🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (پارت ۵۱) 🌷🌷🌷 *
قسـمت پنجاه یکم رݦاݩ تقدیـݥ نگاهتـوݩ🌸🍃
#داسٺانڪ
+ دلݦ میخواهد شهید شوݦ
_ باید اوݪ عاشق بشے
+عاشق ڪی ؟ / عاشق چے
_عاشق خدا / عاشق شهادٺ✨
#بیاییݦعاشقبشیݦ♥️
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عــاشقــے
❤️❤️
دلــ هواے مــاندنـــ ندارد......
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
Ali Fani - Shoghe Hozoor (128).mp3
4.18M
#♥️~
°•| شوق حضور
.
.
#علے_فانے
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
#شهیدانه 🌹
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم
سر یـہ چراغ قرمز ...🚗🚦
پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود...💐😍
منوچـہر داشت از برنامـہ ها
و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...😌
ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ...
منوچـہر وقتے دید
حواسم به حرفاش نیست ...🙃
نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...🙂🌺🌹
توے افڪـار خـودم بودم ڪہ
احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!!😟
نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...☺️😳
همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..!
بغل ماشین ما ،
یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …🚙
خانومـہ خیلـے بد حجاب بود …😰
بـہ شوهرش گفت :
"خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ ... !!!😵
ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"😎✌️🏻
منوچہر یـہ شاخـہ🌹برداشت و پرسیـد :
"اجازه هسـت ؟"
گفتـم : آره
داد به اون آقاهـہ و گفت :
"اینو بدید به اون خواهرمون ...!"👱🏻♀
اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد
ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد💄
و روسریشو ڪـشـید جلو !!!😇
#شهید_سید_منوچهر_مدق
#مذهبے_ها_عاشقترند💚
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (پارت ۵۱) 🌷🌷🌷 *
°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق..
#تفحصم_کنید.....
(پارت ۵۲)
🌷🌷🌷
اون شب با ارامشی که نمیدونم از کجا اومده بود بعد این همه اضطراب خوابیدم ...
صبح لحظه شماری میکردم که فقط برسم به سید...
اما هیچ اطلاعی نداشتم و شرکت هم کار داشتم ...
خلاصه تا بعد از ظهر خودمو به هر روشی که بود داخل شرکت نگه داشتم و به کارهام رسیدم ...
نزدیک های غروب دیگه نتونستم تحمل کنم ... کت و سویچ ماشینمو سریع برداشتم از اتاقم زدم بیرون ...
_ خانم محمدی ... خانم محمدی ...؟؟!!!
: بله اقای مهندس ...
_ خانم محمدی من دارم میرم بقیه کارها دست شما ...
خدا نگهدارتون ....
سریع از کنار خانم محمدی که مبهوت بود ایستاده بود گذشتم و خودمو به پارکینگ رسوندم و بعد از برداشتن ماشین سریع حرکت کردم سمت حسینیه ....
نمیدونم چه اشوبی درونم بود تا امام حسین (ع) بیشتر بشناسم ...
رسیدم به حسینیه ....
پیاده شدم حتی بدون توجه به اینکه دزدگیر ماشین و زدم یا نه رفتم داخل ...
خودمم متعجب بودم با این عجله .. چطور از صبح طاقت اوردم ...
بچه ها بازم مثل همیشه مشغول بودن ...
محفلشون به راه ...
بعد از سلام و احوال پرسی که چشمام مدام دنبال سید بود ..
و در اخر پیداش نکردم گفتم :
_ بچه ها سید نیست ؟؟!!
؛ نه داداش سید امروز اینجا نمیاد میره مسجد ...
خدایا ... چکار کنم .. مسجد ....؟؟!!
نمیدونم یهو چی شد گفتم :
_ ادرس مسجد میدی داداش ؟!!!
... #ادامه دارد ...
┄┅─✵💝✵─┅┄
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
┄┅─✵💝✵─┅┄
💫💫💫💫💫💫💫