🌼🌼🌼
✅ امام حسن عسکری علیه السلام
چه زشت است در مؤمن خواسته اى باشد كه او را به خوارى كشاند. ...
📕 غرر الحكم ، حدیث 3295
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
🔴 #فریب یک دختر از شاگرد لوازم تحریری🔴
💠دختر 15 ساله ای که به همراه پدرش برای شکایت از جوان لوازم تحریر فروش وارد کلانتری شده بود با بیان این که هنوز از شدت وحشت لحظه ای که در دام جوان شیطان صفت افتادم به خود می لرزم، اشک ریزان به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: از ابتدای امسال با چند دختر از همکلاسی هایم دوست شده بودم که افکاری متفاوت تر از من داشتند آن ها دوستی با جنس مخالف را موضوعی عادی و طبیعی جلوه می دادند و مرا که دختری سر به زیر و محجبه بودم عقب افتاده خطاب می کردند.
💠آنها که در فضای مجازی گروه دوستی به راه انداخته بودند مرا دختری بی عرضه می خواندند که نمی توانم زیبایی و جذابیت ظاهری داشته باشم چرا که نمی توانم توجه پسری را به خودم جلب کنم. آن ها آنقدر مرا مسخره می کردند و با نیش و کنایه هایشان آزارم می دادند که تصمیم گرفتم جایگاه خودم را در گروه دوستی آن ها پیدا کنم به همین دلیل چادر را کنار گذاشتم و دوستانم را به منزلمان دعوت کردم تا زیبایی هایم را به رخ آن ها بکشم.
💠اما آن روز وقتی دوستانم از منزل ما رفتند پدر و مادرم با دیدن رفتارها و نوع پوشش آن ها، مرا از دوستی با همکلاسی هایم نهی کردند و به نصیحتم پرداختند که نباید با چنین دخترانی رفت و آمد کنم اما من که تحت تاثیر حرف های دوستانم دچار نوعی لجبازی کودکانه و تقلید کورکورانه شده بودم با بی احترامی پاسخ پدر و مادرم را دادم که می خواهم حداقل در انتخاب دوست آزاد باشم به طوری که چند هفته با پدرم قهر کردم. بعد از آن ماجرا بود که تصمیم گرفتم دوست پسری پیدا کنم تا وقتی همکلاسی هایم از روابط نامتعارفشان با جنس مخالف سخن می گویند من مثل همیشه سکوت نکنم و در برابر آن ها کم نیاورم.
💠در اطراف مدرسه ما فروشگاه لوازم تحریری بود که گاهی برای خرید به آن جا می رفتم و با ابراز محبت های شاگرد فروشنده روبه رو می شدم. این موضوع برایم بسیار خوشایند بود چرا که دیگر می توانستم نزد دوستانم پز بدهم و او را به عنوان دوست پسرم معرفی کنم!
💠با آن که مادرم هر روز بعداز تعطیلی مدرسه به دنبالم می آمد و مرا تا منزل همراهی می کرد ولی آن روز قرار شد خودم به تنهایی بازگردم چرا که مادرم گفته بود می خواهد خواهرم را نزد پزشک ببرد. من هم که خوشحال شده بودم بعد از تعطیلی مدرسه از فرصت سوءاستفاده کردم و برای دیدار «اتابک» به مغازه اش رفتم. او که از دیدنم ابراز شادمانی می کرد از من خواست پشت پیشخوان بروم تا راحت تر درباره آینده با یکدیگر صحبت کنیم.
💠من هم که با تلقین دوستانم این گونه روابط را «مد» می دانستم وارد مغازه شدم و او به بهانه این که کسی مزاحم گفت وگوی مان نشود در مغازه را قفل کرد و سپس با یکی از دوستانش تلفنی تماس گرفت و در حالی که او را به مغازه اش دعوت می کرد، گفت: دختری را به دام انداخته است و او هم می تواند به مغازه بیاید. وقتی فهمیدم در چه مخمصه شومی گیر افتاده ام. جیغ کشیدم و گریه کردم اما او مرا به پستوی مغازه اش هل داد که پایم آسیب دید.
💠در همین گیرودار صدای شکستن شیشه های مغازه بلند شد و اتابک هراسان خودش را به بیرون از مغازه رساند من هم بلافاصله برخاستم و پدرم را دیدم که با دستان خون آلودش با اتابک درگیر شده است، با دیدن او قوت قلب گرفتم و گریه کنان پدرم را به آغوش کشیدم تا مرا به خاطر این اشتباه هولناک ببخشد چرا که پدرم نگرانم شده بود و در آخرین دقایق تعطیلی خودش را به نزدیکی مدرسه رسانده و از دور مرا دیده بود که وارد مغازه شدم و ...
حالا هم در حالی از نگاه کردن به چشمان پدرم شرم دارم که کاش همان روز اول نصیحت هایش را می پذیرفتم. شایان ذکر است، به دستور سروان محمد ولیان (رئیس کلانتری پنجتن) رسیدگی به این پرونده در دستور کار ماموران دایره اطلاعات کلانتری قرار گرفت
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
بعضےﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ:
ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖﭘﺎڪ ﺑﺎشه،کافیه
نماز هم نخوندی نخون،
روزه هم نگرفتے نگیر
به نامحرم نگاهکردے اشکال نداره
فقط سعے ڪن دلت پاڪ باشد
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ🍃🌸
ﺁنڪس ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ڪرﺩﻩﺍﺳﺖ
ﺍﮔﺮ ﺩﻝِ ﭘﺎڪ برایش ڪاﻓﯽ ﺑﻮﺩ
ﻓﻘﻂ مےگفت ﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭﺣﺎلے ڪه ﮔﻔﺘﻪ
آﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ✨
یعنے ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎک باشه
ﻫﻢ ڪارت درست باشه
هم دﻝ؛ﻫﻢ عمل
#حرفحق°•
#همدل_همعمل...📿
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... « پارت سی و هشتم»
°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
« پارت سی و نهم»
🌷🌷🌷
" از این به بعد باهاتم داداش رو کمک من حساب کن حتی کوچکترین چیزی که فکر میکنی..
_ ممنون محمد واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم..
از موقعی که با تو اشنا شدم انگار تمام خلاهای اطرافم پر شده...
" تو لطف داری امیر جان همه ما بنده خداییم...
فعلا بریم که دیر شد مگه با بچه ها قرار نداریم...
_ وای به کلی یادم رفته بود...
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه های ساعت چشمام گرد شد...
😳😳
محمد من این همه حرف زدم چرا هیچی نگفتی. ؟؟؟!!!
" محمد تک خنده ای کرد و گفت : دلت خالی کردی عیب نداره بریم که کلی کار داریم...
با هم حرکت کردیم که
محمد گفت :
" امیر اگه موافق باشی به رضا هم بگم بیاد.. ؟؟!!
_ اخ داداش خوب شد گفتی اره بگو بیاد اتفاقا دوست من کاملا شبیهه مهران فقط خدا صبرمون بده 😅😅
" واقعا ؟؟!!
_ اره واقعا...
" پس پیش به سوی روانی شدن ... 😄😄😄
_ بریم...
سوار ماشین شدیم در راه بعد از سوار کردن علی و اشناییش با محمد راه افتادیم سمت بام...
محمدم با رضا هماهنگ کرد قرار شد خودش بیاد...
بعد از رسیدن و پارک ماشین پیاده شدیم و به سمت بالا حرکت کردیم بعد یک کمی پیاده روی روی نیمکت نشستیم...
بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد دیدم مهرانه..
_ بله مهران چکار داری ؟؟!!
+ امیر داداش کجایین شما ؟؟!!
_ رو نیمکت نشستیم خب...
+ خب کدومشون ؟؟؟
_ الان انتظار داری مثل پروانه برات بال بال بزنم...!!
+ خب اره باحال میشه ها یه بال بزن 😁
_ رو تو کم کن بیا کنار تک درخت...
+ باشه اومدم....
... #ادامه_دارد ...
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
💫💫💫💫💫💫💫
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... « پارت سی و نهم»
قسـمت سے و نهم رݦاݩ تقدیـݥ نگاهتـوݩ🌸🍃
#قاب_دلتنگی❤️
#قسمت_اول
"چند باری دیده بودمش. پیر زن خوش مشرب و متینی بود، آرام و ساکت...با چهره ای آرامش بخش، اما امان از چشمان همیشه نگرانش!
آرامش در چهرهاش با آن چشمان خمار و پر آشوب تضادی عجیب داشت، گویی آن چشم ها حس درونش را فریاد میزدند.
نمیدانم چطور برایت بگویم باید با چشمان خودت می دیدی! "
****
مادر است دیگر...
روزی صد بار قاب عکس فرزندش را دستمال می کشد، خب دلش تنگ است!
باید مادر باشی تا بفهمی دلتنگی یعنی چه؟! تنها کاری ک برای آرام کردن دل آشوبش از دستش بر می آید، همین دستمال کشیدن به ظاهر ساده است.
دست به کمر می گیرد و میایستد، بوسهای بر چشمان شبگون پسرش میزند و قاب عکس را روی طاقچه میگذارد...همان جای همیشگی!
چادر نماز گلدار را از گنجه بیرون می کشد و قامت میبندد.
نماز خواندنش هم حال عجیبی دارد! چین های ریز دور لبانش آرام تکان می خورد... شمرده...شمرده... با معبود سخن می گوید... فارغ از این دنیا و آدمهایش... تنها زمانی که حتی پسرش را هم به یاد نمی آورد!
دست به زانو میشود و مینشیند..
_ السلام علیک ایهاالنبی ورحمة الله وبرکاته...
السلام علینا وعلی عباد الله الصالحین...
السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته...
الله اکبر..الله اکبر..الله اکبر!
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
تمام شد!
از حالا به بعد بازهم درخت بیثمر دلتنگی برتن ظریف و نحیفش سایه میافکند. تسبیح فیروزه رنگ در بین انگشتانش میلغزد... همان تسبیحی که چندین سال پیش پسرش از مشهد برایش سوغات آورده بود! و امروز هم مثل دیروز... مثل تک تک روز های این چند سال...در چنین ساعتی... خاطرات آن روز در خیالش به تصویر کشیده میشود.
و اینکه در میان دانههای ذکرش، رها شود از زمین و زمان و مکان، مسئلهای سخت و عجیب نیست! مگر میشود ظهر امروز برخلاف هر روز سنتشکنی کند و چهرهی پسر را پشت پلکهای بستهی پیرزن مجسم نکند؟!
_ اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
مجتبی..
مجتبی..
مجتبی..
مژه بر مژه میساید و تازه درمییابد که بازهم یک تسبیح مجتبی...مجتبی.. گفته!
باید مادر باشی تا بفهمی انتظار یعنی چه؟!
چهارده سال است که درب خانه، سیبل هدف مردمکهایش قرار گرفته... همه میگویند چهارده سال اما برای مادر یعنی همه ی عمر!
زیر بار همین انتظار شانه هایش افتاده شده بود... تک تک این روز ها یک چین به چهره ی چون گل مریمش افزوده و قامتِ استوار چون سروَش را کمان کرده بود!
پر چادر در دست ظریف و چروک خوردهاش، روی چشمانش مینشیند و مرواریدها را سُر میدهد...
_ پسرم! مادر قربونت بره... میگند شهید شدی... ولی باور نمی کنم! هنوز کورسوی امیدی تو دلم روشنه... منتظرم که برگردی.. تو رو به جون نَنِه برگرد!... تو که طاقت نداشتی ناراحتیِ من رو ببینی، برگرد!... چهارده ساله که چشم به راهتم... بالام قُربون...درس عشق رو از کربلاء خوب یاد گرفتی... حالا که...
" بیـ...ـب!!! "
صدای اِف اِف قدیمی خانه رشتهی کلامش را از هم میدَرَد...
ادامه دارد...
🖋#دریای_سرخ
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 #حجاب
حجاب واقعی
#دکتر_رفیعی
🌷🇮🇷🌷
🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
°•|🌿🌹
#سردار_عشق
#شهید_محمدابراهیم_همت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#فرازی_از_وصیتنامه
◽️اسلام دین مبارزه و جهاد است و در این راه، احتیاج به ایمان و ایثار و صبر و استقامت است.
#یادش_با_ذکر_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🌷🇮🇷🌷
🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa