#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد
❥••●❥●••❥
و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»
💠 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان میداد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»
💠 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد :«همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم ایران، ولی نشد.»
و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»
💠 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣️•❖•◇•❖•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_هشتاد
با عجله رفتم اتاقش.
_آقای دکتر خانمم چش شده؟چه اتفاقی افتاده خواهش میکنم بگین.
_اول شما بشینین آروم باشین تا خدمتتون عرض کنم.
نشستم و منتظر شدم حرف بزنه.
_ببینین خانم شما دچار بیماری قلبی بودن. الانم حمله خفیفی بهشون وارد شده و متاسفانه سکته کردن. اما خفیف..
_یعنی چی آقای دکتر؟ الان حالش خوبه؟
_حال خانمتون خوبه اما نه زیاد. باید مدتی تحت درمان و نظر ما باشن تا حالشون بهتر بشه.
_تو ای سی یو؟
_بله.
_اونوقت..حالش خوب میشه؟
_بله بهتر میشن اگه خدا بخواد.الانم از دست شما جز دعا کاری ساخته نیست.
_بچه اش چی؟ نمیتونم بیارمش اینجا؟
_نخیر آقا بهتره فرزندتون رو مدتی جایی بزارین تا همسرتون شرایط بهتری پیدا کنن.
رفتم تو فکر. زهرا ناراحتی قلبی داشته و به من چیزی نگفته.
_متاسفانه از اونجایی که پیداست خانمتون راجب به ناراحتی قلبیشون چیزی به شما نگفتن.
سرمو تکون دادم و بلند شدم.
_ممنون دکتر بااجازتون.
از اتاقش بیرون رفتم و رو صندلی نزدیکی نشستم.
خیلی حالم خراب بود. واقعا نمیدونستم با این من قدر نشناس چیکار کنم؟
دلم میخواست زهرا انقدر کتکم میزد تا اینکه موضوع به این مهمی رو ازم پنهون میکرد.
کم کم همه باخبر شدن و میومدن عیادت. زهرا یکبار به هوش اومده بود ولی نذاشتن من باهاش حرف بزنم.
دیدار هام خلاصه میشد به یک شیشه بزرگی که بین من و زهرا کشیده شده بود.
محدثه پیش زندایی موند و منم صبح تا شب که سرکار بودم، شبا میومدم بیمارستان و رو صندلی خوابم میبرد.
خیلی روزای سختی بود به علاوه اینکه حق دیدن زهرا رو هم نداشتم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin