🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (پارت ۱۰۷) 🌷🌷🌷 محمد : خب
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(پارت ۱۰۸)
🌷🌷🌷
یک هفته به سرعت برق و باد گذشت و روز رفتن محمد فرا رسید ...
باور نداشتم این همه سرعت انگار روزها از هم سبقت می گرفتند ..
میدیدم که چه ذوق و شوقی برای رفتن داره و سریع کارهای رفتنشو درست میکنه و اماده میشه ...
مادر جون هم چون همه مادرای دیگه نگران بود مرتب دعا می کرد ..
و فاطمه ... !!
فاطمه گیج بود شکه بود ..
از زمانی که فهمیده بود ..
شده بود که می نشست یه جا و اگر از فکر درش نمی اوردی تا یک ساعت خیره به یه نقطه میشد و تو فکر بود
فاطمه شیطون و شوخ ما ..
الان یه دختر اروم بود و همش توی فکر بود ..
به سختی میشد باهاش صحبت کرد و ازش حرف شنید ..
این قضیه محمد رو نگران کرده بود . تا جایی که ممکن بود پای رفتن محمد رو سست کنه ..
در این مدت رضا و مهران مدام دور و بر فاطمه بودن و تا جایی که میتونستن سر به سرش میذاشتن و اجازه سکوت بهش نمیدادن ...
با این کار بچه ها فاطمه کمی روحیش بهتر شد اما همچنان در لاک تنهایی خودش بود ..
چند ساعت اخر بود ...
و محمد خیلی نگران تصمیم گرفتم تا لااقل کمی از نگرانیش رو رفع کنم ...
فاطمه رو صدا زدم و بهمراه هم به سمت بهشت زهرا رفتیم ..
پیش پدر و مادر فاطمه ..
نشستم و گفتم :
_ فاطمه جان عمو ..
چی شده این روزها خیلی توی خودتی؟! دیگه کم صحبت میکنی ؟!
کجاست فاطمه شیطون دایی محمد ؟!
فاطمه: عمو امیر اخه میدونی چیه ؟!
من که دیگه مامان و بابا ندارم فقط بی بی و دایی محمد ..
بابایی بهم گفت پیش دایی محمد بمونم .. الان دایی بره من چکار کنم تنهایی ؟!
بی بی چیکار کنه ؟!
بغض صداش داشت اذیتم میکرد ..
دیگه اشک های فاطمه جاری شد ...
عمو امیر دایی بره من تنهایی چکار کنم دیگه با کی بازی کنم با کی برم مدرسه .. ؟!
من که دیگه کسی رو ندارم .. دایی محمدم می خواد تنهام بزاره ...
همه بهم می گن مامان بابا نداری ..
منم جلوشون می ایستادم و می گفتم ..
دایی محمدمو دارم ..
اما الان چی ...
صدای گریه فاطمه بلند شد و طوری که تبدیل به هق هق شد ..
نمیتونستم تحمل کنم ..
خدایا چه کار کنم ..؟
چی بهش بگم چطور ارومش کنم ؟!
گیج بودم
کلافه شدم و دستمو داخل موهام کشیدم داشتم کلماتی که می خواستم به فاطمه بگم توی ذهنم کنار هم میچیدم ...
چشمهامو بستم و سرمو گرفتم بالا و بعد از نفس عمیقی که کشیدم
چشمام باز کردم تا حرفهامو به فاطمه بگم که ....
#ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (پارت ۱۰۸) 🌷🌷🌷 یک هفته به س
قسـمت صدوهشٺݥـ رݦاݩ تقدیـݥ نگاهتـوݩ🌸🍃
#شهید_حمید_سیاهکالی
🌹دستگیری از فقرا
وقتی کسی مبلغی قرض میخواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض میگرفت و به او میداد ((تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد...))
بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک میکرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد،،،
وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است...
در تمام مأموریتها قرآن را به همراه داشت...
همسرم فرمانده مخابرات و مسئول فرهنگی گردان سیدالشهدا(ع) بود و گرچه خودش علاقهای بهعکس گرفتن از خود نداشت؛ امابرای گردان عکس و فیلم تهیه میکرد،،
آن روزها هم لباس نظامیاش را به خانه آورده بود و تعداد زیادی عکس با لباس نظامی گرفت؛ در حالیکه برای لباس نظامی ۹ قطعه عکس نیاز نبود، وقتی علت این کار را باوجود بیعلاقگیاش به عکس گرفتن از او پرسیدم در پاسخ گفت که :
_(( این عکسها لازم میشود و از سپاه میآیند و میبرند»؛ موضوعی که پس از شهادتش به واقعیت پیوست...))
🌷🇮🇷🌷
🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
﷽
#حدیث_روز ⇧⇧
#یکشنبـــــہ
☀️ ۱۰ آذر ۱۳۹۸
🌙 ۴ ربیعالثانی ۱۴۴۱
🌲 1 دسامبــــر 2019
📿 ذڪــــــر روز ⇩⇩
《 #یاذَالْجَـــــلاٰلِوَالاِڪْـــــرٰامْ 》
✨روز زیارتی ⇩⇩
▫️امیرالمؤمنین علی (ع)
▫️حضرت فاطمة الزهرا (س)
#اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّهِالْحُسَیْنْ
#السلامعلیکیااباصالحالمهــدی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــالْفَـــــــرَج
🌷🇮🇷🌷
🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (پارت ۱۰۸) 🌷🌷🌷 یک هفته به س
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
( پارت ۱۰۹)
🌷🌷🌷
...
نگاهم به محمد افتاد که کمی دورتر ایستاده بود ..
اشک هاش صوتشو در بر گرفته بودن ...
شونه های مردونه اش از گریه بالا و پایین میرفت ..
نمیدونم از کی اینجا ایستاده بود و از کجای حرفهای فاطمه رو شنیده بود ...
خواستمصداش بزنم اما تا دهنم باز کردم هنوز اوایی خارج نشده بود که محمد اشاره کرد چیزی نگم... !
بهخواسته محمد سکوت اختیار کردم و فقط منتظر بودم تا ببینم می خواد چه کار کنه ..؟
محمد کمی مکث کرد و بعد از چند نفس عمیق که کمی به خودش مصلت شد اومد نزدیک فاطمه ...
و بغلش کرد ...
و اینجا بود که گریه فاطمه دیگه به هق هق تبدیل شد ...
محمد همین طور که فاطمه رو بغل گرفته بود
گفت : ...
عزیز دل دایی چرا گریه میکنه ؟
فاطمه با بغضی که داشت گفت : اخه دایی تو بری من و بی بی تنها میشیم .. ؟ میشه نری ؟! میشه بمونی پیشم ..؟
فاطمه جان عزیز دل دایی نمیتونم ..
من میخوام به خاطر تو و تمام دختر کوچولوهایی که مثل تو هستند برم ..
که خدای نکرده تو کشورمون جنگ نشه و امنیت شما به خطر نیافته
اخه دایی .. چرا فقط تو بری ..؟ اصلا نمی خواد بری ؟
یا اصلا اگر می خوای بری منم باهات میام .!!
نمیشه فاطمه جان .. اگه تو بیای پس بی بی چی میشه ؟
کی مواظبش باشه ؟!
اما دایی ..؟!
بیا ببینمت .. عزیز دل دایی ...
شما که دختر بزرگی شدی و مدرسه میری حضرت رقیه دختر امام حسین میشناسی ؟!
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... ( پارت ۱۰۹) 🌷🌷🌷 ... نگ
قسـمت صدونهݥـ رݦاڹ تقدیـݥ نگاهتـوݩ🌸🍃
طاقت ماندن ...
دیگر نمانده ...
باید رفت ...
تا خدا ...
با شهادت ...
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄