eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
949 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهل و ششم: گمانی فوق هر گمان 🍃اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... 🍃وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد... 🍃دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... 🍃توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ... 🍃هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... 🍃اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ... 🍃گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ... 🍃سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ... 🍃مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... 🎯 ادامه دارد... ❣️ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 🌹 ‌* کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید. صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد،با اینکه سمیه خانم کی گله کرد و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ،بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت. بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد. ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته؟ ــ از چی حرف میزنی؟ امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد. ــ این عکسا برای روزی تظاهرات دانشگاه بود،نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن،تو فلشم فیلمو برات گذاشتم،واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما صادقی گفته بود که او را ندیده کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ میدونستم داره دروغ میگه کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد،امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست: ــ میخوای الان چیکار کنی؟ ــ حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟ ــ باشه با صدای گوشی کمیل،کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد: ــ الو دایی ــ کمیل،بشیری پیداشد کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت: ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟ ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی ــ یاعلی کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت: ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه ــ امیدوارم ،میخوای بیام بهات ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن،حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه ــ نگران نباش آماده میشه ــ خداحافظ ــ بسلامت کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت،با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده". پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود، با رسیدن به بیمارستان،سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان ،میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت. ــ سلام،کجاست؟ ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟ محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ بشیری تو کماست..... * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ : خواستگاری راحله آخرین استکان را توی سینی گذاشت، نگاهی به رنگ چایی ها انداخت و رو به معصومه گفت: -خوبه? معصومه سیبش را گاز زد و با شیطنت گفت: -آره، داغ داغه، بریزی روش حسابی میسوزه راحله خنده ریزی کرد و برخلاف همیشه که در این مواقع استرس و اضطراب داشت، کاملا آرام سینی را دست خواهرش داد و همانطور که داشت جادرش رامرتب میکرد تا بتواند سینی را بگیرد گفت: -تو که خیلی هیجان دوست داری چرا آقا حامد خودتون رو نمیسوزونی? معصومه که از این لفظ هم خجالت کشیده بود و هم به نظر می آمد بدش نیامده گفت: -اینجوری نگو، هنوز که چیزی معلوم نیست! چند وقتی بود که بو هایی می آمد... دختر عمه و پسر دایی دلباخته هم شده بودند و قرار بود اقا حامد همین روزها با اسب سفیدش پا پیش بگذارد و عروسش را خوشحال کند. معصومه و حامد یک سال اختلاف سن داشتند و از بچگی با هم بزرگ شده بودند... درست است که تقید به امور مذهبی رابطه آنها را از یک سنی کمرنگ تر از بچگی کرده بود اما دوست داشتنشان را تغییر نداده بود. و حالا، اقا حامد که از شر کنکور راحت شده بود قرار بود اسبش را زین کند و معصومه هم پای کتاب ها به جای تست زدن خیال میبافت... راحله میخواست جوابش را بدهد که صدای مادر که امر به آوردن جای میکرد مانع شد. سینی را از دست خواهرش گرفت، گونه سرخ اش را بوسید و آرام به طرف پذیرایی رفت. ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin