم که چند ضربه به در خورد و عماد آروم صدام زد. سریع آماده شدم و با گفتن خداحافظ آرومی از خونه بیرون رفتم. عماد سر ذوق بود و این از حرکاتش مشهود بود. روی صندلی کنارش نشستم و آروم و سنگین سلام دادم. متبسم ‌نگاهم کرد و گفت: - می‌دونی چقدر هیجان دارم؟ حس می‌کنم برگشتم به چند سال پیش و همون روز دوم عقدمون که از پدر و مادرت دزدیمت و رفتیم‌ اصفهان‌گردی. با دوق به طرفم برگشت و ادامه داد: - یادته چقدر داد وبیداد کردی نگران میشن و من بهت نگفتم با محمد هماهنگم؟ بلند خندید و از صدای خنده‌هاش حال خوبی داشتم. سکوت کردم و چشمهام رو بستم و اون هم دیگه چیزی نگفت و نمی‌دونم‌غوطه‌ور در افکار کی خوابم برد! آفتاب صبحگاهی کم جون و ملایم روی صورتم پهن شده بود، شب قبل فکرم درگیر بود و اصلا خوابم نبرده بود و این چرت نصفه نیمه عجیب چسبید. خودم رو روی صندلی جابجا کردم و از بین چشمهای نیمه باز و نیمه بسته‌م نگاهی به عماد انداختم. خندید و گفت: _ خوب خوابیدی‌ها معصوم! دو ساعته دارم رانندگی می‌کنم و شما در خواب نازی. من رو بگو که می‌خواستم با کی درددل کنم. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 آهی کشید و زمزمه‌وار ادامه داد: _ دلم حتی برای چشمهای بسته ت هم تنگ شده بود. دلم نیومد بیدارت کنم. پوزخندی زدم و گفتم: _ اصلا نفهمیدم چه جوری خوابم برد. چای بریزم برات؟ _ بریز عزیز دل، اون قدح مستانه را! _ نه بابا ذوق شعر و شاعریت برگشته. دلخور نگاهم کرد و نگاهش رو به روبرو دوخت. یاد تموم دونفره‌هامون افتادم. چه شبهایی رو که با دیوان حافظ می‌گذروندیم و اونقدر پشت سر هم دیوان رو باز و بسته می‌کردیم تا اون فالی که دلمون می‌خواست و باب طبعمون بود پیدا بشه. از یادآوری اون روزها لبخند روی لبهام اومده بود. نگاهم کرد و مهربون گفت: _ اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم که راضی بشی باهام بیای. سه سال تموم حاج بابا رو التماس کردم تا باهات حرف بزنه و رضایت بدی به حرفهام گوش بدی و راضی نشد و گفت تو خطا کردی و باید که زجر بکشی. بعضی اوقات شک می‌کنم که اون بابای منه یا تو. _ حاج بابا مَرده! طرف مظلوم رو ول نمی‌کنه ظالم رو بگیره فرقی هم نداره که اون آدم از گوشت و پوست خودش باشه یا نباشه. _ بزن، این دل دیگه خیلی وقته عادت داره به این طعنه‌های پر از بغض تو. انگار دوست داشت هر جوری شده به حرفم بیاره که باز گفت: _ مطمئن نبودم قبول می‌کنی وگرنه کارها رو روبراه می‌کردم و سه چهار روزه می‌رفتیم پابوس آقا. _ که اون وقت مرجان به خون من و بچه‌هام راضی نشه. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 نفسم رو سخت و سنگین بیرون دادم و گفتم: _ کاریست که شده، روغنیه که ریخته و نمی‌شه جمعش کرد عماد‌. _ می‌خوام تو این فاصله همه‌ی حرفهایی که این چند سال رو دلم مونده و سنگینی می‌کنه رو برات بگم معصوم. من نخواستم که به تموم عشقم خیانت کنم و کل سعیم رو می‌کردم که خم به ابروی تو نیاد ولی افتادم تو مرداب نامردی و نامرادی. وقتی که حاج‌بابا موافقت کرد تا با تو حرف بزنه به دل گرفتم که اگه قبول کردی بیارمت پابوس خانم و کنار ضریح خودش از تو حلالیت بگیرم. _ تو باز سرم شیره مالیدی عماد. من رو تو عمل انجام شده قرار دادی و از نفوذ حاج بابا استفاده کردی. _ از دستم ناراحت نباش معصی که دیگه پرم از ناراحتی و غم تو. کی تضمین می‌کنه که تا کِی زنده است؟ من به این اقرار و اعتراف نیاز دارم، من به دیدن آرامش توی اون چشمهای قشنگت بعد اینهمه وقت نیاز دارم. من قرار ندارم چون تو بیقراری. من درد دارم چون نگاه تو دردمنده. ملتمس‌تر از همیشه‌ ادامه داد: - بذار تا بگم و شاید برسی به اون آرامشی که دلم می‌خواد. - آرامشم چنان رفت که تا دنیا دنیایی کنه برنمی‌گرده عماد! خودت می‌دونی که آرامشم کی بود و چی بود. خیلی وقته دست شستم ازش. - بذار بگم اون چیزایی رو که داره هر روز تحلیلم می‌بره. _ قبوله، بگو عماد بگو تا سبک شی اما اگه توضیحت قانعم نکرد چی؟ اگه دلیلهات رو موجه ندیدم چه کنم؟ _ اون وقت دیگه تا آخر عمرم بهت اصرار نمی‌کنم که ببخشیم و کنارت باشم، خوبه؟ سکوت کردم و نفسش رو صدادار بیرون داد و من می‌دیدم دستی رو که روی فرمون ماشین قفل شده بود و از شدت فشار رگهاش برجسته شده بود. _ معصی، شاید اون چیزایی که می‌گم خوشایندت نباشه و یه جاهایی اذیت شی. هر جا دیدی حالت خوب نیست بگو بزنم کنار یه کم بری بیرون هوا بخوری حالت بهتر شه. این رو همین اول بگم که من با مرجان و مادرش همون اول شرط کردم که یه روزی اگه معصوم اومد پی حقیقت، باید سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کنید. و من فکر کردم که شهادت مرجان و مادرش به چه کار من میاد وقتی بخوام پای حرفهات بشینم و قبولت داشته باشم. نفس بلندی کشیدم و توی دلم بسم‌اللهی گفتم و صاف نشستم. عماد به روبرو نگاه می‌کرد و انگار داشت لابلای افکارش دنبال شروع می‌گشت. _ فریبا تو دام عاشقی که نه هوس رضا افتاده بود و حرف حاج‌بابا رو گوش نگرفت و عروس اون خونه‌ شد. حاج بابا سرسنگین بود باهاش و از طرفی هم دلواپسش بود. به توصیه‌ی عزیز و حاج‌بابا یه روز من، یه روز علی می‌رفتیم دیدنش که احساس تنهایی نکنه. اون خونواده غریبه بودن و حاج‌بابا می‌ترسید که به فریبا سخت بگذره. چاره‌یی نبود و رفت و اومدم تو اون خونه زیاد بود. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 اون وقتها مرجان یه دختر چهارده پونزده ساله بود و توی نظر من یه دختر بچه‌ی لوس، که هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت و هیچ چشم نظارتگری هم روش نبود. معصوم، من آدم چشم و گوش بسته و ندیده‌یی نبودم. خودت هم خوب میدونی که تا چه حد ناموس‌پرستم. خدای بالای سر شاهده که نگاهم به مرجان برادرونه بود اما مرجان روی انفعال نوجوونی هر حرکت من رو هزار تفسیر کرده بود و دائم خودش رو می‌کاشت تو چشمهای من. انسی می‌دید که دخترش برای من که زن داشتم و بچه، چشم و ابرو میاد اما بهش می‌خندید. یه روز عزیز یه سفره نون داد و گفت ببر برای فریبا. اونروز از صبح سرمون خیلی شلوغ بود. زنگ زدم خونه‌ی انسی، بگم اگه رضا هست بیاد اونها رو ببره. مرجان گوشی رو برداشت و گفت، رضا نیست گفتم، پس باشه ظهر میارمش. اون اصلا به فریبا از تماس من نگفته بود. دم دمای ظهر بود که حجره رو تعطیل کردیم و تا من برسم اونجا اذون رو هم گفته بودن. عجله‌یی زنگ زدم و در باز شد. بی‌هوا در رو چهارطاق کردم و رفتم تو. وسط حیاط رسیده نرسیده از پشت سر یکی سلام کرد برگشتم دیدم مرجان با موهای افشون ایستاده، بر و بر نگاهم می‌کنه. وامونده و جاخورده نگاه ازش گرفتم و عصبانی و جدی بهش گفتم که این چه وضعیه مرجان خانم؟ من و شما به هم نامحرمیم باید خودت رو از من بپوشونی. حتی اگه رضام پشت در بود و شما می‌خواستی در رو براش باز کنی لازم بود یه چی بندازی سرت. رو ازش گردوندم و گفتم که برو فریبا رو صدا کن عجله دارم باید برم. باز چرخید و اومد ایستاد روبروم و لوندی کرد و با عشوه گفت، فریبا با مامان رفتن خونه‌ی عمو‌میرزا، ظهرهم می‌مونن. من هم موندم به خاطر تو و شروع کرد به اراجیف بافتن. شیطونه و وسوسه‌ها‌ش و من هم معصوم نبودم. مغزم قفل کرده بود لااله‌الا‌اللهی گفتم و تنها کاری که به ذهنم رسید رو انجام دادم. سفره رو گذاشتم سر پله و زدم بیرون. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 چند روزی فکرم مشغولش بود و مونده بودم چه کنم تا از این مخمصه دربیام هرچی فکر کردم دیدم من که نه نگاهی نه حرفی، نه حرکتی کردم که این دختر بذاره پای دوست‌داشتن. به جز روابط معمول دو تا نامحرم. به علی گفتم تو هم که میری سر بزنی به فریبا، انسی و مرجان میان بالا؟ یا توی حیاط؟ گفت نه والا من وقتی میرم هیچکس انگار تو اون خونه نیست. فهمیدم که این مادر و دختر نقشه دارن ولی باورم نمیشد اینطور پام رو بذارن وسط معرکه به اون بزرگی. رفتارش کم و بیش ادامه داشت تا سر آخر، دل‌ رو زدم به دریا و رفتم پیش باباش. یه کم نشستم هی نگاه دور و برم کردم، هی با خودم دو دوتا چهارتا کردم دیدم نه بابا! اینجا اونجایی نیست که باید شکایت ببرم و بی‌فایده‌ست. تو اون خونه هیچکس اون بینوا رو آدم هم حساب نمی‌کرد. انداخته بودنش تو اتاق گوشه‌ی حیاط و زن و بچه بیخیالش شده بودن. رضام اگه نصیحتهای حاج بابا نبود لنگه بقیه‌شون بود و وارسیش نمی‌کرد. اومدم بیرون و رفتم سراغ انسی. گفتم، دخترت اینجور و اونجور. گفت، بچه‌س محلش نکن بی‌خیالت می‌شه. گیر کرده بودم معصی، بد جورم گیر کرده بودم. از اون روز صد پرده بدتر شده بود. دیدم از پس اون برنمیام که از پس خودم برمیام. علی رو جای خودم می‌فرستادم سرکشی فریبا و دوری می‌کردم. من جوون بودم و هر آن امکان داشت وسوسه بشم، ولی به جان خودت که از کل دنیا برام عزیزتره اونقدر چشم و دلم سیر عشق تو بود که به چشمم نیاد. زیاد نمی‌رفتم مگه اینکه عزیز رو می‌بردم دیدن فریبا یا با هم می‌رفتیم. ولی مگه ول کن بودن مادر و دختری؟ عزم آبروم رو کرده بودن. خیلی وقتها من‌باب رفت‌وآمد همراه فریبا می‌اومدن و مهمون خونه‌ و سفره‌ی حاج‌بابا میشدن و ما هم تو همون خونه زندگی می‌کردیم. تو هم اونقدر دل‌پاک و ساده‌دل بودی که وعده‌شون می‌گرفتی و هر چقدر ایما و اشاره و چشم‌غره می‌رفتم بهت بی فایده بود. تازه شماتت می‌کردی من رو که عماد تو که خسیس نبودی؟ نمیدونستی دلم از کجا پره! نه می‌شد که به تو بگم دوری کن که دنبال چراش بودی و نه تو قانع می‌شدی که پاشون رو باز نکنی تو زندگیمون. نمی‌گم از نامه هایی که می‌نوشت و می‌نداخت توی ماشین که ناراحت نشی. نمی‌گم از وقتهایی که با انسی دوره میفتاد میومد در حجره و چقدر که حرص می‌زدم. باور کن عذاب می‌کشیدم. منی که از مرد جماعت رودست نخوردم داشتم از دسیسه‌ی دوتا زن کم میوردم. معترض گفتم: _ چرا همون روزها بهم نگفتی؟ چرا گذاشتی این گره اینقدر کور بشه که کار بده دستمون عماد. _ یه بار خواستم بهت بگم ولی هر چی فکر کردم دیدم جز اینکه تو رو هم به هم بریزم نتیجه‌یی نمی‌ده. اون عزمش رو جزم کرده بود من رو از راه به در کنه و مادرش هم پشتش بود و بیدی هم نبود که از این بادها بلرزه ته تهش تو می‌خواستی چیکار کنی؟ به مادرش بگی؟ یا صداش رو بلند کنی و بگی آبروتون رو می‌ریزم؟ انسی براش مهم ‌نبود که بچه‌هاش بیراهه برن. فقط کورکورانه ازشون حمایت می‌کرد. اون سر قضیه‌ی رضا و فریبا هم خط و نشون کشید برای حاج‌بابا که دخترتون رو می‌دزدیم و ننگ می‌ذاریم رو پیشونیتون. سکوت کردم. درست می‌گفت و من کاری از دستم برنمی‌اومد. _ یه روز فریبا زنگ زد حجره گفت، هر وقت می‌خوای بری، بیا دنبالم من رو هم ببر. اونروز مریم سرما خورده بود و قرار بود ببریمش درمونگاه. علی هم باید تا عصر می‌موند حجره. بافنده‌ها فرش اورده بودن و باید چکهاشون رو میداد. رفتم دنبالش که با هم بیایم. از همون حیاط صدا زدم. سر بیرون کرد از پنجره و گفت که، زود اومدی گفتم، پس من می‌رم عجله دارم، با علی هماهنگ باش. گفت، نه دو دقیقه صبر کنی اومدم. سر پله‌ نشستم منتظر. تو حال خودم بودم که نمی‌دونم از کدوم گوری پیداش شد و باز شروع کرد لوندی کنه و ادا بیاد. هر چی استغفار، هرچی لا اله الا الله، فایده نداشت که نداشت. سر آخر هم اومد صاف نشست کنارم. پا شدم و انسی رو صدا کردم که اون مادری که حیف اسم مادر، رو کرد بهم که، خوب بابا! بچم دوستت داره، شب تا صبح به خاطرت گریه می‌کنه. حالا تو هم نمی‌خواد واسه ما پسر پیغمبر شی. گفتم، بابا خجالت بکشین، من زن دارم بچه دارم تو گوششون نرفت که نرفت. یه وقت توانم تموم شد، شیطون رفت تو پوستم که، بابا دختره خودش می‌خواد، تقصیر تو که نیست بذار دلش خوش باشه. باز سریع فکرم رو پس زدم. وجدانم قبول نمی‌کرد و خیلی می‌ترسیدم که پام بلغزه. من یه آدم عادی بودم و امکانش بود. از تصور اینکه لغزیده باشه نفس کم آورده بودم و احساس بدی داشتم. حرفش رو قطع کرد و غمگین و کلافه گفت: _ خوبی معصوم؟ می‌خوای دیگه تعریف نکنم؟ بزنم ‌کنار؟ نفس تازه کردم و بغضم رو به سختی فرو دادم و گفتم: _ خوبم. پیاپی خودش رو لعنت کرد و بعد هم اونا رو لعنت کرد و گفت: _ سه ساله دارم بال بال می‌زنم، هی این حرفها رو توی ذهنم کج و راست می‌کنم که بتونم برات تعریفشون کنم... ✍🏻
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 - یه قرار قدیمی بین عزیز وبرادرش بود که من دختر دایی رو عقد کنم و فریبا به عقد پسردایی دربیاد. من به تو علاقمند شدم و نمیشد که با دل عزیز راه بیام و از تو چشم بپوشم اینه که قرار رو پس زدم و اونها هم به تلافی فریبا رو پس زدن. این تو روحیه‌ی فریبا خیلی تاثیر بد گذاشت اون هم تو روستا که سر به سر حرف می‌پیچه. _ تقصیر من چی بود؟ چرا با دیدن عذابم اروم نشد؟ چرا بعد ماجرای تو باز هم همه چی رو از چشم من دید؟ اصلا مگه با فاطمه خواهر نیستن چرا یکی تا این حد یار دل و اون یکی بار دل؟ _ نمی‌دونم معصوم این رو نمی‌دونم چرا فریبا با تو تا این حد خصمه. _ چی‌ بگم از زخمهایی که به دلم زد عماد و به خاطر تو دم نزدم. _ من شرمنده‌ی تو معصی، از الان تا صبح ثریا. _ شرمندگی دردی رو دوا نمیکنه. بعدش چی شد؟ _ اونروز فریبا که اومد پایین و متوجه ماجرا شد، شوکه شده بود و ناباور به من و مرجان نگاه می‌کرد و دائم می‌زد توی صورتش و لب می‌گزید و زیر لب بد و بیراه می‌گفت. مرجان رو کرد بهش که چیه؟ گناه کردم که خاطر داداشت رو می‌خوام؟ اصلا باعثش خود تو بودی که دم به دقیقه پیش من ازش تعریف می‌کردی، یادته هر وقت مثال مرد خوب بود عماد از زبونت نمی‌فتاد؟ فریبا داد زد احمق بفهم اون زن داره. تار موی زنش رو نمیده برای امثال تو. انسی عصبانی شده طرف فریبا یورش برد که زبونت رو کوتاه کن دختره‌ی دهاتی، خیلی هم دلش بخواد. مرجان از حرف مادرش شیر شد و شروع کرد با فریبا مرافعه کنه که اون هم نامردی نکرد و یکی زد زیر گوشش و گفت که، خفه شو، من تو رو از بالای دوطبقه پرت می‌کنم اما نمیگذارم آبروی خونواده‌م رو دستمایه‌ی بازیهات کنی.. انسی اومد طرفش که بگه چرا به دخترم بی احترامی کردی و تا رفتم که فریبا رو بکشم کنار، دست گذاشت تو سینه‌ش و هولش داد. انسی هم تلو تلو خورد، پشت سرش پله های زیرزمین بود و افتاد اون پایین. دیگه نگم از بعدش و کتکی که فریبا از رضا خورد. انسی دستش شکسته بود و خوب، انگار داشتم نفس راحت می‌کشیدم. خوشحال بودم که این اتفاق باعث شد تا بیخیالم بشن و رو روال عادی افتاده بودم تا اینکه فصل برداشت انار رسید و اول صبح داشتم می‌زدم از خونه بیرون که حاج بابا دو تا صندوق، انارهای باغ رو آماده کرده بود که ببر خونه‌ی انسی که رضا برای صاحب‌کارش خواسته و پیغوم داده حتما امروز برسونیم دستش. چند وقتی میشد که دیگه شونه خالی کرده بودم از رفتن به اون خونه و با فریبا هماهنگ بودیم و گاهی خودش تلفن می‌کرد به حجره و احوالش رو می‌پرسیدم. تو دلم گفتم یا خدا چی بگم حالا؟ گفتم، حاج‌بابا بمونه عصری میام با عزیز با هم می‌بریم گفت، نه عزیز که کمی ناخوشه و در ضمن رضا گفته زودتر ببری براش. دیشب می‌خواستم بدم خودش ببره آماده نبود و رضا عجله داشت. پام رو گذاشتم از خونه بیرون، دیدم محمد عصبانی میاد طرفم و گفت، چه غلطی می‌کنی عماد که برام خبر آوردن مژدگونی می‌خوان؟ جا خورده گفتم، چه خبری؟ چی شده؟ که عصبانی گفت، تو کل آبادی پیچیده که می‌خواستی دختره رو قربونی هوسهات کنی مامانش مانع شده کتکش زدی و دستش رو شکوندی‌. از کوره در رفتم و گفتم غلط کرده اونی که گفته، تو هم غلط کردی که هنوز بعد این همه وقت من رو نمی‌شناسی و از دهن هر عوضی حرف دربیاد باور می‌کنی. محمد بهت‌زده مونده بود و من ماشین رو روشن کردم و عصبانی راه افتادم. من و محمد روزهای نوجوونی و جوونی رو با هم گدرونده بودیم و اون منو کامل حفظ بود می.دونست پام نمی‌لغزه دور و بر خونه و خونواده. عصبی بودم و اون روز انگار از صبح نحس بود. با خودم گفتم یا خدا شروع شد، دارن مادر و دختری انتقام می‌گیرن. خط و نشونش رو کشیده بود و تیشه برداشته بود تا بزنه به ریشه‌ی آبروی حاج‌بابا با اونهمه بدخواه و دشمن. با خودم گفتم تا حرف بیشتر از این پخش نشده باید حاج بابا رو خبر کنم و تصمیم داشتم همون شب که از شهر برگشتم مطلعش کنم. گفتم میرم حجره می‌گم علی انارها رو ببره ولی نیومده و حتی در حجره رو هم باز نکرده بود. بیخیال انارها شدم و گفتم رضا اگه می‌خواد خودش بیاد ببره. ظهر شده بود و دلواپس علی بودم که تلفن زنگ ‌خورد. علی گفت، از صبح اول وقت اومدم دادگاه برای چک بی‌محل یکی از مشتریها و کارم طول می‌کشه باید یه سر با معتمد ( شخصی مورد اعتماد همه در بازار) برم پیشش، دیگه حجره نمیام. تلفن رو تازه قطع کرده بودم که دوباره زنگ خورد و رضا بود و گفت منتظر انارهاست و گفتم خودت بیا ببرشون من کارم شلوغه... سرش رو به طرفم گردوند و با نگاهی گذارا گفت: - باورت میشه می‌ترسیدم از مواجهه با اون خونه و اهالیش؟ چیزی نگفتم و ادامه داد: - رضا گفت هنوز سر کارم و وقت نمیشه و تو رو خدا بیارشون، خودم دارم میام خونه و تحویل می‌گیرم. ساعت یک و دو بعد از ظهر بود که رفتم طرف خونه‌ی فریبا، که کاش جفت قلم پاهام شکسته بود و نرفته بودم! ✍🏻
* 💞﷽💞 ناگهانی حرفش رو قطع کرد و رو بهم گفت: _ از اینجا به بعدش خیلی سنگینه، اونقدر سنگین که نفس کم میارم برای لحظه‌یی به یاد آوردنش چه برسه به گفتنش... معصوم تو حرفهام رو باور می‌کنی، نه؟ _ من از تو، تو زندگیمون دروغ نشنیدم الّا روزی که گفتی میرم حجره‌ی دایی سید کاظم. همون دروغ اول بود و همون هم زندگیم رو به هم ریخت. چیزی نگفت و من هم بی‌حرف چشم به جاده دوختم. چند دقیقه‌یی گذشت، سکوت کرده و انگار اون هم قدرتش تحلیل رفته بود و بی‌صدا رانندگیش رو می‌کرد. لقمه‌ای براش گرفتم و به سمتش گرفتم و گفتم: _ بخور، معده‌ت خالی بمونه اذیت میشی. انگار همین توجه کوچیک شارژش کرد و دوباره امیدوار شد. مهربون نگاهم کرد و شروع کرد اون لقمه رو خوردن. _ برای خودت هم لقمه بگیر. _ نه... میلم نیست. بقیه‌ش رو بگو اون روز چه اتفاقی افتاد که نتیجه‌ش شد امروز؟ لقمه‌ش رو فرو داد و گفت: _ اونها با هم هماهنگ بودن، رضا به دروغ به فریبا گفته بود علی اون انارها رو میاره و مامان تحویل می‌گیره و اون هم خیالش راحت شده بود که من نمی‌رم، با خیال راحت همراهش رفته بود ییلاق. دقّ آفتاب ظهر بود، از ماشین پیاده شدم و زنگ رو که زدم دیدم از حیاط صدای کیه گفتن انسی اومد و در رو چهار طاق کرد. سنگین گفتم، رضا و فریبا کجان. وقیح توی چشمهام نگاه کرد و خودش رو بیخبر نشون داد و گفت، تا الان اینجا بودن،‌چیکارشون داری؟ عصبی شدم و باز چیزی نگفتم و سمت ماشین رفتم و یکی از جعبه های انار رو برداشتم که با دیدنش از چارچوب کنار رفت. بردم گذاشتم کنار حیاط. مشکوک می‌زد و ساکت و بی‌حرف بروبر نگام می‌کرد. گفتم فریبا رو صدا بزنید ببینمش باید برم. بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت، منتظر بود دید خبری نشد با رضا رفتن ییلاق. تو هم حالا که زحمت کشیدی، این دو تا جعبه رو ببر بذار زیرزمین آفتاب نخوره، تا فردا که رضا ببره تحویل بده کسی خونه نیست و تنهام و با این کاری که خواهر برادری سرم آوردین کاری ازم برنمیاد و شدم خر چلاق و به دست شکسته‌ش اشاره کرد. اومدم بگم زن ناحسابی مگه من نوکر بابای توام، باز حرفم رو خوردم و گفتم از انصاف به دوره، جعبه رو بردم پایین. یه لحظه‌ هم فکر نکردم این سکوت عجیبه و چرا امروز مرجان در رو باز نکرد یا اصلا کجا هست. رفتم بالا جعبه‌ی بعدی رو برداشتم ببرم دیدم انسی رفته پشت در خونه داره توی کوچه رو دید می‌زنه اینقدر احمق بودم که گفتم لابد دیده در ماشین بازه رفته مراقب باشه. جعبه رو برداشتم و شنیدم صدای پاش رو از پشت سرم و رفتم طرف زیر زمین که به تموم مقدسات قسم چنان مادر و دختری گیرم انداختن که هزار بار گفتم خدا! جونم ‌رو می‌گرفتی من زنده نمی‌رسیدم اون پایین که همه‌ی بدبختیهام از اونجا شروع شد. نگاهش کردم، از هیجان تموم صورتش سرخ شده و خیس عرق بود. رگ کنار گردنش کاملا برحسته شده و دستش چنان مشت شده بود روی فرمون که هر آن امکان داشت صدای شکستن استخونهاش رو بشنوم. نمیشد تصور کرد چه اتفاقی افتاده و حالم از حالش دگرگون بود. خواستم بهش بگم اگه گول خوردی، اگه خبط کردی، اگه تو اون زیر زمین پات خطا رفت، نگو. تو رو قرآن نگو که دیوونه می‌شم، اما سعی بی‌حاصل بود. باز بغض گلوگیر شده بود و صدام بالا نمیومد. دلم داشت از حلقم بالا می‌زد. یه لحظه حس کردم دارم خفه می‌شم و دندونهام شروع کرد به هم بخوره دستم رو گرفتم لبه‌ی بالای داشبورد و با دست دیگه‌م گره روسریم رو شل کردم و گلوم رو چنگ انداختم. با صدایی که به زور بالا میومد گفتم: _ وای...سا عماد، ت... تو رو به خدا ق...قسم، وایسا. سریع روش رو گردوند طرفم و من فقط چشمهاش رو دیدم که پر از اشک بود. دستپاچه گفت: _ یا قمر بنی هاشم، چی شدی معصوم؟ تو رو خدا تحمل کن، الان می‌زنم کنار. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 پیاده‌ شدم و با دست بهش اشاره کردم که همراهم نشه و همونجا بمونه. نیاز شدیدی به تنهایی داشتم‌. دندونهام پیاپی به هم می‌خورد و دستهام رو برای کمتر لرزیدن، محکم روی سینه قلاب کردم. راه می‌رفتم و اشکهام رو با صدای هق‌هقی سوزناک همراهی می‌کردم. گریه‌هام بلند و بی‌پروا بود. عماد به سپر جلوی ماشینش تکیه زده بود و نگاهم می‌کرد. رسیدم به تپه‌های کوچیک و شنی حریم جاده. احساس ضعف عجیبی داشتم، انگار به اندازه‌ی تموم این سه سال انرژی صرف کرده بودم. حس می‌کردم پاهام ‌دو تا ستون پنبه‌ایی و ناتوانه و هر آن امکان تا شدنش بود. پشت به جاده، روی همون تپه‌هاشور‌های شنی نشستم. دلم می‌خواست فریاد بزنم تا تموم عقده‌‌های توی دل مونده رو تخلیه کنم و بیرون ریختم تموم اون حجم دلگرفتگی رو. دقایقی بعد آروم شده بودم و شاید هم حنجره‌ دیگه نایی برای فریاد نداشت! کمی که گذشت صدای پاهاش رو شنیدم که به طرف من میومد، منِ غمبادگرفته‌یِ لبریز از بیچارگی. کنارم نشست و دست دور شونه‌م حلقه کرد و من در خود جمع شدم و روی سرم رو ملایم بوسید‌ و دید که معذبم، آروم حلقه‌ی دستش رو برداشت و غمگین نگاهم کرد. _ من سه ساله دارم توی این آتیشی که هیزمش سهل‌انگاری و جوونی خودمه می‌سوزم و می‌سازم. تو خنکای این تن و این دل بودی، ولی تو هم رو ازم گردوندی‌. نور چشمم بودی و طردم کردی. حتی اینقدر برات ارزش نداشتم که حرفهام رو گوش کنی. اونقدر بال بال زدم که پر و بالم شکست. اونروزی که هیچکس، حتی حاج بابا، حتی فریبا، حتی محمد که رفیق بود و برادر، حرفهام رو باور نداشت و توی دام این مادر و دختر اسیر شدم، اون چیزی که بهم قوت قلب می‌داد و باعث می‌شد توی اون برزخ دیوونه نشم فقط یک چیز بود، دائم می‌گفتم معصوم عمادش رو می‌شناسه، معصوم می‌دونه که من دست از پا خطا نمی‌کنم، اون عشق من رو باور کرده و می‌دونه چقدر خاطرش برام عزیزه. تو حتی اجازه ندادی من برات توصیح بدم نمی‌گم حق نداشتی که حتما با اون اوضاع و اون حرفهای پیچیده توی روستا واکنشت در برابرم خیلی بزرگ‌منشانه بود ولی هزار بار اگه شکستم از اون اتفاق، صد هزاربار شکستم از شکی که تو به من بردی. من... حرفش رو بریدم و گفتم: _ عماد تو اشتباه بزرگی کردی، قبول کن که شاید پاهات لغزید و به کارهای مرجان دامن زدی. من نمی‌دونم مرجان تا کجا خاطرت رو خواست و الان چقدر دوستت داره ولی این رو خوب می‌دونم که یه جایی دست و دلت لرزید و اون رو ترغیب کردی که دست بر نداشت و بی‌خیالت نشد. _ من هم آدم بودم و پر از غریزه، قبول دارم اما قسم می‌خورم جلوی روی مرجان هیچ وقت از خودم ضعف نشون ندادم. توی حجره تنها که می‌شدم، یا خیلی که پاپیچم می‌شد، وسوسه‌ می‌شدم و می‌گفتم چند وقتی باهاش راه میام و آتو می‌گیرم ازش و با همون آتو از جلوی راهم برش می‌دارم. ولی باز یاد چشمهای معصومت که می‌افتادم استغفار می‌کردم و می‌گفتم لعنت بر شیطون. هیچ وقت با خودت نگفتی، عماد اگر آدم این کار بود چرا توی شهر خودمون چرا توی این محیط بسته؟ مگه کم رفت و آمد شهرهای دیگه رو داشت؟ مگه توی اون شهرها کم آشنا داشت؟ من اگه ادمش بودم، می‌رفتم اونجاها دنبال هوس بازیم، به نظرت این قابل قبولتر نیست تا اینکه بخوام از میون این همه فرصت صاف برم سر اونی که صداش از همه بیشتر بلنده؟ من هیچ احساسی به مرجان ندارم و فقط محرم منه. باز تلخ شده بودم و به هیچ نوعی کامم شیرین نمی‌شد. _ احساسی بهش نداشتی و بچه‌ی تو، توی شکمش بود و اگر سالم بود الان تولد یکسالگیش رو هم گرفته بودی؟ نفسی تازه کرد و گفت: _ بذار ادامه‌ش رو بگم معصوم، بذار حرفم رو تموم کنم، اونوقت من می‌شینم تو قضاوتم کن، قبول؟ سر تکون دادم به معنی باشه. ادامه داد: _ تو حال خودم بودم و صندوق انار به دست رفتم بذارم کنار اون یکی که حس کردم کسی پشت سرم ایستاده. سریع برگشتم طرف در دیدم مرجانه و در هم از پشت بسته شد. همون آنی که در چفت شد مرجان شروع کرد داد و بیداد و فحش از اونطرف هم صدای جیغ و گریه‌ی انسی رو می‌شنیدم که رفته بود ایها‌الناس‌گویان سر ظهر تابستون توی کوچه و همسایه‌ها رو به کمک می‌طلبید که دزد ناموس اومده تو خونه‌م و می‌خواد بچه‌م رو لکه دارش کنه. مغزم قفل کرده بود داشتم دیوونه می‌شدم اصلا نمی‌دونستم راه فرار از اون مخمصه چیه. دست بردم بالا و زدم توی صورت مرجان که لااقل اون ساکت بشه و دویدم طرف در که بیرون بزنم ولی دیدم از پشت قفله. دنیا توی چشمم سیاه شد و مستاصل برگشتم طرف مرجان. از بینی و دهنش خون میومد اما می‌خندید از اون خنده های اعصاب خورد کن، ‌از همونها که یعنی من بردم. یعنی من تو رو از پا انداختم. توی حیاط سر و صدا و همهمه بود و می‌فهمیدم صدای زن و مردهایی رو که اونجا جمع بودن و هر کسی چیزی می‌گفت. هزار بار آرزو کردم بمیرم و اون لحظه همونجا تموم بشه. مثل مار زخمی به خودم می‌پیچیدم... ✍🏻
* 💞﷽💞 - کل این ماجرا و شلوع شدن توی حیاط و جمع شدن همسایه‌هاشون، شاید ده‌ دقیقه نکشید. انسی معرکه گرفته بود و صورت می‌خراشید که مرد ناحسابی خواسته دخترم رو بی‌آبرو کنه و وعده‌ی عقد بهش داده، بچه‌ساده‌ی من هم گولش رو خورده. به مرجان نگاه کردم و نمی‌دونم چقدر برزخی بودم و تا چه حد عصبانی که با دیدنم سکوت کرده و گوشه‌یی کز کرده بود. انگار منتظر کسی بود و من اون دقایق فاتحه‌ی خودم رو خونده بودم. رو بهش با کل حرص اون دوسال گفتم، چرا؟ آخه چرا با من و خودت اینطور کردی؟ چرا؟ فقط ترسیده نگاهم می‌کرد و من گفتم شاید بتونم با حرف قانعش کنم تا به نفع من شهادت بده. آرومتر ادامه دادم، پاشو دختر برو مادرت رو قانع کن تا من برم، زنم پا به ماهه اگه بشنوه از حرفهای دهن مردم، تاب نمیاره اذیت میشه. همونطور زل زده بود توی چشمهام و نفس نفس می‌زد. دیدم بیفایده‌ست و داد زدم حرف بزن دِ حرف بزن لعنتی، چی از جون من و زندگیم میخوای؟ مگه چند بار گفتم بیخیال شو؟ چقدر تشر زدم؟ چقدر التماس کردم؟ تو دلت به حال خودت نسوخت، دلت به حال زن و بچه‌ی من نمی‌سوزه؟ جواب داد، من چه کار به زن تو دارم آخه، من... من با اون مشکلی ندارم. گفتم، احمق بفهم من و تو وصله‌ی هم نیستیم بیا و بیخیال من شو برو بگو انسی در رو باز کنه من برم من آبرو دارم. انگار تو حال خودش نبود زد زیر گریه و گفت، تو پول داری از خونواده اصل و نسب داری قیافه داری برام بسه. گفتم، بخدا هر چی بخوای بهت پول میدم، بیا برو و بگو مادرت بیخیال شه. چیزی نگفت و اختیار از کف دادم و از جاپریدم و گفتم، تو فکر میکنی با این کارها من کوتاه میام؟ کورخوندین هم تو هم اون برادر نامردت، هم اون مادر عفریته‌ت. تو داری اسم خودت رو لکه‌دار می‌کنی نه من رو. ولی مرجان لام تا کام حرفی نزد. تو همین حال و احوال بودم که حس کردم کسی به سمت زیرزمین میاد و انسی داره میگه، بیا میرزا در رو قفل کردم که نتونه فرار کنه و بعدم یه حاشا بندازه پشت بندش و دخترم رو بیچاره کنه. انسی برادر شوهرش رو خبر کرده بود و مرجان ‌هم انگار منتظر همون بود که سریع اشکهاش رو پاک کرد و سرپا ایستاد. کلید تا برسه توی سوراخ و بچرخه و قفل باز بشه سر جمع چقدر طول می‌کشه؟ کمتر از سی ثانیه. ولی برای من شد سی سال... نمی‌دونستم عماد رو باور کنم ‌یا نه؟ عجیب بود خیلی عجیب بود یعنی می‌شه یه مادر تا اون حد همراه خواسته‌ی دخترش بشه؟ تا این حد کثیف؟ به خاطر پول و مال دنیا؟ از درکش عاجز بودم و توی افکارم غوطه می‌خوردم و لب زدنهای عماد رو می‌دیدم و بس. از یه جایی فهمید که تو حال خودم نیستم که آروم بازوم‌ رو فشار داد و گفت: _ هستی معصوم؟ _ ها؟... آره، آره. _خلاصه، عموی مرجان عصبی و رگ غیرت‌باد کرده اومد تو. مرجان هم که خوب بلد بود نقشش رو، با دیدنش پرید طرفش و بازوش رو گرفت و شروع کرد زنجموره کنه. اون هم یه نگاهی به صورت و بینی خون‌آلودش کرد و اخم‌آلود فرستادش بیرون. اومد سمتم، خون خونم رو می‌خورد. گفتم، میرزا من بی‌تقصیرم، گول اینا رو نخور همه‌ش تله‌ست. خشمگین نگاهم کرد و گفت، خفه شو مرتیکه‌ی هوس باز و دست بالا برد و چنان کشید توی صورتم که صداش تا توی گوشم نفیر کشید. برگشتم طرفش و یقه‌ی لباسش رو گرفتم و دست توی سینه‌ش هلش دادم طرف دیوار و گفتم، احترامت رو دارم چون بزرگتری و من بزرگ‌شده‌ی دست حاج‌مصباحم. جوابت رو نمیدم چون میدونم تو هم فریب اون زن عوضی رو خوردی. حرفم رو قطع کرد و داد زد، خفه شو اسم ناموس من رو به زبون نیار. گفتم تو اگه ناموس‌پرست بودی زودتر از اینها میومدی و برادرزاده‌ت رو خِفت می‌کردی. اون داره با زندگی من و غیرت تو بازی میکنه بفهم مرد! با پوزخند بهم گفت، اونها برات نقشه ریختن و تو‌، تو کنجترین جای خونه‌ی برادرمی؟ هر چی گفتم قبول نکرد و توضیح و توجیه بی‌فایده بود. گفت بریم بالا حاج مصباح رو خبر کنم بیاد ببینه عمری لاف جوونمردی زده و حالا پسرش ناموس دزدی می‌کنه. خلاصه مردم متفرق شدن و دل تو دلم نبود تا حاج‌بابا بیاد. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
رفتم بست نشستم تو امامزاده و زار زدم و گریه کردم.شب تا صبح اونجا موندم حالم خیلی بد بود و نارو خورده بودم.بدجور خفت شده بودم.وقتی اومدم خونه دیدم عزیز هم از حرص و جوش تبداره و حالش بد شده ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 تو زایمان کردی و داشت موعد قرار نزدیک می‌شد و من شده بودم همون گوسفند قربونی که از گله جدا می‌کنن و می‌برن مسلخ. خیلی به هم ریخته بودم. خواب که بودی، میومدم بالای سر تو و بچه ها می‌نشستم و نگاهتون می‌کردم. قلبم تیر می‌کشید. اصلا روی نگاه کردن بهت رو نداشتم. عزیز و حاج‌بابا گریه‌زاری می‌کردن و فاطمه رو ازم برگردونده بود. علی عصبی بود و می‌دیدم که ما بین پذیدش حرف من یا انسی مردد مونده و سرسنگینیش اذیتم می‌کرد. تنها کسی که کمی مراعاتم رو می‌کرد فریبا بود و شاید دچار تردید شده بود و ترحمم می‌کرد. مهلت داشت سر میومد و کاری از دستم بر نمیومد. یه روز که می‌دونستم فریبا خونه‌ی حاج باباست و رضا هم رفته پی سر به هوایی خودش، رفتم خونه‌شون و از خدا نترسیدم و هردوشون رو به باد کتک گرفتم. مرجان گریه می‌کرد و انسی داد و بیداد. دیوونه شده بودم، مدام فریاد می‌کشیدم، می‌کشمتون همونطور که من رو جلوی چشم ‌پدرم کشتید. اونقدر زدم و فحش دادم که خودم خسته شدم. یه وقت به خودم اومدم دیدم هر دو بیحال یه گوشه افتادن و التماس می‌کنن که دیگه بسه. نشستم گفتم، نقشه کشیدین آبروم رو ببرین؟ کار خودتون رو کردین و گفتین بی خیالمون شد؟ رو به مرجان گفتم که عقدت نمی‌کنم، بذار حرفت سر زبونها باشه من زن و بچه‌مو خونه‌کَن بر می‌دارم می‌برم از این جا. تو بمون و بپوس، ببینم دیگه می‌خوای چه جوری زرنگی کنی. حالش دست خودش نبود معصوم. یه دم گریه بودو یه دم خنده. خواستم از در بزنم بیرون که دیدم داره بین گریه می‌گه من دوستت دارم تو با این کارهات داغونم کردی. دوساله دارم همه جوره باهات راه می‌یام. من سه تا خواستگار جواب کردم به خاطر تو. گفتم مگه کور بودی که زن و بچه داشتم. گفت تو من رو ببر تو زندگیت اصلا هر کاری تو بگی اون از کجا میخواد بفهمه که تو با منی، همینجا برام خونه بگیر هفته‌یی یه بار نه ماهی یه بار بهم سر بزن برام کافیه. پوزخندی زدم و بهش گفتم، تو دیوونه‌یی. همین که گفتم من و تو دوتا خط موازیم. به درد هم نمی‌خوریم‌ تو بمون و با نقشه‌ی مادرت بسوز منم ترک وطن می‌کنم. نمی‌تونستم اونجا بمونم، زدم از اون خونه بیرون. از اون روز یک هفته طول کشید و انواع تهدیدها باز شروع شد. گفتن، حرفت رو پخش می‌کنیم تو کل هفت پارچه آبادی و حاج مصباح رو بی‌آبرو می‌کنیم! گفتم از آبروی حاجی چیزی کم‌ نمی‌شه دخترتون میره زیر سوال. گفتن برای زنت پاپوش میذاریم. گفتم زن من اونقدر جنم و جُربزه داره که پاش لنگ دام شما نشه. بشه هم من شوهرشم نمیذارم بدنامش کنید. وقتی دیدن تهدیدهاشون بی‌فایده‌س، سر آخر پیغوم دادن و زندگی فریبا و رضا رو گرو گرفتن. گفتن بی‌طلاق می‌فرستیمش خونه حاج‌مصباح و همه‌جا بدنامی پاش میذاریم. فریبا گریه زاری می‌کرد و حاج بابا و عزیز مستاصل و درمونده نمی‌دونستن پا روی کودوم بوم بذارن. نمی‌دونستن خوشبختی کدوم یکی از بچه هاشون رو به خاطر اون یکی فدا کنن. کلاه رو قاضی کردم گذاشتم سر زانو. دیدم چاره یی نیست حاج بابا یه عمر فاصله بین دو تا قدمش هم حساب شده بوده که آتو نده دست نامرد جماعت. من فدا می‌شم و رد سر خودم زن و بچه‌ی بینوام، تا بیشتر از این کسی آسیب نبینه. فریبا ناراحت بود و عداب وجدان داشت اما کاری ازش برنمی‌اومد. بالاخره رفتم توی خونه‌شون و گفتم ‌قبوله فقط به یه شرط، اینکه صیغه‌ی موقت می‌خونیم . توی چمچاره بودن که سر آخر مرجان خودش صداش رو بلند کرد که قبوله. صیغه‌ی محرمیت رو توی خونه‌ی انسی خوندن و کار تموم. اما نه قم رفتم و نه هیچ جای دیگه. داغون و درمونده، تک و تنها زدم رفتم ییلاق تا اونجا بنشینم تا راه‌حلی برای سیاه‌روزگاریم پیدا کنم و نمی‌دونستم حرف رو اینطور پخش میکنن و باز هم من واموندم و انسی برنده بود. حرفم به نامردی در حق یه دختر بی‌پناه، پخش روستا شد. من رو تو چشم همه که هیچ تو چشم تو هم بد کرد. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin