* #هـــو_العشـــق 🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت131
✍#فاطمـــه_امیــــری_زاده *
یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت.
ــ بیا بخور کمیل
کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت:
ــ نمیخوام
اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت:
ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی
کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت.
امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد.
کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل گذاشت و او را به عقب برگرداند.
ــ کجا داری میری؟
کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود.
پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند:
ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم،زنمو تا جا داشت ترسوند و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد،پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم این مساله رو همین امشب تمومش کنم
اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت :
ــ گوش کن کمیل الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه،شنیدی سردار چی گفت؟تیمور به زنده بودنت شک کرده،اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه
کمیل غرید:
ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟
تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا داشتم جون میدادم،میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه و ازت کمک بخواد ولی تو کاری نکنی نابود میشی؟میفهمی یاسر
میفهمیِ آخر را فریاد زد.
یاسر ،به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت.
می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود،هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند ،اگر او و سردار جلویش را نمی گرفتند از ماشین پیاده می شد و به سراغ تیمور می رفت.
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت131
✍ #میم_مشکات
سیاوش حرفی نزد، تنها دستانش را محکم تر دور راحله گرفت. چقدر منتظر شنیدن این جمله بود. چند لحظه ای که گذشت، بازوهای راحله را گرفت و کمی عقب برد، جوری که صورتش مقابل صورت خودش باشد و گفت:
-قول میدم هیچ وقت نذارم از گفتن این جمله پشیمون بشی
پیشانی راحله را بوسید و ادامه داد:
-اگه امروز نمیدیدمت دیگه دست و دلم به کتاب نمیرفت. سید رو هم خل کرده بودم از بس عنق شده بودم
و بعد با یاد اوری قیافه صادق بیچاره که پیشنهاد داده بود سیاوش برود و "نامزد خانمش" را ببیند و دست از سر سید بردارد که بتواند درس بخواند، خنده اش گرفت.
راحله سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:
-منم همین طور
سیاوش اخمی ساختگی کرد و با لحنی متعجب پرسید:
-مگه شما عنق شدن هم بلدی?
راحله همان طور که سرش پایین بود جواب داد:
-نه،دلتنگی رو میگم...کلافه شده بودم
سیاوش دست برد زیر چانه راحله و صورتش را بالا آورد و با لحنی پر از اشتیاق و مهر، با صدایی آرام گفت:
- پس بذار خوب نگاهت کنم که برا چند روز انرژی بگیرم...
راحله چشمانش را به چشمان دریایی سیاوش دوخت:
- چشم قربان!
سیاوش دستان راحله را کمی فشار داد:
- امروز درس و کتاب تعطیل، بریم بیرون یه دوری بزنیم. پیشنهاد خانم چیه?
-من دوست دارم بریم یه جایی ولی نمیدونم شما دوست داری یا نه!
-کجا?
-بریم آستانه، سید علاء الدین حسین
-چرا بدم بیاد?
-گفتم شاید دلت یه حای تفریحی بخواد!
-دل ما هرچی دل شما بخواد میخواد! البته در دوران نامزدی از این سوسول بازیا داریما! بعد ازدواج از این خبرا نی! من میشم اقای خونه و شما باس بگی چشم!
سیاوش این را گفت، ابروهای مردانه اش را در هم کشید و یکی شان را بالا برد، صدایش را کلفت کرد و ادامه داد:
-اهااای ضعیفه! پس چی شد این پیاز? د بیار اون لامصبواز دهن افتاد این ابگوشت!
و بعد گویا بچه ای در اتاق باشد به گوشه ای خیره شد:
-بچه بتمرگ سر جات اینقد نق نزن... سرمون رفت! اهای زن، بیا این بچه رو ببر بو گندش همه جارو برداشت
راحله غش کرده بود از خنده. سیاوش با همان ابروهای تا به تا شده گفت:
- پاشو آماده شو میخوام ببرمت پابوس اقا. اون موهاتم بپوشون. صدای هر و کر هم نشنوم ها...روتم محکم بگیر...
راحله از بس خندیده بود، چهره اش گلگون شده بود و چشم هایش می درخشید:
-چشم سایه سرمون! هرچی شما بگین! فقط اول اجازه بدین این دکمه پیرهنتون رو که شل شده بدوزم
سیاوش نگاهی به دکمه کرد و گفت:
-دستت درد نکنه..عجب منزل کدبانویی گرفتیم ها! خوش ب حالمان!
و راحله همان طور که داشت میرفت تا نخ و سوزن را بیاورد صدایش در میان خنده هایش گم شد:
-پس پیرهنت رو در بیار تا من بیام!
وقتی برگشت، سیاوش را دید که زیرپوش به تن و پیرهن به دست روی صندلی نشسته است. راحله پیراهن را گرفت و گفت:
- تو که اینقد گرمایی هستی برای چی زیرپوش میپوشی?اونم آستین دار
-بعضی پیرهنا نازکن، نمیشه با رکابی یا بدون زیرپوش پوشیدشون. دوست ندارم بدنم پیدا باشه. حتی لباس جذب هم نمیپوشم، خوشم نمیاد با بدنم جلب توجه کنم... اینم از اثرات رفاقت با سیده دیگه... محجبه مون کرده
و خندید.
سیاوش حق داشت. بدن متناسبش در لباس چسبان جلب توجه میکرد. البته از مدل های کمر باریک و بازو پف دار نبود، ولی هیکلی ماهیچه ای داشت. راحله ساکت بود و همان طور که سرش مشغول دوخت و دوز بود لبخندی دلنشین روی لبش نشست. خوشش آمد از این حیا و ریز بینی سیاوش: مرد با حیا مگر کم نعمتی ست?
دو تا کوک دیگر زد و نخ را چید:
-بفرما! اینم پیرهن شما..ااا این چیه?چرا بازوت کبود شده?
سیاوش پیراهن را گرفت و درحالیکه میپوشیدش گفت:
-وقتی شما اسب میبینی و از ذوق دست مارو فشار میدی همین میشه دیگه
راحله ماتش برد:
-واقعا?
سیاوش رو به اینه کرد تا یقه اش را درست کند. وقتی برگشت راحله را دید که با صورتی مغموم ایستاده بود:
-چی شد منزل جان?
راحله نیم لبخندی به این لحن سیاوش زد:
-دستت.. فکر نمیکردم اینقدر محکم گرفته باشم... چرا چیزی نگفتی
سیاوش اخمی کرد و با همان لحن فیلم فارسی طورش گفت:
-دیگه چی ضعیفه? واسه ما افت داره واسه این چیزا رو ترش کنیم!
و دست راحله را گرفت:
-وا کن اون اخم هارو .. تا من میرم آبی به سرو صورت بزنم تو هم لباستو بپوش تا بریم ...
چقدر راحله این اخم های مهربان را دوست داشت....
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin