•• 🍃🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت ۱۵۱
🥀🥀🥀🥀
_ باشه فقط بگو کجا بیام ؟
محمد _ خیلی خوب پس یادداشت کن ..
_ نمیتونم دارم رانندگی میکنم ..
بگو یادم میمونه ..
_ باشه پس بیا به ...
یک مرتبه یک ماشین با سرعت خیلی زیاد در حالی که ویراژ میداد
اومد جلوی ماشین که کنترل ماشین از دستم خارج شد
به سمت ماشین بغل دستیم
روانه شدم
با وحشتی که داشتم سریع کنترل ماشین به دست گرفتم و از برخورد به ماشین بغل دستیم ممانعت کردم
ماشین به گوشه خیابون هدایت کردم بعد از پارک ماشین
سرمو روی فرمان ماشین گذاشتم و مدام نفس عمیق می کشیدم ...
یک مرتبه متوجه شدم من داشتم با محمد صحبت میکردم ..
دور و برمو نگاه کردم و دیدم گوشی پایین صندلی شاگرد دیدم
که داغون شده بود و هر تکه اش جایی افتاده بود ..
جسد گوشیمو برداشتم بعد از سر هم کردنش...
روشنش کردم و با محمد تماس گرفتم. ..
ادامه _ دارد
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
💫💫💫💫💫💫💫💫
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت ۱۵۱ 🥀🥀🥀🥀 _ باشه
•• 🍃🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت ۱۵۲
🥀🥀🥀🥀
_ الو امیر حالت خوبه یهو یه صدا اومد و گوشی قطع شد بعد خاموش شد
تو حالت خوبه اتفاقی افتاده ؟؟
_ ببخشید محمد جان نه چیز خاصی نشد به خیر گذشت ...
محمد جان ادرس بگو که حرکت کنم ..؟!
_ باشه پس بیا بیمارستان ....
_ وایسا ببینم بیمارستان چرا چی شده .. ؟؟
_ چیز خاصی نیست که داداش جان !!
_ محمد حتما باید جونمو بگیری میگم بیمارستان برای چی اخه ؟؟
_ امیر جان بیا اینجا خودت میفهمی چیز خاصی نیست که هول میکنی ..
_ اما اخه محمد ..؟؟
_ امیر منتظرم یا علی ..
بعدهم گوشی قطع کرد ...
چند دقیقه مبهوت به گوشی نگاه کردم بعد یک مرتبه با درک موقعیت سریع ماشین و روشن کردم و رفتم سمت بیمارستان ...
سریع ماشین پارک کردم دویدم سمت پذیرش ..
خواستم سوال کنم
اما من که چیزی نمیدونم
با محمد تماس گرفتم و گفتم محمد من الان بیمارستانم کجا بیام .. ؟؟
_ بیا اتاق ۲۱۸ اونجام ..
_ اومدم ..
تلفن قطع کردم و سریع رفتم به اتاق ۲۱۸
در اتاق که باز کردم محمد رو دیدم که روی تخت خوابیده بود ..
ادامه دارد
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت ۱۵۲ 🥀🥀🥀🥀 _ الو
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت ۱۵۳
🥀🥀🥀🥀
در اتاق باز کردم
محمد رو دیدم که روی تخت خوابیده بود ..
کتف سمت چپش باندپیچی بود و به گردنش اویزون
نگاهش به سمت پنجره بود ..
چشمهام گرد شد و با بهت گفتم :
_ محمد ...؟؟
محمد برگشت سمت من
کمی خودشو بالا کشید صورتش از درد جمع شد
سریع به سمتش رفتم و کمکش کردم که به تخت تکیه بده بالشت پشت کمرش گذاشتم
بعد مقداری تخت بالا اوردم تا راحت باشه
صندلی کشیدم کنار تخت و نشستم روبروی محمد ..
_ محمد چه قیافیه ایه برا خودت درست کردی اخه .. ؟
دستت چی شده ؟
چرا از اول خبر ندادی ؟
_ امیر جان یک نفس بگیر برادر من ...
سلام خوش امدی منم خوبم
_ ببخشید سلام
اصلا تو رو اینجوری دیدم سلام یادم رفت ...
خب بگو چی شد دیگه ؟؟
_ باشه داداش فقط قبلش بی زحمت یه لیوان اب به من میدی ؟
شرمندتم داداش ..
_ محمد
ما از این حرفها داشتیم با هم ..
الان میارم برات ..
بلند شدم بطری اب معدنی باز کردم لیوان ابی ریختم و به دست محمد دادم ..
_ ممنون داداش دستت درد نکنه ..
بعد از خوردن اب زیر لب سلام بر حسینی گفت
_ بشین امیر جان که قضیه اش مفصله تا برات تعریف کنم ..
_ من تا دلت بخواد وقت دارم ...
_ خب امیر جان ...
ادامه_دارد
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت ۱۵۳ 🥀🥀🥀🥀 در اتاق
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت ۱۵۴
🥀🥀🥀🥀
بشین امیر جان که قضیه اش مفصله تا برات تعریف کنم ..
_ من تا دلت بخواد وقت دارم..
_ خب امیر جان ..
حدود دو هفته پیش بود که...
پس از آزادسازی بیجی
– 210 کیلومتری شمال بغداد –
داوطلب برای کشف و خنثیسازی بمبهای کارگذاشته داعش
در منازل مسکونی شهر به بیجی
برای پاکسازی منطقه به همراه چند تا از بچه ها عازم شدیم ..
اولش که خیلی خب داشتیم پیش میرفتیم..
تله ها انتحاری و انفجاری منهدم میکردیم ..
نیروهای عراقی در این محور تونسته بودند
دهها بمب و تله انفجاری را خنثی کنند و ..
همچنین چند پایگاه هسته های خاموش گروه تروریستی داعش را منهدم کردند ..
تامین امنیت مسیر ارتباطی مرکز به شمال
(بغداد - بلد- سامرا - تکریت- بیجی - شرقاط)
در دستور کار قرار گرفت
از حومه شهر بیجی در شمال استان صلاح الدین خبر این بود که..
نیروهای ارتش و بسیج مردمی عراق در یک ماه گذشته موفق شده بودند ۵ هزار بمب و تله انفجاری را کشف،
خنثی و منهدم کنند.
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت ۱۵۴ 🥀🥀🥀🥀 بشین ام
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت ۱۵۵
🥀🥀🥀🥀
.....
_در حومه منطقه «شرقاط»
گروهی از تروریست های داعشی
حملاتی علیه نیروهای بسیج مردمی در منطقه «السدیره» برای قطع ارتباط مسیر ارتباطی بغداد - موصل انجام دادند ..
اما نیروهای بسیج به خوبی توانستند تحرکات تروریست ها را در این محور متوجه شوند
و با واکنش قاطع توانستند حملات آنان را در این محور خنثی و دفع کنند
در این درگیری خیلی از تروریست ها کشته و زخمی شدند.
ولی
۴ تن از نیروهای بسیج مردمی هم به شهادت رسیدند
و من و چند تا از بچه های دیگه هم زخمی شدیم ..
به محض رسیدن به بیمارستان هم بردنم اتاق عمل
و بعد از چند روز که وضعیتم تصبیت شد اعزام شدم بیمارستان تهران ..
یکمم که حالم بهتر شد به تو خبر دادم ...
خب حالا نوبت توعه امیر تعریف کن چی شد این مدته ..؟!
_ صبر کن چقدر تند میری داداش محمد.
به همین سادگی الان خوبی به جز کتفت زخم دیگه هم داری ...؟!
_ زخم که نه فقط کمی خراش و کوفتگی ..
_ خب اخه مرد مؤمن چرا از اول خبر ندادی به ما ؟!
_ نمی خواستم نگرانتون کنم خب ..
_ وای محمد من چی بهت بگم اخه .. ؟
_ هیچی نمی خواد بگی ..
تعریف کن ببینم چکار کردین توی این مدت ؟!
_ حالا میگم بهت
اول بگو عزیز و فاطمه خبر دارن الان تهرانی ؟!
_ راستش نه نخواستم من توی این وضعیت ببینند و نگران بشن
باهاشون تلفنی صحبت کردم
چند روز دیگه هم که مرخص می شدم میرم خونه ..
_ محمد میدونی خیلی یک دنده ای بزار به عزیز خبر بدم !!
_ باشه حالا ..
فعلا بگو چی شده چکار کردین .؟!
شروع کردم از اتفاقات این مدت برای محمد حرف زدن ...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•• 🌿🌸
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت ۱۵۵ 🥀🥀🥀🥀 .....
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت ۱۵۶
🥀🥀🥀
شروع کردم از اتفاقات و ماجراهای این مدت برای محمد حرف زدن ...
_ خلاصه اقا محمد ما با بچه ها اردوی جهادی بودیم که منو دوباره کشوندی توی این شهر پر از دود و الودگی ...
_ واقعا ببخش داداش اصلا خبر نداشتم ..
_ نه داداش اصلا مهم نیست فقط بهت بگم که منو از نگرانی دق دادی تا اینجا کشوندی ..
حالا اون خبری که میگفتی چی بود .. ؟!
_ خب اول اینکه می خواستم افتخار دیدن من اول نصیبت بشه ..
_ وای داداش محمد ما رو ..
ببین رفتی اومدی راه افتادیاا رضا و مهران کم بودن داداش محمدمونم اضافه شد ...
_ خب دیگه ما اینیم اخوی
حالا
دور از شوخی امیر جان
هنوز نظرت راجع به رفتن سوریه جدیه ؟!
_ اره دارم لحظه شماری میکنم ..
_ خب پس مژدگونی منو بده !!
شوکه شدم نفهمیدم چی شد سریع به حالت نیم خیر بلند شدم و گفتم :
محمد بگو جان امیر درست شد ؟!
_ جان امیر درست شد ..
_ ببین محمد سر به سرم بزاری دلخور میشم هااا
گفته باشم ..؟!
_ اخه برادر من در مورد این مسئله من میام با تو شوخی کنم !!
از روی شوق نفهمیدم چی شد از شادی بلند شدم داخل اتاق دور میزدم با صدای بلند خدا رو شکر میکردم که ..
درب اتاق باز شد یک پرستار با اخمهای در هم وارد شد و گفت ؛
چه خبرتونه اقا رعایت کتین اینجا بیمارستانه ..
بعد در حالی که درب اتاق میبست ..شنیدم که زیر لب میگفت ..
_ واقعا که مردم چه بی نزاکت شدن موقعیت اطرافشون درک نمیکنند
که درب اتاق بسته شد و دیگه نفهمیدم ...
بعد از چند ثانیه لبخند بزرگی زدم و رفتم سمت محمد و محکم بغلش کردم که ..
_ ای ای امیر ..
امیر دستم ..
شرمنده رهاش کردم و گفتم _ واقعا ببخش نمیفهمم از خوشحالی چکار می کنم . !!
_ بله اینکه کاملا واضحه برادر من ..
_ وای محمد من هنوز باورم نمیشه ..
یکدفعه یاد مهران افتادم برگشتم سمت محمد و گفتم
راستی مهران چی ؟؟
_ خب برادر من شما با هم بودین دیگه ..
اصلا نفهمیدم چی شد یک مرتبه بغض نشست توی گلوم و اشکم جاری شد ...
_وای محمد بهترین خبر عمرمو بهم دادی میدونی ؟؟
خیلی اقایی .. تکی به مولا
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•• 🌿🌸
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت ۱۵۷
🥀🥀🥀
بعد از ابراز خوشحالی زیاد و صحبت با محمد و تاکید به اینکه حتما به مادر جون میگم خداحافظی کردم ..
از بیمارستان خارج شدم و رفتم سمت خونه محمد .
بعد از پارک ماشین پیاده شدم و زنگ و فشار دادم که بعد از چند لحظه صدای فاطمه به گوش رسید :
_ بله ..؟!
_ فاطمه جان عمو امیرم درو باز میکنی ؟!
صدای دویدن و ساییده شدن کفش هاشو به روی کف حیاط شنیدم و بعد از چند لحظه درب و باز شد و صورت خندون فاطمه نمایان ..
_ سلااام عمو امیر ..
_ سلام فاطمه خانم خوبی عمو ؟
_ من خوبم .. شما خوبین؟
_ منم خوبم خانم کوچولو ..
فاطمه جان عزیز هست ؟
_ اره عمو بیا داخل ..
بعد همینطور که صداش بلند می کرد دوید داخل ..
_ عزیز جون ... عزیز جون ..
عمو امیر اومده ..
رفتم داخل و صدای ضعیف عزیز خانم شنیدم که می گفت ...
_ خوش اومده عزیز دلم.. تعارف کردی بیان داخل ؟
_ اره عزیزجون گفتم ..
رفتم داخل و صدامو بلند کردم و گفتم :
_سلام عزیز جون مهمون نمی خواین ؟
_ سلام مادر خوش اومدی بیا که مهمون حبیب خداست..
_ ممنون شرمنده دیگه مزاحم شدم ..
_ نگو پسرم بیا ..
خلاصه بعد از احوالپرسی و حرفهای متفرقه رفتم سر اصل مطلب ..
_ راستش عزیز جون اومدم یه خبر بهتون بدم ..!
_ خیر باشه مادر .
خبرت چیه ؟؟
یکم من من کردم و بعد از کلی این دست و اون دست کردن دلمو زدم به دریا و گفتم :
راستش مادر جون چطور بگم از محمد خبر دارم براتون ..
_ یا فاطمه الزهرا س
محمدم چی شده ؟
_ سریع بلند شدم رفتم جلوی مادر جون روی زانوهام نشستم و گفتم :
نه نه عزیز جون چیزی نشده که هول نکنین
خوش خبرم ..
اومدم بگم محمد چند روز دیگه میاد ..
ادامه دارد
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
💫💫💫💫💫💫💫💫
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت ۱۵۷ 🥀🥀🥀 بعد از
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت ۱۵۸
🥀🥀🥀
_ یا فاطمه الزهرا س
محمدم چی شده ؟!
سریع بلند شدم و رفتم جلوی مادر جون روی زانو هام نشستم و گفتم :
_ نه نه عزیزجون چیزی نشده که
هول نکنین ..خوش خبرم ..
اومدم بگم محمد چند روز دیگه میاد ...
مادر جون نفس عمیقی کشید بعد دستهاشو باز کرد رو به اسمان و زیر لب گفت :
خدا رو شکر
خدا رو شکر که محمدم سالمه ..
بعد در حالی که چشمهاش از خوشحالی برق میزد به من نگاه کرد و گفت :
راست میگی مادر که محمدم داره میاد ؟!
_ اره عزیز امروز باهاش صحبت کردم گفت تا چند روز دیگه میاد ..
_ حالش خوب بود ؟
_ اره خیلی خوب بود
از شما هم پرسید گفت سلام برسونم بهتون ..
_ سلامت باشه مادر
.. ولی چرا خودش با من تماس نگرفت بگه میاد ؟!
یه لحظه موندم چی بگم ..
اما سریع فکرمو متمرکز کردم و گفتم ؛
راستش با من کار داشت منم خیلی بهش اصرار کردم بهم گفت
گفت می خواد بهتون زنگ بزنه اما من زرنگی کردم که این خبرو من بهتون بدم و ازتون مژدگونی بگیرم ..
_ خدا سلامتی بهت بده پسرم همیشه خوش خبر باشی ..
_ ممنونم عزیز جون ..
بعد از یک ساعتی هم صحبتی با عزیز و فاطمه خداحافظی کردم
رفتم گلزار شهدا ..
اخه به مرادم رسیده بودم نامردی بود نمیرفتم پیش اقا مصطفی ..
خدا روشکر تعداد کمی برای زیارت قبور شهدا اومده بودن موقعیت خیلی خوبی بود تا حسابی با اقا مصطفی خلوت کنم ..
کنار قبر شهید نشستم و زانوهامو در اغوش گرفتم و شروع کردم درد و دل کردن .. بعد از مدتی به خودم اومدم که صورتم از اشک خیس شده بوده ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•• 🌿🌸
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت ۱۵۸ 🥀🥀🥀 _ یا
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت ۱۵۹
🥀🥀🥀
کنار قبر شهید نشستم و زانوهامو در اغوش گرفتم و شروع کردم درد و دل کردن...
بعد از مدتی به خودم اومدم که صورتم از اشک خیس شده بود ...
خندیدم و گفتم :
اقا مصطفی اشک ما رو هم در اوردی که شما ..
خلاصه که خیلی اقایی کارم جور شد منم رفتنی شدم ..
دعام کن سر بلند بشم ...
_ خب اگه اجازه بدین من دیگه برم اقا مصطفی دعا یادتون نره .. یا علی
بعد از گلزار رفتم شرکت پیش بابا و خبرو بهش دادم اولش یکم ناراحت شد اما وقتی خوشحالی و ذوق منو دید قبول کرد
ناراحتیش یادش رفت ..
🌸🌸🌸
چند روزی گذشت و هر روز پیش محمد بودم کم کم حالش رو به بهبودی بود و فردا قرار مرخص بشه ..
از بیمارستان خارجشدم که برم پیش علی
که تلفنم زنگ خورد
به صفحه تلفنم نگاه کردم که اسم مهران در حال چشمک زدن بود .
دکمه وصل تماس لمس کردم و ارتباط برقرار شد ..
_ سلام اقا مهران خوبی داداش ؟!
_ سلام اقا امیر بی معرفت
از احوال پرسی های این مدته شما ؟
خوبی داداش ؟!
_ ممنون . حالا چرا بی معرفت ؟!
_ امیر واقعا نمیدونی اخه چی بگم بهت من ؟
_ چی شده مگه ؟
_ اخه مرد مومن یهو رفتی به کسی هم چیزی نگفتی
منم که برگ چغندر
تماسم نگرفتی اخه
نگفتی نگران میشیم به هزار زحمت تونستم الان باهات تماس بگیرم
_ شرمندتم داداش در گیر بچه ها بودم اصلا یادم رفت بهت خبر بدم
_ خیلی ممنون از لطفت من به چشمت نیومدم دیگه باشه
راستی گفتی بچه ها ؟!
کدوم بچه ها ؟!
_ ببخش دیگه داداش
اره محمد و علی
_ محمد 😳 !!!
محمد مگه تهرانه ؟
_ اره چند روزی هست اومده زنگ زد کارم داشت منم برای همین بدون خبر سریع برگشتم ..
_ اتفاقی افتاده ؟
_نه چیزی نیست
شما کی میاین ؟
_ خدا رو شکر کار ها تموم شدن فردا حرکت می کنیم
_ باشه پس منتظرم ..
_ ممنون امیر
راستی به محمد هم سلام برسون
منم برم به بچه ها بگم محمد اومده ..
_ باشه رسیدی خبر بده باهات یه کاری دارم
_باشه پس فعلا یا علی
_ فعلا علی یارت
تلفن قطع کردم حرکت کردم که برم پیش علی
خدا رو شکر بهتر بود و چند روز دیگه گچ پاش رو باز میکرد ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•• 🌿🌸
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت ۱۵۹ 🥀🥀🥀 کنار
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت ۱۶۰
🥀🥀🥀🥀
رسیدم خونه علی..
زنگ درو به صدا در اوردم و منتظر شدم که بعد از چند لحظه صدای خاله به گوشم رسید ..
_کیه ؟
لبخندی زدم و گفتم
خاله جونم مزاحم نمی خواین ؟!
در همین زمان درب اهنی توسط خاله باز شد و بعد از دیدن من لبخندی زد و گفت :
_ مزاحم چیه عزیز تو پسر خودمی اینجا خونه خودته بیا داخل پسرم بیا ..
_ چشم شما بفرمایید منم اومدم ..
خاله رفت و منم بعد از برداشتن میوه هایی که خریده بودم قفل ماشین فعال کردم و رفتم داخل و با پام درب و بستم ..
_ اهای صاحبخونه کجایی چه استقبالی گرمی شرمنده کردین .. !!
رسیدم جلوی اشپزخانه و میوه ها رو روی اپن گذاشتم و برگشتم ..
علی دیدم که جلوی شومینه نشسته بود و پاهاش دراز کرده بود ..
_ سلام داداش شرمندتم به خدا وضع منو که میبینی به خدا ببخش وگرنه میشناسی که منو ..؟!
_ سلام اقا علی ..
بله که می شناسم .. برای همین هم شوخی میکنم باهات ..
حالا چه خبر پهلوون . هنوز رو پا نشدی ؟!
علی با ناراحتی سرش انداخت پایین و گفت :
_ میبینی که..
نمیدونم با این مدت شرمندگی چکار کنم همه زحمت های ما افتاد گردن تو ..
از روی مامانم و ابجی هم شرمندم ..
مامان که با وضعیت قلبش
زهرا هم با درساش
بار شدم رو شونه هاشون
تو هم که دیگه جای خود داری..
_ علی واقعا این حرفها از تو بعیده ..
یعنی انقدر نامردم که رفیقمو تنها بزارم ..
اصلا. میدونی من برای خاله جونم که کم از مامانم نداره کار انجام دادم نه برای شما
پس خواهشا عذاب وحدان منو نداشته باش شما ..
علی خندید و دستهاش رو بلند کرد و گفت :
اقا ما تسلیم نبند به رگبار ما رو ..
بیا بشین اینجا ببینم چه خبر ؟!
با یاداوری خبری که می خواستم بهش بدم با ذوق رفتم کنارش نشستم ..
_ اخ علی
انقدر الان خوشحالم که نگو ..
_ بگو کبکت خروس میخونه برادر من .. ؟
_ این که هنوز یک سومشه بهترین اتفاق زندگیم داره رخ میده ..
محمد خبر داد بهم کارهای رفتنم جور شده خلاصه داداش رفتنی شدم ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•• 🌿🌸
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت ۱۶۰ 🥀🥀🥀🥀 رسیدم
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت ۱۶۱
🥀🥀🥀🥀
صبح فردا
مشغول پرونده های شرکت بودم و با دقت داشتم یکی از بندهای قرار داد بررسی میکردم ..
که یکدفعه درب اتاق بی هوا باز شد و محکم با دیوار برخورد کرد ..
عصبی سرمو اوردم بالا که ببینم چه کسی چنین جراتی داشته اینطور وارد اتاقم بشه
که دیدم بلههه ...
اقا مهران با لبی خندون که تمام ۳۲ تا دندانهاش معلوم بود جلوم ایستاده ..
پوفی کشیدم و بلند شدم ..
_ باز دوباره روز از نو روزی از نو ...
اولا سلام ، دوما
چند روز نبودی اصلا ارامش داشتم برادر من ..
قبض روح شدم چه نوع وارد شدنیه اخه ..؟؟!!
مگه نگفتم صد بار اول در بزن بعد بیا .. شاید کسی داخل اتاقم باشه خب ..؟!
دیدم مهران چشمهاشو ریز کرد و با لبخند بدجنسی بهم خیره شد و گفت :
_ ایضا منم اولا علیک السلام دوما
_ خوشم باشه اقا رو ..
ببینم من نبودم خبری شده
نکنه بادا بادا مبارکااا ..
نامرد یعنی نباید به من میگفتی ؟!
در حالی که مهران حرف میزد رسیده بودم رو به روش و گفتم :
_ حالا بیخیال بحث اول بیا بغلم که دلم برای همین بحث هاتم تنگ شده بود ..
مهران با دو قدم خودشو بهم رسوند و همدیگر در اغوش گرفتیم ..
_ خوبی رفیق .. نبودنت خیلی تو چشمم بود
مهران اهی کشید و گفت :
امیر خیلی دلم برات تنگ شده بود .. از اول دبیرستان تا الان این همه از هم دور نبودیم. ..
این مدت خیلی کلافه بودم همش دلم بهانه ات رو میگرفت ..
از هم جدا شدیم و دستامو رو شونه های مهران گذاشتم و نگاهم داخل صورتش به کاوش پرداخت ..
_ مهران تو برام مثل برادر نداشتمی دیگه جایی بدون من نرو .. نمیتونم تحمل کنم
این چند روز انقدر خودمو درگیر کار کردم تا نبودنت رو حس نکنم اما بازم نتونستم ..
مهران باز زد کانال خودش و مشت محکمی فرو کرد توی پهلوم و گفت :
اه اه جمع کن خودتو پسر گنده ..
همچین ابراز احساسات میکنه انگار نامزدشم ..
بزار بیام بشینم خب.. !!
بعد در حالی که به سمت مبل های راحتی میرفت گفت :
خسته و کوفته از راه رسیدم به جای اینکه یه لیوان ابی ، اب پرتقالی بده دستم ابراز احساسات میکنه ..
والا رفیقم رفیقای قدیم ..
نگاه چپ چپی بهش انداختم و با لبخند گفتم :
مهران یعنی واقعا لیاقت نداری این همه حرف زدم با ذوق ولی ..
دلم برای همین کارات تنگ شده بود ..
رفتم سمت میزم و بعد از سفارش قهوه و کیک جلوی مهران نشستم و گفتم ؛
خب داداش چه خبر چه کردین ؟!
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•• 🌿🌸
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت ۱۶۱ 🥀🥀🥀🥀 صبح فردا
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت ۱۶۲
🥀🥀🥀🥀
... رفتم سمت میزم و بعد از سفارش قهوه و کیک جلوی مهران نشستم و گفتم :
_ خب داداش چه خبر چه کردین ؟!
_ خبر که سلامتی ..
از کارم هیچی دیگه مدرسه روستا رو تعمیر کردیم یک اتاق هم درست کردیم برای خانه بهداشت روستا ..
اخ امیر بچه های روستا رو بگو چقدر خوشحال شدن یعنی عشق کردم باهاشون
یک پسر بود ..
«مرتضی » یعنی اقا بود این پسر از بس با ادب و کاری بود از مرام و معرفتش که نگم برات تمام این مدت پا به پای بچه ها می اومد با شیرین زبونی هایی هم که می کرد بچه ها بیشتر نیرو میگرفتن ..
بهش عادت کرده بودم تو این مدته روز اخری اصلا دلم نمی خواست از مرتضی خداحافظی کنم ...
تقه ای به در اتاق خورد و چند لحظه بعد خانم محمدی وارد شد ..
مهران سرش رو بالا اورد و بعد از دیدن خانم محمدی گفت :
_ سلااام خانم محمدی خسته نباشید .. خوب هستین ..؟
ما رو نمیبینین خوش هستین ؟
_ نه اقامهران این چه حرفیه نبودتون خیلی تو چشمه ..
جای خالیتون تو شرکت واقعا حس میشه ..
_ عه خوبه پس در نبودم به یادم هستین ..
خانم محمدی لبخندی زد و گفت :
_ بله همینطوره
لبخندمو خوردم و رو کردم سمت خانم محمدی و گفتم :
_ راستش خانم محمدی امروز دیگه به کاری نمیرسم تا چند دقیقه دیگه باید برم جایی ..
بلند شدم و پرونده های اماده شده برداشتم و گرفتم سمت خانم محمدی و ادامه دادم ..:
_ این پروند ها ها رو لطفا طبقه بندی کنید ...
و اینکه اگر کارهای امروزتون سنگین نیست میتونید زودتر برید ..
_ ممنون اقای مهندس
چشم حتما رسیدگی میشه
پس اگر اجازه بدین من مرخص بشم ..
_ اختیار دارید بفرمایید ...
بعد از رفتن خانم محمدی
مهران چشم هاشو دوخت به من و گفت :
ببینم کجا قراره بری که من بی خبرم ؟!
باز تنها تنها داری چکار میکنی ؟!
_ کاری نمی کنم که اکر امون بدی بهت میگم نمیذاری که !!
_ خب الان بهت وقت میدم بگو ...
_ امروز علی باید گچ پاشو باز کنه باید بریم دنبالش بعد از اونطرفم محمد مرخص میشه من باید برم کارهاشو انجام بدم چون کسی خبر نداره ...
مهران چشمهاشو از تعجب گرد کرد و گفت :
_ یعنی عزیز جون هم خبر نداره ..؟؟!!
_ نه عزیز هم خبر نداره ..
حالا زود باش کیک و قهوه اتو بخور که زود بریم ..
_ باشه ..
بعد از چند دقیقه که مهران بلند شد منم کت و سوییچ ماشین برداشتم و با هم از شرکت خارج شدیم ..
#ادامه_دارد
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•• 🌿🌸