eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 چاره‌یی نبود و قبول کردم تا به این سفر یک روزه برم. احساس اضطراب شدیدی داشتم و کمی لرزش دل. خشاب قرصهام رو برداشتم و نصف قرص رو بیرون کشیدم و با آب فرو دادم. شاید که اونقدر هیجان داشتم که فکر می‌کردم دوباره دچار اون حمله بشم. شب که عماد برای دیدن بچه‌ها اومد خوشحالی و هیجان زیادی توی نگاه و صورتش موج می‌زد. بی‌تفاوت‌تر از همیشه نگاهش کردم و ظرف میوه رو براش گذاشتم. مستقیم نگاهم کرد و دست روی بازوم گذاشت و گفت: - خیلی خانمی معصوم، اونقدر که حد نداره. سه ساله با همه‌ی نامرادیهام کنار اومدم و حرفهام رو تلنبار دلم کردم تا فقط برای تو بگم. بازوم رو از توی دستش کنار کشیدم و عماد رو با بچه‌ها تنها گذاشتم. علامت سوالی که سه سال سعی در محوش از ذهنم داشتم بزرگ و بزرگتر میشد و من چرا سه سال مقاومت کردم در برابر حرفهاش؟ تموم این سه سال من حس می‌کردم ‌پس زده شدم و غرورم اجازه نمیداد تا پای حرفهای کسی بنشینم که لهم کرده بود. کل اون سه سال حرفهامون از کلمات روزمره بین دوتا غریبه تجاوز نکرده بود و نه که عماد غرق خوشی باشه و نخواد، این من بودم که نخواستم. شاید دایی خرم راست میگفت اون اوایل که عماد من رو لوس کرده. عماد فراتر از یه مرد سنتی روستایی می‌فهمید و محبتهاش خاص بود و یکی دوباری که دایی به خونه‌مون اومده و رفتارش رو میدید به عماد تشر میزد که زن گرفتی یا عروسک؟ داری بد بارش میاری عماد. و عماد آروم و مطمئن نگاهم ‌میکرد و می‌گفت، معصوم همه چی تمومه، من همه‌جوره خواهونشم. بعد از شام با فرخنده سادات و حاج بابا خداحافظی کردم و به خونه‌ی پدرم رفتم. تموم شب رو بیدار بودم و روزهای سخت زندگیم رو یک به یک مرور می‌کردم. دلم شکسته بود و نمی‌دونم چرا نمیشد و نمی‌تونستم به تموم خوبیهای عماد فکر کنم. بزرگنمایی کرده یا بدبین بودم اگر تموم خوبیهاو عشق عماد رو تاثیر گرفته از اون حادثه‌ی تلخ فراموش کرده بودم؟ انصافا، عماد توی اون سه سال و چند ماهِ اول زندگی برای من از هیچ کاری فرو گذار نکرده بود. ولی اون اتفاق تموم صفحه‌ی ذهنم رو سیاه کرد و دچار فراموشی شدم انگار. با صدای اذون صبح توی بسترم نیم‌خیز شدم و آروم به حیاط رفتم تا وضو بگیرم. به اتاق برنگشتم تا بچه‌ها بدخواب نشن و همراه پدر توی ایوون نماز صبحم رو خوندم. سلام نماز رو دادم که چند ضربه به در خورد و عماد آروم صدام زد. سریع آماده شدم و با گفتن خداحافظ آرومی از خونه بیرون رفتم. عماد سر ذوق بود و این از حرکاتش مشهود بود. روی صندلی کنارش نشستم و آروم و سنگین سلام دادم. متبسم ‌نگاهم کرد و گفت: - می‌دونی چقدر هیجان دارم؟ حس می‌کنم برگشتم به چند سال پیش و همون روز دوم عقدمون که از پدر و مادرت دزدیمت و رفتیم‌ اصفهان‌گردی. با دوق به طرفم برگشت و ادامه داد: - یادته چقدر داد وبیداد کردی نگران میشن و من بهت نگفتم با محمد هماهنگم؟ بلند خندید و از صدای خنده‌هاش حال خوبی داشتم. سکوت کردم و چشمهام رو بستم و اون هم دیگه چیزی نگفت و نمی‌دونم‌غوطه‌ور در افکار کی خوابم برد! آفتاب صبحگاهی کم جون و ملایم روی صورتم پهن شده بود، شب قبل فکرم درگیر بود و اصلا خوابم نبرده بود و این چرت نصفه نیمه عجیب چسبید. خودم رو روی صندلی جابجا کردم و از بین چشمهای نیمه باز و نیمه بسته‌م نگاهی به عماد انداختم. خندید و گفت: _ خوب خوابیدی‌ها معصوم! دو ساعته دارم رانندگی می‌کنم و شما در خواب نازی. من رو بگو که می‌خواستم با کی درددل کنم. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin